کردستان هنوز نا آرام بود، اما حسین هیچگاه با سلاح در شهر حرکت نمی کرد.
می گفت: من نیامده ام با این مردم بجنگم و برای آن ها قدرت نمایی کنم، اینها تشنه محبت هستند. باید با آنها برادری کرد تا اوضاع آرام شود.
الحق هم که شهر و منطقه را با همین مرام و منش، آرام و قلوب مردم کرد را تسخیر کرده بود.
#خاطرات_شهدا
شهید حسین قجه ای🌷
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❣️خواب حاج همت که تعبیر شد
🍃حاج ابراهیم همت، محسن را خواست و به او گفت: محسن، تو به شهادت میرسی، محسن كه كمی جا خورده بود، گفت: چطور مگه حاجی؟ حاج همت ادامه داد: من خواب ديدم كه تو به شهادت ميرسی، شهادتت هم طوری است كه اول اسيرت میكنن و بعد از اينكه آزار و شكنجهات دادن و تو خواستههای اونها رو برآورده نكردی، تو رو تيرباران میكنند و به شهادت میرسی🍃
🌴سه روز بعد خواب حاج همت تعبير شد، در عمليات والفجر ۳ در مرداد ۶۲ و در آزاد سازی مهران، ماشين تويوتايی كه سرنشينان آن نورانی، برقی، پكوك و چند نفر ديگر از پاسداران لشگر ۲۷ بودند در منطقه قلاجه به كمين منافقين خورد، پس از آن منافقين ناجوانمردانه سرنشينان تويوتا را به رگبار بستند همه سرنشينان جزء يك نفر جلوی چشم يكديگر در حاليكه زخمهای عميق گلوله برداشته بودند با تير خلاص، به شهادت رسيدند🌴
🌷شهید محسن نورانی
#خاطرات_شهدا
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
💠 بیت المال
🌷خادم بودیم، هر دویمان دوکوهه #خادم بودیم. زائران را که می آوردند برای بازدید، #ماشینی تهیه دیده شده بود تا فاصله یادمان گردانتخریب را که 2 کیلومتر با ساختمانهای دوکوهه فاصله داشت ببرد و برگرداند.
🌷من قرار بود همراه زائران بروم و برگردم، وقتی رسیدم به جلوی ساختمان مقداد، متوجه شدم #موبایلم را در حسینیه یادمان تخریب جا گذاشته ام. بعدازظهر بود، هوا نسبتا گرم بود. راه افتادم به سمت یادمان ...
🌷کسانی که این راه را رفته اند به خوبی میدادند که هیچ ساختمان و چادری وجود ندارد. #بیابان است و بیابان....
اواسط راه بودم که دیدم #تویوتا جلوی پایم ایستاد. #حمید بود. گفت خانم این وقت روز تنها کجا داری میری وسط این بیابون؟
جریان را برایش تعریف کردم.
🌷گفت الان باید برود یادمان تخریب و کار فوری دارد و کار من هم #کار_شخصی محسوب میشه و شما رو نمیتونم با ماشین ببرم. سوار ماشین شد و گاز داد به سمت یادمان....
من 2 کیلومتر که راه رفتم #بالاخره رسیدم به یادمان...تازه کارش تمام شده بود آمد و لبخند زد و گفت مسیر #برگشت را #باهم برمیگردیم.
🌷تویوتا را داد به سرباز و گفت ماشین را ببر جلوی ساختمان مرکزی.برای اینکه از #بیت_المال استفاده شخصی نکنیم. 2 کیلومتر راه رفته را باهم برگشتیم.
🌷پاهایم #توان نداشت.ولی آقا حمیدبرای اینکه ذهنم را مشغول کند از #گلهای کوچک زرد رنگ کنار جاده میچید و به من میداد تا بقول خودش مسافت را متوجه نشوم و پا به پایش بیایم......
جانش میرفت #اعتقاداتش حرف اول را میزد❤️
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#راوی_همسر_شهید
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💌#خاطرات_شهدا
🌹شهید مدافعحرم #حسن_قاسمی_دانا
✅هنوز وقتش نرسیده است!
▫️تو حلب شبها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش میرساند. ما هروقت میخواستیم شبها به نیروها سر بزنیم، با چراغِ خاموش میرفتیم.
▫️ یک شب که با حسن میرفتیم تا غذا به بچهها برسونیم، چراغ موتورش روشن میشد. چندبار گفتم چراغ موتورت رو خاموش کن، امکان داره قناصها بزنند!!!!
▫️خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را میزنند.
دوباره خندید! گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخواندهای؟ که شب روی خاکریز راه میرفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد میشد. نیروهاش میگفتند فرمانده بیا پایین تیر میخوری». در جواب میگفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است».
▫️حسن میخندید و میگفت نگران نباش! آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چندبار چه اتفاقهایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید!
📀راوے: شهید #مصطفی_صدرزاده
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
«یکی از همرزمان نزدیک به شهید حاج قاسم سلیمانی می گفت که در یکی از روزهای فصل زمستان سردار سلیمانی که در بحبوحه بحران داعش در عراق حضور داشت، با اوتماس گرفت و سفارش جالب و عجیبی کرد. شرایط به گونه ای بود که صدای تیر اندازی ممتد به وضوح به گوش می رسید و معلوم بود که سردار سلیمانی در شرایط جنگی قرار دارد. سردار سلیمانی در این تماس به هم رزمش که در یکی از پادگان های سپاه قدس در تهران بود، گفت که شنیده ام در تهران برف سنگینی باریده است؛ بااین برف، آهو هایی که در کوه نزدیک پادگان مقر سپاه حضور دارند، حتما برای پیدا کردن غذا به اطراف پادگان می آیند. همین امروز به اندازه کافی علوفه تهیه کنید و در چند محل قرار دهید که این حیوانات از گرسنگی تلف نشوند
راوی : فرمانده یگان حفاظت محیط زیست☘️
#خاطرات_شهدا
#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
"🕊🌹"
هدایت شده از 🥀شهدای گمنام غواص🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک بار حاج قاسم و دخترش زینب همراه هم رفته بودند حرم حضرت زینب (س) برای زیارت.
درگیریها زیاد شد و به اوج رسید. حاجی گفت: «همه محافظهایی که همراه من هستن، وایسن از حرم دفاع کنن.» هر چه به ایشان گفتند که خطرناک است، گوش نداد و ایستاد به نماز.
هر بار که میآمدند و درخواست میکردند: «حاجی بیا بریم…!» او با آرامش میگفت: «دارم نماز می خونم، نمیام. هیچ اتفاقی نمی افته
لوسترهای حرم به شدت تکان میخوردند؛ اما حاجی با صلابت و آرامش خاصی ایستاده بود به نماز.
تنها چیزی که حاجی از آن میترسید و خیلی مراقب بود، اعمالش در مقابل خدا بود. او تنها از خدا میترسید.
#خاطرات_شهدا
#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
"🕊🌹"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه با تجملات مخالف بود و ساده زندگی میکرد. برادرم همیشه با کمترین جلب توجه به دیدار خانواده میآمد، چون به طور عادی نمیتوانست به دیدن ما بیاید. آخرین بار در دوران ریاست جمهوری، ماه مبارک رمضان بود که پیش ما آمد. تماس تلفنی هم با هم داشتیم. بیشتر خودشان زنگ میزدند. روز زن هم با من تماس گرفتند و تبریک گفتند
راوی: خواهر شهید ☘️
#خاطرات_شهدا
#آیت_الله_شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
💌 #خاطرات_شهدا
▫️در حال حرکت به سمت سوریه موقع اذان مغرب و عشا به هم رزمانش گفته بود که به راننده بگن بایسته. بعد رانندهی اتوبوس گفت الان جایی برا نماز خوندن پیدا نمیشه و نیم ساعت بعد به مقصد میرسیم و شهید شالیکار در جواب به آنها گفت من یک سال مراقبت کردم نماز اول وقتم را از دست ندهم، شما باعث شدین که من نماز اول وقتمو از دست دادم.
▫️خیلی ناراحت و نگران بود و سرش را به شیشه ی اتوبوس خم کرد و اشک از چشم هایش جاری شد از اینکه نماز اول وقت رو بعد از یک سال از دست داده بود و این خاطره ی شهید شالیکار خیلی جالب و تأثیر گذار بود.
شهیدمدافعحرم #حاج_محمد_شالیکار
🌷هدیهبهارواحطیبهشهداصلوات..
اَللّٰهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم
📌در زمان شاه، فاطمه و من در خیابان قدم میزدیم که ناگهان یک خانم بیحجاب جلوی ما راه میرفت.
🔸فاطمه بیدرنگ جلو رفت و از او پرسید:«ببخشید خانم! اسم شما چیه؟»
خانم با تعجب جواب داد: «زهرا؛ چطور مگه؟»
🔹فاطمه با لبخندی گفت:«هم اسمیم! میدونی چرا روی ماشینها چادر میکشند؟»
▪️خانم کمی متعجب جواب داد:«لابد میخواهند ماشینها از سرما و گرما و گرد و غبار آسیب نبینند.»
▫️فاطمه با نگاهی مهربان گفت:
«آفرین! مثل ماشینها، خدا هم برای حفظ ما از نگاههای ناپاک، پوششی به ما داده تا آسیبی نبیند. خصوصاً که همنام حضرت فاطمه زهرا (س) هستیم.»
🔻پس از مدتی دوباره همان خانم را دیدم، اما این بار محجبه شده بود.می گفت: نصیحت او همانند پتکی بر سرم فرود آمد. از آن روز تصمیم گرفتم برای خودم، قیمتی قائل شوم.
#شهیده_فاطمه_جعفریان
#خاطرات_شهدا
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه در اولین فرصتی که به دست میآورد به پدر و مادر سر میزد و احترام خاصی برای آنها قائل بود و معتقد بود یکی از دلائل اینکه خداوند روزی اش را خدمت به اسلام و مسلمین و مظلومان جهان قرار داده دعای پدر ومادر، لقمه حلال و دینداری آنها بوده است.
راوی : برادر شهید 🍀
#خاطرات_شهدا
#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
"🕊🌸"
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر سر راهش تلفن پیدا میشد زنگ میزد. میپرسیدیم کجایی؟ میگفت سرزمین خدا. همین قدر. حرف بیشتری نمیزد. اصلاً درباره کارهای بزرگی که میکرد با ما حرف نمیزد. مرخصی هم هر وقت مجروح و مجبور میشد میآمد. چند بار زخمهای آنچنانی برداشت و گرنه نمیآمد و آنجا را رها نمیکرد
راوی : خواهر شهید 🍀
#خاطرات_شهدا
#شهید_جاویدالاثر_ابراهیم_هادی
"🕊🌸"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی شبها میآمد و، چون نصفه شب میرسید توی حیاط میخوابید تا ما را بیدار نکند. صبح برای نماز صبح که جلو میآمد ما تازه او را میدیدم. میگفت دیشب عملیات بود، دو شب پیش عملیات بود و یکی از بچهها شهید شد. آمدم کار دفن و کفنش را بکنم و بروم. ما به تته پته میافتادیم که یعنی چی؟ کی شهید شد؟ ولی خودش خیلی آرام و مطمئن بود. فضایی داشتند که انگار میدانستند که کسی که رفته برده و ما هم باید برویم
راوی : خواهر شهید 🍀
#خاطرات_شهدا
#شهید_جاویدالاثر_ابراهیم_هادی
"🕊🌸"