فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زنده_از_حرم
چقدر زیباست شبهای این قطعه از بهشت ...
🔹 امشب، شبِ زیارتی امام رضا علیهالسلام است و آسمان صحن و سرایش، مسیر پروازِ دلهای بیقراریست که از فاصلههای دور و نزدیک بیتاب زیارتش هستند ...
@aqr_ir
#طبيب_خودتان_باشيد
بهترين كسى که میتواند بيماریهای روحی را تشخيص دهد، خودمان هستيم .
روی كاغذ بنويسيد حسد ، بخل ، بدخواهى ، تنبلى ، بدبینی و ...
يكى يكى اینها را رفع کنید .
#امام_خامنهای
واسه عزیزانی که مبتلا به کرونا شدن
و بیشتر از همیشه به دعاهامون محتاج اند
حمد شفا بخونیم🌸
•••
میگه:↓
ماسکزدنتواینشرایطبرایمذهبیها بـایدمثلپیراهنمشکیپوشیدنتومحرمباشه...
#قشنگگفتننه؟🌱
#من_ماسك_میزنم 😷
#کرونا
اونایی که حس شهادت دارن،
بی دلیل نیستا!
خدا یه گوشه از سرنوشتتون
براتون شهادتت رو نوشته، ولی
اون دیگه با توعه که چجوری بهش برسی
یا کی بهش برسی..!
پرسیده بود : #چله_ترک_گناه گرفته بودم
ولی خراب کردم ؛ چیکار کنم؟!
الَهِی هَل يَرجِعُ العَبدُ الا بِقُ الّا الَى مَولاهُ..
خدایا آیا برده فراری جز به جانب مولایش باز می گردد؟
مگه کسی رو هم داریم جز خودش؟!
بازم برگرد حتی اگر هزار تا چله
شکستی و خراب کردی ...
#برگرد!
دو رکعت نماز بخوان و به خداوند عرض کن خدایا هر کس به من بدی کرده را بخشیدم، تو هم مرا ببخش؛
آن وقت ببین خدا با تو چه کار می کند.
حاج اسماعیل دولابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 در خانه هم میشود به اوج معنویت رسید!
🔻ثوابهایی که آدم در خانه میبرد با بیرون خانه قابل مقایسه نیست!
🔴 #استاد_پناهیان
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_ششم 💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هفتم
💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
💠 برای حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
💠 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
💠 پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از اردن و عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار اسلحه شده است...
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هشتم
💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!»
تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش وهابیها خودشون رو از مرز اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو دمشق و حمص و حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«میدونی کی به زنت شلیک کرده؟»
💠 سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
💠 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از خنجری که روی حنجرهام دیده بود، غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون شیعه، چه بلایی ممکنه سر ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم میبرم!»
💠 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
#ادامه_دارد
دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است ڪہ آسمانیت مےڪند.
و اگر بال خونیـن داشتہ باشے دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد.
دلــها را راهےڪربلاے جبــهہها مےڪنیم و دست بر سینہ،
#شهدا🌷زیارت "شــهــــــداء"🌷 میخوانیم.
🌱 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🍃
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ
اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌷
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفــرج
#اللهم_ارزقنـا_شهـادت_فی_سبیلڪ
-------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی☺️👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
🔴 دوستانش مزاح كردند كه شهيد شوی بايد با بيل جنازهات را جمع كنيم، آنقدر كه اين طرف و آن طرف میروی.گفت بيل هم لازمتان نمیشود
به همسرش هم گفت كه اگر شهيد شوم، پيكری نخواهم داشت
پيشبينی محمود رادمهر درست بود.در خانطومان شهيد شد، اما هيچوقت پيكر مطهرش پیدا نشد
#امنيت_اتفاقی_نيست
@Shahidgomnam
#درخواست_با_حاشيه_خونى....
🌷شهيد بهروز كيانيان در آخرين وصيت نامه اش كه حاشيه تمامى صفحات آن به صورت زيبايى با خون سرخش مزّين شده است، از بنياد شهيد همدان درخواست كرده بود تا مزارى در كنار محل دفن خود براى برادرش عباس، كه آن زمان زنده بود، خالى بگذارند و نوشته بود دوست دارم هميشه در كنار عباس باشم.
🌷عباس نيز گفته بود؛ اربعين شهادت من مصادف با سالگرد داداش خواهد بود، جالب اينجاست كه هر چه آن دو شهيد والامقام در اين باب گفته بودند، همان شد.
راوى: پدر شهيدان بهروز و عباس كيانيان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@Shahidgomnam
#جاى_احساسات_برادرى_نبود!
🌷عليرضا در عمليات والفجر بواسطه آتش دشمن به شدت مجروح شده بود و چند نفر او را به روى دست، به سوى اورژانس مى بردند با خودم گفتم: كاش او اينجا نبود و عليرضا را با اين حالت نمى ديد، به سوى او رفتم تا به خاطر مجروحيت برادرش، دلداريش بدهم اما....
🌷....اماوقتى كنارش رسيدم، ديدم چشمانش را بسته و سرش را پايين انداخته است، گفتم: فلانى، برادرت مجروح شده و دارند او را به اورژانس مى برند. چرا چشمانت را بسته اى؟
🌷با حالتى عجيب جواب داد: مى دانى! آخر نمى خواهم در اين لحظات حساس، احساسات برادرى بر من غلبه كند و نعوذ بالله باعث قصور در انجام وظايفم گردد. او همان محمدرضا شريفى بود كه تنها به عشق وصال معشوقش جان و تن سپرده بود.
راوى: برادر بسيجى عباس ـ الف
❌ بعضيام!!
❌❌برادرشون....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@Shahidgomnam
💌
#ڪـــــلامشهـــــید
🌷شهـید حاج حســیݩ خــرازۍ:
هـــرچـه میڪِشیم و هـــرچـه بر
سـرماݩ می آید از #نافـــــرمانی
خُـــــداست.
@Shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_حجاب
🌷یادواره شهدای قیام گوهرشاد
کاری از رسانه تنهامسیر آرامش
@Shahidgomnam
🔴آیتالله علوی گرگانی: ناله اقشار مستضعف از گرانی و بیثباتی قیمتها بلند است/ فکری عاجل کنید
✍️آیتالله علوی گرگانی در نامهای به رئیس جمهور:
🔹نالههای قشر مستضعف و متوسط جامعه از فشار گرانی و بی ثباتی قیمتها قلب هر انسان دلسوز نسبت به مملکت را میآزارد.
🔹افزایش بیحساب و کتاب قیمت ارز و سکه و افزایش اجاره بها در کنار کوتاهی برخی مدیران در سالهای گذشته برای حل مشکلات مردم و دلبستگی بیش از حد به خارج از کشور، مردم را دلسرد کرده است.
🔹تلاشها برای مردم ملموس نبوده و لازم است هر چه سریعتر فکری کرده و با تقویت نظارت بر بازار و ثبات بخشی به اقتصاد کشور جبران کاستیها شود .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️علیاکبر رائفیپور مجوز گرفته برای امر به معروف و نهی از منکر مسئولین، روزنامه اصلاحطلب اعتماد دردش گرفته!
پیدا کنید پرتقال فروش رو😊
📲 زهرا شیخی، نماینده مردم اصفهان در مجلس خبر از مادر شدنش داده و گفته خداوند رو شاکرم که در اوج مسئولیت برای سومین بار لذت مادری رو به من چشاند و با انگیزه بیشتری در مجلس به حمایت از بانوان محروم از نعمت مادری و کمک به تمامی مادران پر دغدغه سرزمینم، تلاش خواهم کرد.
♦️خبرنگاری هم با تبریک به این نماینده مجلس نوشته «خانم دکتر شیخی برای بار سوم مادر شد تا ثابت کنه حرف بزرگان در امر فرزند آوری نباید فراموش شود وبگوید مادر شدن منافاتی با فعالیت اجتماعی، حتی در عالیترین سطح سیاسی اجتماعی کشور نداره»
📌پ.ن :البته شاید هم بعضی افراد اینطور فکر می کند چون مردم به وی اعتماد کرده واو را نماینده خود قرار داده اند باید جنین پنج ماهه را سقط می کرده است !!!