eitaa logo
زندگی به سبک شهدا
176 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
329 ویدیو
3 فایل
برای شهید شدن باید رنگ و بوی شهدا را داشته باشیم
مشاهده در ایتا
دانلود
به سبک تانک میروم حلیم بخرم 😋 آن قدر کوچک بودم که حتى کسى به حرفم نمى خندید. هر چى به بابا ننه ام مى گفتم مى خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمى گذاشتند.😕 حتى تو بسیج روستا هم وقتى گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام هِرهِر خندیدند. 😢 مثل سریش چسبیدم به پدرم 🥸 که الاّ و باالله باید بروم جبهه. آخرسر کفرى شد و فریاد زد :« به بچه که رو بدهى سوارت مى شود. آخر تو نیم وجبى مى خواهى بروى جبهه چه گلى به سرت بگیرى ». دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله ی مان و فریاد زد :«آهاى نورعلى، بیا این را ببر صحرا و تا مى خورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش دربیاید.» قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر😱 بهم داده بود که فقط جان مى داد براى کتک زدن. 🥲 یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت! 🙄 نورعلى حاضر به یراق دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. 😐 آن قدرکتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتى روى زمین بخزم وحرکت کنم.🤕🥴😁 به خاطر این که تو دِه، مدرسه راهنمایی نبود. بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتى درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. 🤩 رفتم ستاد اعزام و آنقدر فیلم بازى کردم و سِرتق بازى درآوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت.😍 روزى که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم گفتم:« من مى روم حلیم بخرم و زودى برگردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا على مدد. رفتم که رفتم. 😇 درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم. درحالیکه این مدت از ترس حتى یک نامه براى خانواده نفرستاده بودم. 😬 سر راه از حلیم فروش یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکم در را باز کرد و وقتى حلیم را دید باطعنه گفت:« چه زود حلیم خریدى و برگشتى!» خنده ام گرفت. 😄 داداشم سربرگرداند و فریاد زد :« نورعلى بیا که احمد آمده !» با شنیدن اسم نورعلى چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جاماند.😂😂 عضو شوید👇 ‌┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈  اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺https://eitaa.com/shahidez ╰┅─────────┅╯
به سبک تانک رزمنده رشوه اى (۱) با تعجب نیم خیز شد.😳سرش را از دریچه اى که وسط در طوسى رنگ بود، بیرون آورد و نگاهى به سر تا پایم انداخت و گفت :«یعنى تو شانزده سالته؟»🤨 از ترس خیس عرق شده بودم.😰سعى کردم اعتمادبه نفس داشته باشم وبند را آب ندهم پس سینه جلو دادم و به نرمى روى پنجه پا بلند شدم و باد به گلو انداختم و گفتم:« بله برادر! مگر شناسنامه ام نشان نمیده؟»😎 طرف برگشت سرجاش.چند لحظه بر و بر نگاهم کرد. عرق از هفت چاکم شره مى رفت. 😨😰 کم کم عضلات صورتش منقبض شد و زد زیر خنده. 😂😂 - پسر جان ما هزار بدبختى داریم. برو ردِ کارت. برداشته با مداد و ماژیک واسه خودش سبیل گذاشته که یعنى سنّم زیاده.برو تا ضایعت نکردم. برو! پکر و بور، هر چى لعن و نفرین بلد بودم نثار ماژیک بى خاصیت و رضا سه کلّه کردم که این راه را جلوى پایم گذاشت. 😒😩 این رضا سه کلّه با این که دو بند انگشت کوتاه تر از من بود اما نمى دانم مهره مار داشت یا به کتاب سحر و جادو حضرت سلیمان دست پیدا کرده بود که همان بار اول قاپ مسئول اعزام را دزدیده بود و حالا بار دوم بود که روانه جبهه مى شد. 😇 دستى به پشت لبم کشیدم و سیاهى ماژیک را گرفتم. 🙁 آن قدر غصه دار بودم و اعصابم خطخطى بود که منتظر بودم یکى بهم بگوید حالت چطوره؟ تا حقّش را کف دستش بگذارم. 😔😒😡 اما بدبختى این جا بود که هیچکس به حرفم نمى خندید. بار اول نبود که براى اعزام دست و پا مى زدم. براى این که قدم بلند نشان بدهد، آن قدر بارفیکس رفتم که دست هایم دراز شد و کم مانده بود آستانه در خانه مان کنده شود،زیر کفش هایم تخته و پاشنه اضافه چسباندم.🪚⛏ براى این که هیکلم درشت نشان بدهد چند پیراهن و ژاکت روى هم مى پوشیدم و آن قدر با تیغ به جان صورت مرمرینم افتادم تا لااقل دو سه تار بى غیرت سبز شود اما دریغ و صد افسوس. هربار مضحکه این و آن مى شدم. جورى دست تو شناسنامه ام بردم و سنم را زیاد کردم که زبردست ترین مأمورین جاسوسى 🥷 هم نمى توانستند چنین شاهکارى بکنند اما یه هیکل رعنا و زهوار در رفته ام همه چیز را لو میداد. قربانش بروم آقاجان هم که تا اسم جبهه مى آمد کمربندش را مى کشید و دنبالم مى کرد.🕺 قید رضایتنامه گرفتن از او را هم زدم.😢 🖤❤️🌱 عضو شوید👇 ‌┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈  اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺https://eitaa.com/shahidez ╰┅─────────┅╯
زندگی به سبک شهدا
#رفاقت به سبک تانک رزمنده رشوه اى (۱) با تعجب نیم خیز شد.😳سرش را از دریچه اى که وسط در طوسى رن
به سبک تانک رزمنده رشوه ای (۲) چند روز بعد دوباره فیلم یاد هندوستان کرد و کشیده شدم طرف اعزام نیرو . 😊 نرسیده به آن جا یک هو چشمم افتاد به یک پیرمرد که سر و وضعش به کارگرهاى ساختمان مى رفت. یک هو فکرى به ذهنم تلنگر زد ورفتم جلو.🤓 سلام کردم. پیرمرد نگاهم کرد و جواب داد. حتماً فکر مى کرد از آن بچه هایی هستم که ننه باباش توصیه مى کردند باادب باش و به بزرگتر سلام کن. 😌 اما وقتى دید هنوز تو کوکش هستم و به چشم خریدار نگاهش مى کنم گفت :«هی بچه، کارى دارى؟»🤔 مِن و مِن کنان گفتم:«اینجا چه کار می کنید؟براق شد که :«فضولُ بردند جهنم گفت هیزمش تره، تو را سننه!»🤨قصد فضولى ندارم. 😥 منظورم این است که... و خلاصه شروع کردم به زبان ریختن☺️ و مخ تیلیت کردن تا این که با خوشحالى فهمیدم که حدسم درست بوده و کارگر است و سن و سالى گذرانده و دیگر کمتر استادکارى، او را سرکار مى برد و حالا بیکار است و تو جیبش، شپش پشتک وارو مى زند. 🥴 آخر سر گفتم :« چقدر مى گیرى براى یک امر خیر کمک کنى؟🤩» چشمانش گرد شد. 😳 بنده خدا منظورم را اشتباه متوجه شد و فکر کرد لات و بى سروپا هستم و مى خواهم نامه عاشقانه به او بدهم تا دست کسى برساند.😰 با هزار مصیبت آرامش کردم و به او گفتم که باید جاى پدرم در پایگاه اعزام نیرو، رضایت نامه ام را امضا کند. 😇 اول کمى فکر کرد و بعد سر بالا انداخت که نه! افتادم به خواهش و تمنا 🥺و چهل، پنجاه تومنى که تو جیبم بود را به زور کردم تو جیبش. بعد سر قیمت چانه زدیم و من جیبهای خالى ام را 😐 نشان دادم تا راضى شد، همراه من آمد. کارى ندارم که بنده خدا چند بار بین راه و تو پایگاه ترسید و مى خواست عقب گرد کند و من با هزار مکافات دوباره دلش را نرم کردم. رسیدیم به اتاق دریچه دار. پیرمرد را به مسئول اعزام 👨‍✈️ نشان دادم و گفتم که ایشان پدرم هستند. 🥸 تا چشم پیرمرد به جوان افتاد نیشش باز شد و هر دو شروع کردند به چاق سلامتى و قربان صدقه رفتن وسراغ فک وفامیل را گرفتن.🥴😬 شَستم خبردار شد که پیرمرد خان دایی مسئول اعزام است. آسمان به سرم سقوط آزاد کرد.😞 داشتم دست از پا درازتر برمى گشتم که پیرمرد متوجه شد و رو به جوان گفت :«حسین جان قربان قد و بالات کار این پسرك را جور کن🤩 ثواب دارد. 😇 نفرستیتش جبهه وا. 😒 بگذار پیش خودت سرش گرم بشه فوقش بفرست آشپزخانه🧑‍🍳 کمک حال آشپزها بشه. بچه خوبیه. بخشنده و باادب است.»حسابى هم هندوانه🍉 زیر بغلم گذاشت و هم حالم را گرفت. فهمیدم از این حرف ها واسه سر کچل من نمدى کلاه 💂‍♂نمى شود. دوباره قصد رفتن داشتم که حسین جان! صدایم کرد و خنده خنده 😁فرمى طرفم دراز کرد و گفت:« بیا شازده پسر. 👦 به خاطر گل روى خان دایی ام.» از خوشحالى میخواستم سر به سقف بکوبم. بله، من با دادن چهل پنجاه تومان رشوه رزمنده شدم. 😎 🖤❤️🌱 عضو شوید👇 ‌┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈  اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺https://eitaa.com/shahidez ╰┅─────────┅╯
به سبک تانک احترام به پدر نزدیک عملیات بود و موهاى سرم بلند شده بود. بایدکوتاهش مى کردم. 💇 مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسى نیست، سلمانى از کجا پیدا کنم. 😕 تااین که خبردار شدم که یکى از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانى 🪒دارد و صلواتى موها را اصلاح مى کند. رفتم سراغش. دیدم کسى زیر دستش نیست. طمع کردم و جلدى با چرب زبانى قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. 😊 اما کاش نمى نشستم.😢 چشمتان روز بد نبیند.😩 با هر حرکت ماشین بى اختیار از زور درد از جا مى پریدم . 😖 ماشین نگو تراکتور بگو! 🚜 به جاى بریدن موها، غِلِفتى از ریشه و پیاز مى کندشان! 🥺 از بار چهارم، هر بار که از جا میپریدم با چشمان پر از اشک سلام مى کردم. 🥺😕 پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفرى شد 😠 و گفت:«تو چِت شده سلام مى کنى. یک بار سلام مى کنند. » گفتم :«راستش به پدرم سلام مى کنم.🥴» پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت 😳 گفت :«چى؟ به پدرت سلام مى کنى؟ کو پدرت؟»🤨😳 اشک چشمانم را گرفتم و گفتم :« هر بار که شما با ماشین تان موهایم را مى کَنید،پدرم 🥸جلو چشمم میاد🥴😅🤕 و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام مى کنم! 😁 پیرمرد اول چیزى نگفت. اما بعد پس گردنى جانانه اى خرجم کرد و گفت:«بشکنه این دست که نمک نداره...»🙎‍♂ مجبورى نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد .😢😁 🖤❤️🌱 عضو شوید👇 ‌┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈  اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺https://eitaa.com/shahidez ╰┅─────────┅╯
✍️مینویسم تا یادم نره... شهدا اسم نداشتند، شهدا رسم داشتند!! و رفاقت مقدمه شباهت است 💠 چگونه می شود دست نوازش را بر سرهایمان احساس کنیم... شاید بهترین راه باشد، زیرا 🌹 مقدمه است... زندگی کنیم به سبک شهدا ❤️ شبتون شهــدایی 🕊 🖤❤️🌱 عضو شوید👇 ‌┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈  اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺https://eitaa.com/shahidez ╰┅─────────┅╯
به سبک تانک دشمن اولین عملیاتى بود که شرکت مى کردم. 😊 بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوى مواضع دشمن، در دل شب عراقى ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، 😱دچار وهم و ترس شده بودم. 🥶 ساکت و بى صدا در یک ستون طولانى که مثل مار 🐍 در دشتى صاف می خزید،جلومیرفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس مى زند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. 🥶 فهمیدم که همان عراقى سرپران است. 🥷 تا دستِ طرف رفت بالا، معطل نکردم. با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش 👊و فرار را بر قرار ترجیح دادم. 🏃 لحظاتى بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان مان گفت :«دیشب اتفاق عجیبی افتاده🥴، معلوم نیست کدام شیرپاك خورده اى به پهلوى فرمانده گردان کوبیده 😲که همان اول بسم االله دنده هایش خرد🤕 و روانه عقب شده.»از ترس صدایش را درنیاوردم 🤐 که آن شیرپاك خورده من بوده ام🤫😬😱🥶😅 🖤❤️🌱 عضو شوید👇 ‌┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈  اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺https://eitaa.com/shahidez ╰┅─────────┅╯
به سبک تانک موشک جواب موشک مثل اینکه اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتى مى گذاشت. 😊 از آن آدم هایی بود که فکر مى کرد مأمور شده است که انسان هاى گناهکار به خصوص عراقى هاى فریب خورده را به راه راست 😇 هدایت کرده، کلید بهشت 🗝 را دستشان بدهد. شده بود مسئول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذلّه شده بودیم.😩 وقت و بى وقت بلندگوهاى 🔊 خط اول را به کار مى انداخت و صداى نوحه 🎙 و مارش عملیات 🎺تو آسمان پخش مى شد و عراقى ها مگسى 🪰 مى شدند و هر چى مهمات داشتند سرِ ماىِ بدبخت خالى مى کردند. ☄ از رو هم نمى رفت. 🙇‍♂ تا این که انگار طرف مقابل، یعنى عراقى ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو🔊 آوردند و نمایش تکمیل شد. 😵‍💫😩 مسئول تبلیغات براى این که روى آن ها را کم کند، نوار «کربلا کربلا ما داریم می آییم» را گذاشت. لحظه اى بعد صداى نعره خرى از بلندگوى عراقى ها پخش شد که :« آمدى، آمدى خوش آمدى جانم به قربان شما 🤪 قدمت روى چشام. 🥴 صفا آوردى تو برام !» تمام بچه ها از خنده ریسه رفتند. 🤣🤣🤣 مسئول تبلیغات رویش را کم کرد و کاسه و کوزه اش را جمع کرد و رفت. 👋 🖤❤️🌱 عضو شوید👇 ‌┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈  اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺https://eitaa.com/shahidez ╰┅─────────┅╯
به سبک تانک ایرانی مزدور! (۱) اوایل جنگ بود و ما با چنگ 👊و دندان🦷 و دست خالى با دشمن تا بنِ دندان مسلح🥷 مى جنگیدیم. بین ما یکى بود که انگار دو دقیقه است از انبار ذغال 🌚بیرون آمده! اسمش عزیز بود . شب ها مى شد مرد نامرئی! 😶‍🌫چون همرنگ شب مى شد 🌑 و فقط دندان سفیدش پیدا مى شد. 🙇 زد و عزیز ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش عقب. 🚑 وقتى خرمشهر سقوط کرد، چقدر گریه میکرد و افسوس میخورد.😭😭 اما بعد هم قسم شدیم تا دوباره خرمشهر را به ایران بازگردانیم.😎😌 یک هو یاد عزیز افتادیم،🌚 قصد کردیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانى 🏨پیدا کردیم و چند کمپوت🥫 گرفتیم و رفتیم سراغش.👬 پرستار گفت که در اتاق 110 است. اما در اتاق 110 سه مجروح🤕 بسترى بودند. دوتایشان غریبه بودند و سومى سرتاپایش پانسمان🤕😷 شده بود و فقط چشمانش 👀پیدا بود. دوستم گفت :« این جا که نیست، برویم شاید اتاق بغلى باشد!» یک هو مجروح باندپیچى شده شروع کرد به وول وول خوردن و سر و صدا کردن🗣. گفتم :«بچه ها این چرا این طورى مى کند.🤨 نکنه موجیه؟ 🤯» یکی از بچه ها با دلسوزى گفت😟:« بنده خدا حتماً زیر تانک مانده که این قدر درب و داغان🤕 شده!» پرستار 👩‍🔬از راه رسید و گفت:«عزیز را دیدید؟ همگى گفتیم:« نه! کجاست؟🤨» پرستار به مجروح باندپیچى شده 🤕اشاره کرد و گفت :«مگر دنبال ایشان نمى گردید؟» 🤨 همگى با هم گفتیم:« چى؟😳😳 این عزیزه؟!🤭» رفتیم سر تخت. عزیز بدبخت به یک پایش🦵 وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر تنزیبهاى سفید گم شده بود. 🤕😶‍🌫 با صداى گرفته و غصه دار گفت :« خاك تو سرتان. 😢 حالا مرا نمى نشناسید؟ 😒» یک هو همه زدیم زیر خنده. 😂😂 گفتم:« تو چرا این طور شدى؟ 😜یک ترکش به پا خوردن که این قدر دستک دمبک نمى خواد!» عزیز سر تکان داد و گفت:« ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی 😱😱سرم آمد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن☺️ است!» بچه ها خندیدند. 🤣🤣 آن قدر به عزیز اصرار کردیم تا ماجراى بعد از مجروحیتش را تعریف کرد...... ادامه دارد .... 🖤❤️🌱 عضو شوید👇 ‌┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈  اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺https://eitaa.com/shahidez ╰┅─────────┅╯
زندگی به سبک شهدا
#رفاقت به سبک تانک ایرانی مزدور! (۱) اوایل جنگ بود و ما با چنگ 👊و دندان🦷 و دست خالى با دشمن تا ب
به سبک تانک ایرانی مزدور (۲) - وقتى ترکش به پام خورد مرا بردند عقب🚑 و تو یک سنگر کمى پانسمانم🤕 کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس🚑 خبر کنند. تو همین حیض و بیض یک سرباز موجى🤯 را آوردند انداختند تو سنگر. سرباز چند دقیقه اى با چشمان خون گرفته😡 بِر و بِر نگاهم کرد. راستش من هم حسابى ترسیده بودم 😱😨و ماست هایم را کیسه کرده بودم😐. سرباز یک هو بلند شد و نعره زد🗣 :«عراقى پست فطرت مى کشمت🤬 !»چشمتان روز بد نبیند، حمله کرد بهم 👊و تا جان داشتم کتکم زد. 🤛🤕🤜 به خدا جورى کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمى کنم. 🤕🤒😫😖 حالا من هر چه نعره مى زدم😫 و کمک مى خواستم کسى نمى آمد. سربازه آن قدر زد تا خودش خسته شد 🥴و افتاد گوشه اى و از حال رفت. 🙇‍♂ من فقط گریه مى کردم😭😭 و از خدا مى خواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا 🤲بدهد. بس که خندیده بودیم داشتیم از حال مى رفتیم.🤣🤣🤣 دو مجروح دیگر هم روى تخت هایشان دست و پا مى زدند و کِرکِر مى کردند. 😂🤣😂🤣 عزیز ناله کنان گفت:« کوفت و زهرِمار هِرهِر کنان؟🤬 خنده دارِ. 😟 تازه بعدش را بگویم. یک ساعت بعد به جاى آمبولانس🚑 یک وانت🛻 آوردند و من 🤕و سرباز موجى 🤯را انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز؛ یک گله گوسفند🐑🐏 نذر🤲 کردم که او دوباره قاطى نکند. تا رسیدیم به بیمارستان 🏨 اهواز دوباره حال سرباز خراب شد.😵‍💫 مردم گوش تا گوش دم بیمارستان 🏨 بودند و شعار مى دادند 🙋‍♂ و صلوات مى فرستادند. سرباز موجى🤯 نعره زد :« مردم این یک مزدور عراقیه😱.دوستان مرا کشته !» و باز افتاد به جانم. 🥷👊 این دفعه چند تا قلچماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جاى سالم در بدنم نماند.🤒🤕 یک لحظه گریه کنان😭 فریاد زدم🗣 :« بابا من ایرانیم😊، رحم کنید.»یک پیرمرد👴با لهجه عربى گفت :« آى بى پدر، ایرانى هم بلدى، جوان ها این منافق را بیشتر بزنید!» دیگر لَشَم را نجات دادند و اینجا آوردند. 😩😩 حالا هم که حال و روز مرا مى بینید.🤕 پرستار آمد تو و با اخم و تَخم 😤گفت:« چه خبره؟ آمده اید عیادت یا هِرهِرکردن. 😠 ملاقات تمامه.بیرون!» خواستیم با عزیز خداحافظى👋 کنیم که ناگهان یک نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد:«عراقى مزدور، مى کشمت !»👿 عزیز ضجه زد:« یا امام حسین ! 😱😱بچه ها خودشه. 🥶 جان مادرتان مرا از این جا نجات بدهید!» 👨‍🦽 🖤❤️🌱 عضو شوید👇 ‌┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈  اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺https://eitaa.com/shahidez ╰┅─────────┅╯
به سبک تانک عملیات متهورانه رشید ضامن نارنجک 💣را کشید و با لنگ هاى درازش خودش را به اتاقک کاهگلى🛖 درب و داغون رساند. روى پنجره هاى اتاقک به جاى شیشه، مشمع پاره و پوره کشیده بودند که باد 🌪تکانش مى داد. رشید نعره 🗣زد:«بیایید بیرون نامردها! و الّا تکه تکه تان مى کنم😡😤.» از همان دور آب دهانم را از ترس قورت دادم🥶 و دستانم را دور دهان کاسه کردم و گفتم :«رشید جان، جان مادرت این دفعه را بى خیال شو. 🙏 آبرویمان مى رودها !» رشید سربرگرداند و بِهِم براق شد. - جا زدى سرباز رشید اسلام🤔؟ نترس😏 من اینجام! خیلی بِهِم برخورد😐، اما جلوتر نرفتم. رشید دستش را عقب برد. انگشتانش از روى ضامن نارنجک💣 شل شد و دوباره فریاد🗣 زد :«خودتان خواستید! هزار و یک، هزار و دو...» نارنجک را انداخت☄ تو اتاقک. چسبیدم زمین 🙇‍♂و دستهایم را گذاشتم رو گوش هام و چشم 👀دوختم به اتاقک.🛖 رشید چسبید به دیوار کاهگلى و سرش را به دیوار تکیه داد. تا خواستم بگویم بیا کنار، صداى انفجار💥💥 وحشتناکى بلند شد و اتاقک 🛖رو رشید آوار شد. سرم را بین دستانم قایم🙆‍♂ کردم. سنگ و کلوخ مثل تگرگ رو سر و بدنم باریدن گرفت. چند لحظه بعد که اوضاع آرام تر شد. فریاد خفه رشید از میان گرد و خاك به گوشم رسید که « اى واى مردم ! نجاتم بدید😩» پشت بندش یک بابایی لخت و عور و خاکى🧖‍♂، حوله دور کمر بسته از پشت اتاقک🛖 هوار شده بلند شد و شروع کرد به هوار کشیدن: 😫😫 - کمک، کمک ما بمباران شدیم. مانده بودم معطل. 😳 از یک طرف آن بدبخت حوله به کمر🧖‍♂ قاطى کرده بود و بالا و پایین😵‍💫 می پرید و کمک میخواست و از سوى دیگر رشید تا کمر زیر آوار بود. گیج و منگ به طرف اتاقک🛖 رفتم. از لابه لاى نخل ها🏝🏝 سر و کله بچه ها پیدا شد. جلوتر از همه امیر بود که شلنگ تخته زنان مى دوید🕺 ادامه دارد ..‌‌.. 🖤❤️🌱 عضو شوید👇 ‌┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈  اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺https://eitaa.com/shahidez ╰┅─────────┅╯