eitaa logo
یادبودشهیدجاویدالاثرغلامحسین اکبری
1.4هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
16.1هزار ویدیو
87 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✍💌 💠حاج اسماعیل دولابی(رحمه‌الله علیه): 🔸قبل از بارش باران، تند بادی بر می خیزد و گرد و غبار زیادی بر پا می کند و همۀ خس و خاشاک ها و آشغال ها را از روی زمین جارو می کند. 🔸اما اگر کمی صبر کنیم باد آرام می گیرد و باران می بارد و سپس ابرها کنار می رود و هوا لطیف و آفتابی می شود. 🔸آشوب ها و نابسامانی های که در روزگار ما در سراسر جهان پدیدار شده است نزدیک شدن هوای لطیف و آسمان صاف و آفتابی ظهور را بشارت می دهد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇🖤𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
🌷 خاطرات شهید همت: 🌿 شب عقد خانمش بهش گفته بود مجاهد فی سبیل الله که نمیکشه! حاجی از همون جا که سیگارش رو تو جاسیگاری خاموش کرده بود دیگر لب به سیگار نزد. 📚 یادگاران
🌷 خاطرات همت: 🌿 هر کی شلوار کُردی میپوشید و پُکی به قلیان میزد، بین کُردها ارج و قرب داشت. همت هم هر دو رو داشت. ما نگران این ارتباطها بودیم، اما همت به اونا اعتماد داشت و اونا هم دوستش داشتند. چند نفرشان خود را فدایی همت می‌دونستند و همیشه همراهش بودند.
🌷خاطرات همت: 🌿 با رفته بودند حج. روی یه کاغذ نوشته بودند "الموت لامریکا" و یکشون مخ یکی از شرطه ها رو کار گرفته بود و اون یکی به بهونه گرم گرفتن باهاش کاغذ رو چسبونده بود پشت شرطه. چند لحظه بعد سرو صدای عربها درامده بود و شرطه از همه جا بی خبر تازه فهمیده بود چه رودستی خورده...
🌷خاطرات همت: 🌿 همه کارهاش رو حساب بود. وقتی بودیم، هرروز صبح محوطه را آب و جارو میکرد،اذان میگفت و تا ما بخونیم، صبحانه حاضر بود. 🌺 خیلی بود. یک فرشی داشتیم که حاشیه یک طرفش سفید بود. انداخته بودم روی موکت. وقتی دید،‌گفت: آخه عزیزمن! یه زن وقتی میخواد دکور خونه رو عوض کنه، با مردش مشورت میکنه و فرش را چرخاند، طوری که حاشیه سفیدش افتاد بالای اتاق.
🌷 خاطرات همت: 🌿 وقتی می آمد خانه، من دیگر حق نداشتم کار کنم. بچه را عوض میکرد. شیر براش درست میکرد، سفره را می انداخت و جمع میکرد. 🌿 پا به پای من می نشست لباسها را می شست، پهن میکرد و جمع میکرد. 🌿 میگفت: تو بیش از این ها به گردن من حق داری 🌿 میگفت: من زودتر از جنگ تموم میشم و گرنه، بعد ازجنگ به تو نشون میدادم تموم این روزها رو چه طور جبران میکنم.
🌷 خاطرات همت: 🌿 دفترچه یادداشتش را باز میکرد و هرچی از شناسایی بهش میرسید،‌ توی دفترچه اش مینوشت، ریز به ریز. این کار شب تا صبحش بود. 🌿 صبح هم که ساعت چهار،‌ هنوز آفتاب نزده،‌ میرفتیم شناسایی تا نه شب. از نه شب به بعد تازه جلساتش شروع میشد. 🌿 بعضی وقتها صدای بچه ها در می آمد. همه که مثل حاجی اینقدر مقاوم نبودند...