🌺🍀💐🌴💐🍀🌺
#کرامات_شهدا
زماني بچه ها در #شلمچه پيكر يكي از #شهدا را كه از نيروهاي #غواص بود، كشف كردند....
اما متأسفانه تا نزديك غروب آفتاب هرچه گشتند #پلاك آن #شهيد بزرگوار را پيدا نكردند، ديگر مأيوس شده بودند، با خود گفتند: #پلاك_شهيد كه پيدا نشد، پس پيكر #شهيد را همان جا مي گذاريم، صبح دوباره برمي گرديم.
صبح، يكي از برادرهايي كه با ما كار مي كرد، از خواب شب گذشته اش تعريف كرد و گفت: «ديشب خواب ديدم كه يك #غواص بالاي خاكريز آمد و به من گفت، دلاور اين جا چه مي كني؟»
من گفتم دنبال #پلاك_شهيدي مي گرديم، ولي پيدا نمي كنيم. او گفت: همان جا را مقداري عميق تر بكنيد، #پلاكش را هم پيدا مي كنيد».
صبح كه بچه ها پاي كار برگشتند، همان جا را عميق تر كندند و اتفاقاً پلاك #شهيد را هم پيدا كردند.
راوي :
#بسيجي_گمنام
شادی روح #امام_راحل و شهدا
#صلوات
#همراه_شهدا
🌺🍀💐🌴💐🍀🌺
#کرامات_شهدا
زماني بچه ها در #شلمچه پيكر يكي از #شهدا را كه از نيروهاي #غواص بود، كشف كردند....
اما متأسفانه تا نزديك غروب آفتاب هرچه گشتند #پلاك آن #شهيد بزرگوار را پيدا نكردند، ديگر مأيوس شده بودند، با خود گفتند: #پلاك_شهيد كه پيدا نشد، پس پيكر #شهيد را همان جا مي گذاريم، صبح دوباره برمي گرديم.
صبح، يكي از برادرهايي كه با ما كار مي كرد، از خواب شب گذشته اش تعريف كرد و گفت: «ديشب خواب ديدم كه يك #غواص بالاي خاكريز آمد و به من گفت، دلاور اين جا چه مي كني؟»
من گفتم دنبال #پلاك_شهيدي مي گرديم، ولي پيدا نمي كنيم. او گفت: همان جا را مقداري عميق تر بكنيد، #پلاكش را هم پيدا مي كنيد».
صبح كه بچه ها پاي كار برگشتند، همان جا را عميق تر كندند و اتفاقاً پلاك #شهيد را هم پيدا كردند.
راوي :
#بسيجي_گمنام
شادی روح #امام_راحل و شهدا
#صلوات
#شهید_جاوید_الاثر_غلامحسین_اکبری
https://eitaa.com/joinchat/1443824321C0bc24470f1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍شهیدان زنده اند از کرامات شهدا بشنوید خیلی زیباست خیلی سوزناکه...
#کرامات_شهدا
https://eitaa.com/shahidgholamhosseinakbari
هدایت شده از 🥀شهدای گمنام_غواص🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍توسل پیدا کردن به شهدا در کلام استاد ماندگاری...
#کرامات_شهدا
38.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍مسئول بسیجی که پیکرش اشتباهی به اصفهان رفت و بعد از گذشت یک هفته هنگام تدفین پیکر مطهر شهید مثل مهتاب نور می داد و بوی عطر عجیبی از پیکرش به مشام می رسید پیکری که قرآن تلاوت نمود و اذان گفت...
#شهید_عبدالمهدی_مغفوری
#کرامات_شهدا
🕊{پرستوهای عاشق}🕊
🌹#کرامات_شهدا🌹
♡♡فاطمه♡♡
🍃تا ابد این نکته را انشا کنید
🍃پای این طومار را امضا کنید
🍃هر کجا ماندید در کل امور
🍃رو بسوی حضرت زهرا(س)کنید
✅از پایان سربازی من چند ماه گذشت. به دنبال کار بودم، اما هرجا می رفتم بی فایده بود.
می گفتند: فرم را تکمیل کن و برو! بعدا خبر میدهیم.
دیگر خسته شده بودم. هرچه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم.
البته خودم مذهبی و بسیجی و... نبودم، فقط به نمازم اهمیت می دادم. ولی خیلی شهید تورجی زاده را دوست داشته و دارم.
من از طریق یکی از بستگان که در جبهه همرزم شهید تورجی زاده بود با او آشنا شدم.
نمی دانم چرا ولی علاقه قلبی شدیدی به او دارم.
بعد از آشنایی با او در همه مشکلات، خدا را به آبروی او قسم میدادم. رفاقت با او باعث شد به اعمالم دقت بیشتری داشته باشم.
هر هفته حتما به سراغ او می رفتم. مواظب بودم گناهی از من سر نزند.
من به واسطه این شهید بزرگوار عشق و علاقه خاصی به حضرت زهرا(س) پیدا کردم. یکبار به سر مزار شهید تورجی رفتم. وضو گرفتم.
شنیده بودم شهید تورجی به نماز شب اهمیت می داد.
من هم نماز شب خواندم، بعد هم نماز صبح و خوابیدم.
در خواب چند نفر را دیدم که به صف ایستاده اند. شخصی هم در کنار صف بود.
بلافاصله شهید تورجی از پشت سر آمد و به من گفت: برو انتهای صف!
شخصی که در کنار صف ایستاده بود به من نگاهی کرد، اما به احترام شهید تورجی چیزی نگفت.
از خواب پریدم. همان روز از گزینش شرکت آب اصفهان تماس گرفتند. یکی از دوستانم آنجا شاغل بود. گفت: سریع بیا اتاق مسئول گزینش!
وقتی رفتم دوستم گفت: چرا اینطوری اومدی؟ چرا کت و شلوار سفید پوشیدی؟!
وارد دفتر مسئول گزینش شدم. یکدفعه رنگم پرید!
این همان آقایی بود که ساعاتی قبل در خواب دیده بودم، کنار صف ایستاده بود.
فرم را از من گرفت، نگاهی کرد و پرسید: مجردی؟!
کمی نگاهش کردم. گفتم: اگر اینجا مشغول به کار شوم حتما متاهل می شوم. نگاهی به من کرد و گفت: واقعا اگر مشکل کار تو برطرف شد زن میگیری؟
من هم که خیالم از استخدام راحت شده بود شوخی کردم و گفتم: نه، دختر می گیرم! خندید و پایین فرم مرا امضا کرد. فرم را به مسئول مربوطه تحویل دادم. باورش نمی شد، گفت: صد تا لیسانس تو نوبت هستند، چطور برگه شما رو امضا کردند؟!
مشکل کار برطرف شد. با عنایت خدا مشکل ازدواج هم برطرف گردید. با دختر یکی از بستگان ازدواج کردم. وقتی مراسم عقد تمام شد با همسرم رفتیم بیرون. گفتم: خانم می خوام شما رو ببرم پیش بهترین دوستم!
خیلی تعجب کرد.
ما همان شب رفتیم گلستان شهدا کنار مزار شهید تورجی.
عروسی ما شب ولادت حضرت زهرا(س) بود. رفتم سر مزار محمدرضا گفتم: تا اینجای کار همه اش عنایت خدا و لطف شما بوده.
شما مرا با حضرت زهرا(س) آشنا کردی. از این به بعد هم ما را یاری کن. بعد هم کارت عروسی را سفارش دادم.
علیرغم مخالفت برخی از بستگان روی کارت نوشتم:
سرمایه محبت زهراست(س) دین من / من دین خویش را به دو دنیا نمی دهم
گر مهر و ماه را به دو دستم نهد فلک / یک ذره از محبت زهرا(س) نمی دهم.
آخرین روزهای سال 88 فرزند ما به دنیا آمد. قرار شد اگر پسر بود نامش را من انتخاب کنم. اگر هم دختر بود همسرم.
فرزند ما دختر بود. همسرم پس از جستجو در کتاب ها اسم و... نام عجیبی را انتخاب کرد. اسم دختر ما را گذاشت دیانا.
خیلی ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم. وقتی همه رفتند شروع به صحبت کردیم. خیلی حرف زدم. از هر روشی استفاده کردم اما بی فایده بود، به هیچ وجه کوتاه نمی آمد.
گفتم: آخه اسم قحطی بود. تو که خودت مذهبی هستی! لااقل یه اسم ایرانی انتخاب کن.
دیانا که انتخاب کردی یعنی الهه عشق رُم!
وقتی هیچ راه چاره ای نداشتم سراغ دوست عزیزم رفتم. به تصویر محمد خیره شدم و گفتم:
محمدرضا جان اینطور نگاه نکن! این مشکل رو هم باید خودت حل کنی!
صبح روز بعد محل کار بودم. همسرم تماس گرفت. با صدایی بغض آلود گفت: حمید، بچه ام!
رنگم پریده بود. گفتم: چی شده؟ خودت سالمی؟! اتفاقی افتاده؟!
همسرم گفت: چی می گی؟! بچه حالش خوبه. اگه تونستی سریع بیا!
گفت خواب خانم فاطمه(س)را دیدم ایشان فرمودند: شما ما را دوست دارید؟
گفتم: خانم جان، این حرف را نزنید. همه زندگی ما با محبت شما خانواده بنا شده.
بعد گفتند: این دختر شماست؟
برگشتم و نگاه کردم: شوهرم و شهید تورجی زاده در کنار دخترم نشسته بودند. با هم صحبت می کردند.
آن خانم مجلله پرسید: اسم فرزندت چیست؟
من یکدفعه مکثی کردم و گفتم: فاطمه
بعد هم از خواب پریدم!
حالا این شناسنامه را بگیر و برو! اسم فرزندم را درست کن.
✨به نقل از: حمید مراد زاده
❇از کتاب یا زهرا(س)
(خاطرات شهید محمدرضا تورجی زاده)
#ظهور_بسیار_نزدیک_است
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✍️ یک شهید؛ یک خاطره...
🌷 پاسدار شهید #قدیر_قدرتی
▫️ تولد: 27 آذر 1341
▫️ نام پدر: محمد حسن
▫️ شهرستان: تهران
▫️ تحصیلات: دانش آموز سال آخر دبیرستان- رشته تجربی
▫️ شهادت: 16 دی 1359 – کربلای هویزه
▫️ محل آرامگاه: زیارتگاه شهدای هویزه- ردیف دوم- قبر دوازدهم
🔹 روایت عاشقی:
توی بیمارستان خاتم الانبیا (ص) تهران بستری بودم.
بیمار هم اتاقی ام حال وخیمی داشت.
دکترها اَزش قطع امید کرده بودند.
خانواده اش بد جور بی تابی می کردند.
دل آدم، ریش می شد.
حال زار و نزارشان را که دیدم، گفتم: نذر #شهدای_هویزه کنید؛ ان شاءالله خوب می شوند.
همان موقع در دلم با #قدیر نجوا کردم:
"مادر جان! شما پیش خدا آبرو دارید؛ دست تان باز است؛ من این خانم را فرستادم پیش شما؛ خودتان شفایش را از خدا بگیرید"...
دیگر نفهمیدم چه بر سر آن خانم آمد.
یک ماه بعد خیلی اتفاقی او را دیدم.؛ روی پای خودش توی همان بیمارستان.
خوب دوام آورده بود.
می گفت:« دکترها که جوابم کردند، برگشتم اهواز. حالم مرتب بدتر می شد.
یاد حرف شما افتادم. رفتم سراغ شهدای هویزه...
چند شب بعد، جوانی حدودا 18 ساله به خوابم آمد. گفت:«شما دیگه مریض نیستی.» گفتم شما؟ گفت: «از شهدای هویزه ام.»
بیدار که شدم، آرام بودم. احساس خوبی داشتم.
حالا هم دکترها انگشت به دهان مانده اند.
می گویند: شما که از ما سالم تری!
👤 راوی: مادر شهید قدرتی
📕 منبع: کتاب #آیه_های_سرخ_هویزه
#کرامات_شهدا