eitaa logo
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
1هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
6.7هزار ویدیو
86 فایل
•بسم‌رب‌الشهداء• زنده نگه داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست تازنده ایم‌رزمنده ایم✋ 🌷إن‌شاءالله‌شهادت🌷 #شهید_گمنام 🌹خوش‌نام‌تویی‌گمنام‌منم 🌹کسی‌که‌لب‌زد‌برجام‌تویی 🌹ناکام‌منم😔✋️ 🌹گمنام‌منم😔✋ ⛔کپی ممنوع⛔ بیسیمچی: @shahidgomnam313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 ۱۷سال قبل... _سلام. 🙂🙂 _سلام علی آقا.😉😉 حال شما؟ 🙃🙃خوبی خوشی؟😍😍 _ ممنون داداش شما خوبین؟☺️☺️ بچه ها خوبن!؟ 😌😌 _ همه خوبن شکر. چه عجب از این طرفا‌. بیا بشین.😇😇 علی جلو رفت و روی مبل راحتی روبروی رضا نشست. مردد بود چه بگوید اما باید می گفت‌. به همسرش قول داده بود پس باید می گفت‌‌. _ راستش رضاجان من و حمیده داریم میریم سفر.☹️☹️ _ عه به سلامتی. خوش بگذره بهتون. چرا حورا رو نمیبرین؟ 🤔🤔🤔 _ راستش میخوایم بریم دیدن مادرم تو کانادا نمیشه حورا رو برد. 😑😑میخوام مواظبش باشی.😎😎 _ نوکرتم هستم چقدر میمونین؟🤔🤔 _ رضا مادرم سرطان داره شاید یه ماهی که زنده است بمونیم پیشش. نمیخوام باعث زحمتت باشم اما.. اما خب اینجا جز تو کسی رو ندارم. 🙁🙁 رضا لبخندی زد و گفت: نه بابا علی جان این چه حرفیه!؟ 😟😟حورا هم مثل مونای خودمه قدماش سر چشمم.😍😍 علی بلند شد و جلو رفت. روی میز خم شد و گفت: سفر خارج امنیت نداره رضا. پس میخوام اگه برنگشتم... 😔😔😔 _ نزن این حرفو علی. بس کن ان شالله سلامت برگردی و سایه ات تا آخر عمر رو سر دخترت باشه. 🤗🤗 _ ممنون لطف داری اما خب جلو ضرر رو از هرجا بگیری منفعته. میخوام یک مقدار پول برای این مدت و... 😞😞😞 کمی من من کرد و به سختی گفت: ارثیه حورا اگه نیومدم پیشت بمونه. میخوام هیچی کم نداشته باشه. میخوام تو زندگیش همه چی براش مرفه باشه.😓😓😓 بغض گلویش را گرفته بود.به دلش بد افتاده بود اما باید می رفت. 😣😣اگر نمی رفت نمی توانست مادرش را هیچوقت ببیند.😭😭😭 _ علی جان داداش بشین..😥😥 رضا شوهر خواهرش را نشاند و کنارش نشست. _دیگه نشنوم از این حرفا. پول چیه این حرفا رو نزن. فوقش یه ماهه که حورا پیش ما میمونه بعدشم خودتون میاین و تا آخر پیش دختر گلتون میمونین. 🤗🤗 _ من پول رو میریزم تو حسابت. چیزی حدود صد میلیونه.💵💵💵 همه زندگیمه حتی ماشینمم فروختم. اگه برگشتم که دوباره زندگیمو میسازم اگرم نه که... خرج میشه واسه پاره جیگرم. فقط... مواظبش باش. 🙃🙃🙃 _ علی جان چرا انقدر خودتو عذاب میدی؟ من مواظبشم خیالت راحت.😍😍 دست روی شانه اش کوبید و گفت: تو برو با خیال راحت سفر کن و سلام به همه برسون‌. 😊😊 _ فرداشب هواپیمامون حرکت می کنه. اگه دوست داشتین بیاین فرودگاه.😉😉 _ حتما میایم داداش. برو به کارات برس فکرای بدم نکن. 😇😇 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
سلام خدمت دوستان😍😍😍😍 از این به بعد شبی دو قسمت از رمان میزاریم چون هم اعضای کانال داره کم‌ میشه هم پست زیادی نمیتونیم براتون بزاریم دستور رسیده که شبی دو قسمت بزاریم🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗باتشکر😉😉
🚨فوری | پیکر مطهر ۵ تن از شهدای مفقود در سوریه شناسایی شد. ✅روابط عمومی کل سپاه: 🌷پیکرهای پاک و مطهر پنج تن از شهدای ایرانی که حین ماموریت مستشاری در سوریه به شهادت رسیده بودند، کشف و پس از انجام آزمایش های DNA هویت آنان شناسایی شد. 🌷بسیجی شهید « » از استان تهران، پاسدار شهید « » از استان قزوین، پاسدار شهید « » از استان سمنان، پاسدار شهید «» از استان مازندران و بسیجی شهید « » از استان تهران. 🌷پیکرهای مطهر این شهدای والامقام هفته آینده بر دوش مردم قدرشناس و انقلابی ایران اسلامی در استانهای خود تشییع و خاکسپاری می‌شوند. @shahidgomnam
همیشہ ماندن ؛ دلیل عاشق بودن نیست مردان خدا رفتند که ثابت کنند عاشقند . . . @shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به روی دست بسیجیانش و چند لحظه بعد تابوت #شکسته شد و #پیکر حسین بی تابوت و غرق در خون به روی دست بچه های بی سردار #شهید_حاج_حسین_خرازی #هشتم_اسفند_ماه #الگوی_نسل_جوان @shahidgomnam
نام تو اعتبار! قنوت های من است... "اللهم الرزقنی شفاعة الحسین" @Shahidgomnam
مسافر خان طومان خوش آمدی... #مرد_آسمونی_شهر #سید_بی_قرار_شهر #ساری #سید_جواد_اسدی @shahidgomnam
🕊🌷 قسم به ترکش و قطع نخاع و جانبازی... قنوت و دست جدای حسین خرازی ... که تا آخر راه پایتان هستیم.... #مدیون_شهداییم #باولایت_تاشهادت... @shahidgomnam
: "اگه ڪار براے خداست پس گفتنش براے چه..!؟ " ••|شادے‌روح‌شهدا‌ے‌اسلام‌صلوات☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چشم من خیره به عکس حرمت بند شده با چه حالی بنویسم که دلم تنگ شده...؟!💔 @shahidgomnam
🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🍃 رمان { 🌸🍃#حورا 🌸🍃} 💝💝💝💝💝💝💝💝 عرض سلام و ادب خدمت عزیزان باتوجه به علاقه شما به رمان قبلی ما😍😍😍 تصمیم گرفتیم که رمانی مذهبی و بسیار زیبا به نام "حورا" رادرکانال {❤️شهید گمنام ❤️} تقدیم به چشمان زیبایتان کنیم امیدوارم که لذت ببرید..... ایدی ادمین و مسئول پارت ها👇👇👇 @Sit_narges_2018
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 شب شد... 🌃🌃 رضاحسابی در فکر این مسئولیت سنگینی بود که خواهر و شوهرخواهرش بر گردن او گذاشته بودند.🤔🤔🤔 باید با خانومش مشورت می کرد.. بالاخره امکان داشت که مسئولیت حورا تا آخرعمربر گردنش بیفتد و اگر این گونه می شد باید به بهترین نحو انجامش می داد. مریم خانوم را به اتاق صدازد.🚪🚪 _ مریم، علی آقا گفته که مادرش مریضی سختی گرفته. 😔😔با حمیده باید برن کانادا و ازمن خواستن که حورا پیش مابمونه.🙂🙂 مریم خانوم تا سخنان شوهرش را شنید گفت:اصلا حرفشو نزن.😠😠 یعنی چی که ما از دخترشون مراقبت کنیم؟😟😟 خودمون دوتابچه قد و نیم قد داریم. چطور از پس یه بچه دیگه هم بربیایم؟ 😠😠 _بزار ادامه حرفمو بزنم. 😏😏برای مخارج حورا و اینکه خدایی نکرده شاید برنگردن ارثیه حورا و مبلغ صدمیلیون پول علی میده به من ولی خواسته که نزاریم لحظه ای بهش سخت بگذره. 🙃🙃 مریم باز باشنیدن اون مبلغ و ارثیه حورا به کل حرف هایی ک زده بود را فراموش کرد وگفت: این چه حرفیه رضا جان حورا هم مثل مونای خودمه. ☺️☺️معلومه که نمیزارم بهش سخت بگذره.😊😊 خودم ازش مراقبت میکنم. حتما قبول کن. بگوعلی اقا باخیال راحت بره.😎😎 اما آقا رضا هنوز مردد بود. او از اخلاقیات همسرش باخبر بود و آینده ای تاریک را میدید.☹️☹️ نکند از دردانه و امانت خواهرش خوب مراقبت نکرده باشد و مدیون وجدان خود و خواهر و شوهر خواهرش بشود؟! 😖😖 مریم خانم اما با اصرار می خواست که شوهرش این کار را قبول کند. به هرحال شب راهی شدن علی و حمیده رسید. همگی به سمت فرودگاه حرکت کردند. چشمان حورا گواه از گریه بسیار میداد اما او دختری محکم بود که اجازه نمیداد کسی از دردهایش باخبرشود.😭😭😭😭 وقت خداحافظی رسید. علی و رضا همدیگر را درآغوش کشیدند. _رضاجان، جون تو وجون حورا.. مواظبش باشی.😢😢 حوراخیلی دختر احساسیه و البته درظاهربسیارمحکمه.😔😔 من چیزی جز اینکه بهش محبت کنین و حواستون بهش باشه، نمیخوام. _علی جان خیالت راحتِ راحت. من به خوبی ازش مراقبت میکنم تا انشالله خودتون سالم برگردین و زیر سایه خودتون بزرگ بشه.😍😍 رضا نمیدانست که دل علی گواه بد می داد. حورا خداحافظی دردناکی بامادرپدرش کرد و از آنها جدا شد. اما هیچ کس نمیدانست این وداع آخر این دخترک و خانواده اش است.😞😞 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 بعدرفتن مامان پدرحورا، حورا روزهای سختی را گذراند. تنها دل خوشیش مونا بود که همش بهش می گفت: غصه نخورحورا جونم. برمی گردن.😊😊 مریم خانم با او مهربان بود. اما ته دلش دوست نداشت او انجا بماند.😔 حورا پس ازیه هفته آرام شده بود. او مشغول مدرسه و بازی های کودکانه بود. داشت زندگی اش روی روال می افتاد که مریم خانم سخت گیری هایش را شروع کرد. هر وقت هم که اعتراضی از طرف حورا می دید با کنایه می گفت: باید به حرف ما گوش کنی الان دیگه ما پدر و مادرتیم. 😡😡😡 حورا روی گلایه کردن پیش دایی اش را هم نداشت بنابراین صبر می کرد. مونا مشق هایش را می داد تا او بنویسد و خودش بازی می کرد. اما مهرزاد.. همیشه هوادار و طرفدارش بود. 🤗🤗 یک روز مریم خانم، شوهرش را کنار کشید و گفت: رضا ببین تو یک کارمند ساده ای و از پس چهارتا بچه بر نمیای. 😟😟 _خب _ یکم از اون پولی که شوهرخواهرت داده رو خرج کن بعد از خودمون واسه حورا میزاریم. 🙂🙂 _ نه اصلا حرفشو نزن اون پول امانته ممکنه علی دو سه هفته دیگه برگرده.😠😠 _ اوووو حالا کو تا بیاد. 😟😟ببین الان مهرزاد دوچرخه می خواد منم دیروز یک سرویس طلا خوشگل دیدم انقدر قشنگ بود که خدا میدونه.😍😍 _ مریم. من محاله به اون پول دست بزنم. 😡😡 _ اه خشکی مقدسی درنیار رضا خب چی میشه یکمشو خرج کنی؟ 🙄🙄باباشم که اومد میگی واسه حورا خرج کردیم. 😏😏 _ دروغ بگم؟؟؟😳😳 _ ایش نیست همیشه راست میگی؟! خب اینم روش. 😒😒 بالاخره مریم، شوهرش را وسوسه کرد و کمی از آن پول خرج خودش و بچه هایش کرد. هر وقت حورا چیزی از زن دایی اش می خواست میگفت پول ندارم اما.. اما داشت. "ای کاش از کودکی 😞😞 بجای آن همه لالایی های بی سر و ته 😓😓 یک نفر در گوشمان همچین جملاتی را زمزمه میکرد 😥😥 "هوای دختر ها را داشته باشید ..."😔😔 "دختر ها زود میشکنند ..."😭😭 "احساساتِشان را جدی بگیرید"😩😩 خب باور کنید تمام مشکلات 😫😫 رابطه های مشترک‌این روز هایمان هم برای ندانم کاریی هاییست که حول محور همین جملات اتفاق می افتد 🙁🙁 تقصیر خودمان هم نیست کسی نبوده که برایمان مَشق کند این جملات را ... 😣😣 اصلا کداممان میدانستیم دختر ها با یک جمله دردناک شاید ده ها سال بعد هم اشک بریزند😭😭 یا کداممان میفهمیدیم با یک نگاه ساده 🤗🤗 شاید دختری دلش بلرزد و عاشق شود 😍😍 من را میگویید ؛ نمیدانستم خلاصه حرفم این است کاش..😔😔 از روز اول که کودک بودیم یک نفر این جملات را برایمان بلند بلند میخواند 😭😭 "هوای دختر ها را داشته باشید" "دختر ها زود میشکنند .." "احساساتشان را جدی بگیرید " "😔😔😔 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 حال... حرم شلوغ بود و حورا دیر رسید. موقعی که بالای سر عروس و داماد رسید آن دو دیگر به هم محرم بودند. اشک صورتش را گرفت و از ته دل برایشان دعا کرد.😌😌 ناگهان چشمش به مهرزاد و امیر مهدی افتاد که هر دو خیره به او بودند. کاش نمی آمد اما هدی حتما این گونه ناراحت می شد.☹️☹️ هدی بلند شد تا با همه روبوسی کند . حورا را که دید دوید طرفش و محکم بغلش کرد. _ وای حورا جونم خوب شد اومدی.😍😍 _ سلام عزیزم خوشبخت بشی آبجی. 😘😘همیشه آرزوم دیدن خوشبختیت بود. امیر رضا پسر خوبیه تو هم که ماهی ماه.😉😉 ان شالله به پای هم پیر بشین.😇😇 خلاصه هدی با همه رو بوسی کرد و انگشتر حلقه را به دستش کرد. صلواتی فرستاده شد و لبخند به لب عروس و داماد نشست.😉 حورا می خواست به زیارت و بعدش هم به محل کارش برود بنابراین از هدی و امیر رضا عذرخواهی کرد و برایشان آرزوی خوشبختی کرد.😊😊😊 وقتی حورا رفت، مهرزاد دنبالش افتاد و امیر مهدی زیر لب گفت: چقدر دلم برات تنگ شده بود حورا. 😍😍 هنوز هم تحت تاثیر استخاره بود و به کل حورا را فراموش کرده بود تا اینکه او را در حرم دید. با آن لباسش انگار عروس بود. کاش می شد جلو برود، حرفی بزند، کاری کند... اما تاسف که نمی توانست.😔😔 مهرزاد و حورا با هم به خانه رسیدند اما مهرزاد دیرتر داخل رفت تا حورا نفهمد که دنبال او بوده. 😖 همان شب حورا با ک تصمیم قطعی در اتاق دایی رضایش را زد. – بفرمایید.🙂🙂 حورا سرش را داخل برد و گفت: سلام.😊😊 _ سلام دایی جان بیا تو. حورا داخل شد و در رابست. همانطور ایستاده عزمش را جزم کرد و تمام تلاشش را کرد که حرفش را بزند. بدون من من و رودروایسی.🙁🙁 _ ببخشید من اومدم اینجا یک سری حرفایی بزنم که شاید به مذاقتون خوش نیاد.😏😏 _ چیشده حورا جان؟ بشین.🤔🤔 _ نه ممنون راحتم. من میدونم که شما پولی رو که پدرم برام گذاشته بود تا خرج من و خواسته هام بشه رو خرج خودتون و سفراتون کردین. 😏😏الانم مبلغش برام مهم نیست فقط دروغا و تهمتایی برام مهمه که تو این سال ها عذابم میداد.😒😒 نه علتشو میخوام بدونم نه گله ای دارم.😣😣 فقط... فقط ازتون یک خواهش دارم که تا آخر این هفته یک خونه کوچیک برای من پیدا کنین خودم اجارشو سر ماه می دم. 😏😏من میخوام از این خونه برم و به هیچ وجه حاضر به موندن اینجا نیستم😢😢. پس ازتون میخوام خونه برام پیدا کنین تا آخر همین هفته مگرنه... من دیگه پامو اینجا نمی زارم.😣😣 رضا دهانش دوخته شده بود و نمی توانست چیزی بگوید فقط آب دهانش را قورت داد و سری تکان داد. حورا هم با همان اخم بین پیشانی اش گفت: ممنونم.🤗🤗 و رفت. ******** یک هفته بعد... حورا به خانه کوچک و وسایل اندکش نگاهی کرد. گاز و یخچال را همسایه دیوار به دیوارش که زن و شوهری میانسال و مهربانی بودند به او دادند. آخر هرسال وسایلشان را تعویض می کردند.🤗🤗 لباس شویی و تلوزیون هم که لازم نداشت چون لباس با دست میشست و به هیچ عنوان تلوزیون نگاه نمی کرد.😌😌
بالاخره از آن خانه خلاص شده بود و حالا با خیال راحت می توانست زندگی کند. 😍😍اما چه بد که دیگر هیچ کس را نداشت جز دایی که می گفت من هر ماه یک مقدار پول میریزم تو حسابت تا جیبت خالی نباشه. 😏😏حورا هم فهمید که می خواهد دینش را به او عطا کند بنابراین حرفی نزد. 😑😑 مهرزاد به شنیدن خبر رفتن حورا حالش بسیار خراب شده بود و چند بار خواسته بود با ترفند های مختلف جلوی او را بگیرد اما نمی شد. 🙁🙁 دقایق آخر حورا با گریه مارال را بغل کرده بود و از او خواسته بود که هروقت دلش تنگ شد به او بگوید تا ار مدرسه به دنبالش برود. 😍😍 دل کندن از آن خانه چنان سخت نبود. 🙁🙁مریم خانم که با دمش گردو می شکست موقع رفتن حورا اصلا در خانه نبود و مونا هم با خودش برده بود. 😟😟😟 حورا داشت به آینده شیرین و زندگی راحتش فکر می کرد و هیچکدام از اتفاقات گذشته برایش مهم نبود.😏😏 آن ها را ته ته ذهنش انداخته بود و خیال خودش را راحت کرده بود. حورا چیزی از عید نوروز نفهمیده بود چون روزهای اول برعکس تصورش مراجعه کننده ها زیاد بودند و او وقت سر خاراندن هم نداشت. 😊از۱۳عید به بعد کلاس هایش هم شروع شد و سرش بیشتر شلوغ شد. 🙂🙂 هدی را هفته ای دو یا سه بار می دید و حسابی برای خوشبخت بودنش خوشحال بود. خودش هم برنامه روزانه اش دانشگاه و مرکز و خانه و خواب بود.☺️☺️ شام ها چیز سبکی می خورد و برای ناهار هم در راه ساندویچی می گرفت تا گشنه نماند. استادش از کار او خیلی راضی بود و برای عید به او ۵۰۰ هزار تومن عیدی داد.💵💵 البته این پول را بعد عید و بخاطر تشکر از زحمات حورا داد. 😌😌 حورا هم کمی از آن پول را برای خود مانتو و شلوار خرید و بقیه اش را مثل همیشه پس انداز کرد. 😊 زندگی برایش آسان و تقریبا بدون مشکل شده بود. راحت و با آرامش زندگی می کرد و راضی بود. 😇😇 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🌹 سخن‌نگاشت | پیام شهدا این است که نترسید و ناامید نشوید 💻 @Khamenei_ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🌹 سخن‌نگاشت | رمز اقتدار یک ملت، حضور دلیرانه جوانان در میدان‌هاست 💻 @Khamenei_ir
مادر... مادر شهید... مادر دو شهید... مادر سه شهید... مادر چهار شهید... شوخی که نیست،... اینها به زبان آسان می آید... 😭 مقام معظم رهبری🍃 مادر شهید مدافع حرم #مهرداد_قاجاری🌷 سلامتی و صبوری مادران شهدا #صلوات @shahidgomnam
#شلمچه_قرار_بی_قراری #پندانه راهیان نور و شهدایی شدن واسه بعضیامون; گفتن چشم به پدر و مادره!😊 واسه بعضیا خدمت به همسر و خانواده!☘ واسه بعضیا موندن خونه کمک کردن تو خونه تکونیه!😅 واسه بعضیا موندنو درس خوندن!📚 واسه بعضیا ... مهم اینه #بفهمیم تکلیفمون کجاست! مراقب باشیم نکنه ظاهرمون مذهبی و شهدایی باشه ، خونه شهدا هم بریم ، ولی ازمون راضی نباشن! #مراقبه... 🌷اونایی هم که قسمتتون شد و ان شاءالله میشه.. خادمین کانال رو از دعا خیرتون بی نصیب نذارید... @Shahidgomnam
به مادرش قول داده بــــود بر می گردد … چشم مادر که به استــــخوان های بی جمجمه افتاد! لبخند تلخی زد و گفت : بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت💔 #بازپنجشنبہ‌ویادشهدا‌باصلواٺ🌷 @shahidgomnam
«یاسمن» سریال «لحظه گرگ و میش»: من انقد درس نخوندم که بشینم تو خونه و بچه‌داری کنم... بالاترین ارزش زن، مادر بودنشه که این هم به برکت صدا و سیما داره از بین می‌ره اشتغال مادر = تربیت ناقص کودک @shahidgomnam
از دوران کودکی بسیار به ، و علاقه داشت و پیش از سن تکلیف هم دائم قرآن تلاوت می‌کرد و حتی بدون سحری روزه می‌گرفت. 🌹 @shahidgomnam
🕊🌹✨ دلگير که شدی از زمانه تعطیل کن زندگی را برس به داد ِدلَٺ حـرم اگر راه نیافتی هستند گلزارشان میشود مأمنی برای دلٺ با @shahidgomnam
❤️✋ طی زمان کُن ای فلک مژدهٔ وصل یار را پاره‌ ای از میان ببر این شب انتظار را شد به گمان دیدنی، عمر تمام و، من همان چشم به ره نشانده‌ام جان امیدوار را @shahidgomnam