#شهید_هادی: روزی میاد مردم ما دسته دسته به کربلا سفر میکنند‼️
🔻اوایل جنگ در ارتفاعات گیلان غرب بر فراز یکی از تپه های مشرف به مرز قرار گرفتیم. پاسگاه مرزی دست عراقی ها بود وبه راحتی در جاده های اطراف آن تردد میکردند.ابراهیم کتابچه دعا را باز کرد و به همراه بچه ها زیارت عاشورا خواندیم.
🔸بعد با حسرت به مناطق تحت نفوذ دشمن نگاه میکردم و گفتم: اِبرام جون این جاده مرزی رو ببین عراقی ها راحت تردد میکنند بعد گفتم: یعنی میشه یه روز مردم ما راحت از این جاده عبور کنند و به شهرهای خودشون برن!
ابراهیم که با نگاهش دوردست ها را میدید لبخندی زد و گفت: "چی میگی! روزی میاد که از همین جاده مردم ما دسته دسته به #کربلا سفر میکنند!! "
در مسیر برگشت از بچه ها پرسیدم اسم این پاسگاه مرزی رو میدونید؟ یکی از بچه ها گفت: مرز خسروی
📚 منبع: کتاب؛ سلام بر ابراهیم، ص۱۲۷
@shahidfaryadras
هدایت شده از مصاف آخر🇮🇷 🇵🇸
4_398865950557864848.mp3
زمان:
حجم:
1.64M
#داستان «موعظه شی🔥طان»
✨پس از آنکه حضرت نوح علیه السلام قوم گنه کار خود را نفرین کرد و طوفان همه آنها را از بین برد، ابلیس نزد او آمد و گفت : تو بر گردن من حقی داری که می خواهم آن را ادا کنم!نوح گفت : چه حقی؟!خیلی بر من سخت و ناگوار است که من بر تو حقی داشته باشم!
▪️ابلیس گفت : همان که تو بر قومت نفرین کردی و همه آنها به هلاکت رسیدند و دیگر کسی نمانده که من او را گمراه سازم! بنابراین تا مدتی راحت هستم تا نسل دیگری بیاید!
نوح فرمود : حالا می خواهی چه جبرانی کنی؟!
ابلیس گفت :
✅در سه جا مراقب حيله من باش!
➊👈هنگامی که خشمگین شدی!
➋👈هنگامی که بین دو نفر قضاوت می کنی!
➌👈هنگامی که با زن نامحرم خلوت می کنی و هیچ کس نزد شما دو نفر نیست!
در چنین مواقعی به یاد من باش که کار خود را خواهم کرد.
📚بحارالانوار ج۱۱ ص۳۱۸
@shahidfaryadras
📚 #داستان
👿 پسر جوانی ،با وسوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان روسپی، فاحشه در آنجا خود فروشی می کردند.
🛋 او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست .
🔸 در آنجا پیرمرد ژولیده ای و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد.
🔹 پیرمرد در حین کارکردن ، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم ، چند سالت است
🔸 گفت : بیست سالم است .
🔹 پرسید : برای اولین بار است که اینجا می آیی
🔸 گفت : بله
🔹 پیرمرد آه پر دردی از ته دل کشید و گفت : می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای ؛ به من هم مربوط نیست ،
🔹 ولی پسرم ، آن تابلو را بخوان 👈
🚶 پسرک به طرف تابلویی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آویخته شده بود .
🗣 سپس با صدای لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد:
🔅 گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
🔅 صبر کن تا پیدا شود گوهر شناس قابلی
🔅 آب پاشیده بر زمین شوره زار بی حاصل است
🔅 صبر کن تا پیدا شود زمین باربری
💧 قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید ...
💧 اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو برد و گفت : پسرم ، روزگاری من هم به سن تو بودم و به اینجا آمدم ، چون کسی را نداشتم که به من بگوید:
🔅 « لذت های آنی ، غم های آتی در بر دارند
🔅 کسی نبود که در گوشم بگوید :
🔅 ترک شهوت ها و لذت ها سخاست
🔅 هر که درشهوت فرو شد بر نخاست
🔹 کسی را نداشتم تا به من بفهماند :
🍶 به دنبال غرایز جنسی رفتن ، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است ؛ عسل شیرین است ، اما زبان به دو نیم خواهد شد .
🔹 کسی به من نگفت :
🔅 اگر لذتِ ترک لذت بدانی
🔅 دگر لذت نفس را لذت ندانی
🔹 و هیچ کس اینها را به من نگفت و حالا که :
🔅 جوانی صرف نادانی شد و پیریُ پشیمانی
🔅 دریغا، روز پیری آمی هوشیار می گردد
🔹 پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد.
💔 چیزی در درون پسر فرو ریخت ... حال عجیبی داشت ، شتابان از آنجا بیرون آمد در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد:
🔅 « گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی ...» و دیگر هرگز به آن مکان نرفت.
@shahidfaryadras