eitaa logo
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
975 دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
93 فایل
•بسم‌رب‌الشهداء• 🥀زنده نگه داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست🥀 تازنده‌ایم‌رزمنده‌ایم✋ 🌷إن‌شاءالله‌شهادت🌷 #شهید_گمنام 🌹خوش‌نام‌تویی‌گمنام‌منم 🌹کسی‌که‌لب‌زد‌برجام‌تویی 🌹ناکام‌منم😔✋️ 🌹گمنام‌منم😔✋ ⛔کپی ممنوع⛔ بیسیمچی: @shahidgomnam313
مشاهده در ایتا
دانلود
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۳۳) 🌟 ادامه ی کتاب : 2⃣بخش دوم: محبت شهيد به اساتيد و همكاران دانشگاه امام حسين(علیه‌السلام) 🖊آقاي مجتبی حسین‌پور-همکار شهید ساعاتي قبل از تشییع پیکر شهيد دانشگر در دانشگاه، دانشجویانی را می‌دیدم که گوشه خیابان نشسته‌اند و حزن و اندوه از چهره‌هایشان پیداست. بعد از شهادتش استقبال همكاران برای حضور در جبهه مقاومت بیش‌تر شد. تاثير خون شهيد را در دانشگاه به وضوح مي ديدم. هفته اول شهادت عباس، کلیپی سه چهار دقیقه‌ای در فضاي مجازي گذاشتیم که در نصف روز بازدید بسیار بالایی داشت. عباس از خیلی‌ها دل بُرده بود. .... ادامه دارد ... 🌷 📗 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۳۹) 🌟 ادامه ی کتاب : 3⃣بخش سوم : محبت شهيد به فاميل‌ها و بستگان 🖊پدر شهید  اواخر خرداد سال ۱۳۹۶ بود فردی به نام عزيزي از شهر مقدس قم زنگ زد گفت از آن روزی که عکس خندان عباس را دیدم خیلی به او علاقه­ مند شده­ ام و با جان و دل به او ارادت دارم و گاهی ذکر صلوات و نماز و قرائت قرآن به روحش هدیه می‌کنم عکس او را در اتاقم نصب کرده‌ام و چندین‌بار لطف و محبت او را در زندگی‌ام دیده­ ام.  ادامه دارد ... 🌷🇮🇷
. 📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۴۲) 🌟 ادامه ی کتاب : 3⃣بخش سوم : محبت شهيد به فاميل‌ها و بستگان 🖊دختر عمه شهید من از بچگی علاقه خاصی به زن‌دایی (مادر شهید) داشتم. شاید به این خاطر بود که چندین بار به من گفت من تو را مثل دخترم دوست دارم. من هم دختر بچه بودم و مهر و محبت او در دلم نشسته بود. دو سال بعد از شهادت عباس در مجلسي دعوت شدم که مراسم عقد نامزد شهید عباس دانشگر بود در سالن وقتی چشمم به زن دايي افتاد می خواستم زار زار گریه کنم ولی خودم را نگه داشتم. چند نفر را هم دیدم كه غمگین و ناراحت هستند ولی متوجه شدم آن‌ها هم در اشک ریختن پنهان‌کاری می‌کنند و تصورم این بود که در چنین شبي مجلس بايد براي عباس باشد. هر طور بود بغض گلویم را حفظ کردم. به خانه كه رسیدیم دلم طاقت نداد پنهان از همسر و بچه‌هایم در یک اتاق خلوت نشستم و گریه کردم قدري دلم آرام شد. نمی‌توانستم خودم را جای زن‌دايي تصور کنم. با خودم می گفتم امشب فقط خدا می‌داند در دل دایی و زن دایی چه می‌گذرد. طبق عادت هر موقع دلم می‌گیرد سوره یاسین می‌خوانم تا آرام شوم آن شب هم موقع استراحت سوره یاسین را با سوز و گداز و گریه خواندم ولی از بس غم و اندوه در دلم بود نمی‌دانم سوره را تا آخر خواندم یا نه همان شب در عالم رویا دیدم در امامزاده علی اشرف(ع) هستم همه کسانی که در جشن عقد دیده بودم آنجا بودند به صورت دایره‌وار دور تا دور مزار عباس حلقه زده بودند. حیاط امامزاده پر از جمعیت بود. وقتی به آسمان نگاه کردم انگار شب بود ماه و ستاره ها در آسمان بودند. ولی وقتی به حیاط امامزاده نگاه کردم همه جا مثل روز روشن بود. آن چیزی كه توجه مرا به خود جلب کرد صداي كسي بود كه داشت سوره ياسين را مي‌خواند و صدايش از بلندگوهای امامزاده علی اشرف(ع) پخش مي‌شد. آنقدر آن صدا زیبا و دلنشین بود كه همه افرادي كه در امامزاده بودند با جان و دل گوش می‌کردند کوچکترین صدایی از بچه‌ها شنیده نمی‌شد. از بس این صدا قشنگ بود تمام وجودم مجذوب کلام الهی شده بود. با خود گفتم چه کسی دارد قرآن می‌خواند؟ هرچه جستجو کردم ندیدم. از خوشحالی بیدار شدم حالم بسیار خوب بود. از لذت شنيدن صوت قرآن احساس خوبی بهم دست داده بود با خود می‌گفتم ای کاش همچنان در خواب بودم و آن صداي ملکوتی را گوش می شنيدم.   ادامه دارد ... 🌷🇮🇷
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۴۰) 🌟 ادامه ی کتاب : 3⃣بخش سوم : محبت شهيد به فاميل‌ها و بستگان 🖊مادر شهید  روز پنجشنبه اوایل اسفند سال ۱۳۹۶ بود. سر مزار فرزندم رفتم. داشتم قرآن می­خواندم. یک خانمی که بچه همراهش بود آمد جلو و با من به گرمی احوالپرسی کرد. گفت من دوتا حاجت داشتم. هر دوحاجت را از فرزند شما گرفتم. امروز به قصد زیارت امامزاده علی­ اشرف(ع) و مزار فرزند شهیدتان از خانه خارج شدم. در دلم گفتم كاش امروز مادر شهيد عباس را در امامزاده ببینم. وقتی شما را دیدم بسیار خوشحال شدم.   ادامه دارد ... 🌷🇮🇷
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۴۱) 🌟 ادامه ی کتاب : 3⃣بخش سوم : محبت شهيد به فاميل‌ها و بستگان 🖊مادر شهید بیستم خرداد ماه سال 1397 بود. می­خواستم لحظه شهادت عباس که حدود ساعت 3 بعدازظهر بود، سر مزار فرزندم دعا و زیارت عاشورا بخوانم. با عروسم تماس گرفتم و گفتم می­توانی مرا به امامزاده برسانی؟ قرار شد که به دنبالم بیاید. ساعت 2 و 45 دقیقه شد، اما عروسم هنوز نرسیده بود. پی‌جوی او شدم. خودش را رساند. در بین راه گفت وقتی تماس گرفتید داشتم خواب عباس را می­دیدم. این را گفت و تعریف کرد:«دیدم من و چند نفر دیگر در سالگرد شهادت عباس، در امامزاده علی اشرف(ع) کارهايي می­کنیم. انگار داشتیم فضایی را برای مراسم سالگرد آماده می­کردیم. ناگهان عباس را دیدم که او هم به سختی کار می­کرد. عرق از سر و صورتش جاری بود و خستگی را می­شد در چهره­اش دید. در خواب می‌دانستم که عباس شهید شده. به او گفتم ما برای شما کار می­کنیم، شما برای چه کسی کار می­کنی؟ جواب داد من برای آقا امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) کار می­کنم. همان لحظه شما تماس گرفتید و من بیدار شدم.»   ادامه دارد ... 🌷🇮🇷
. 📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۴۲) 🌟 ادامه ی کتاب : 3⃣بخش سوم : محبت شهيد به فاميل‌ها و بستگان 🖊دختر عمه شهید من از بچگی علاقه خاصی به زن‌دایی (مادر شهید) داشتم. شاید به این خاطر بود که چندین بار به من گفت من تو را مثل دخترم دوست دارم. من هم دختر بچه بودم و مهر و محبت او در دلم نشسته بود. دو سال بعد از شهادت عباس در مجلسي دعوت شدم که مراسم عقد نامزد شهید عباس دانشگر بود در سالن وقتی چشمم به زن دايي افتاد می خواستم زار زار گریه کنم ولی خودم را نگه داشتم. چند نفر را هم دیدم كه غمگین و ناراحت هستند ولی متوجه شدم آن‌ها هم در اشک ریختن پنهان‌کاری می‌کنند و تصورم این بود که در چنین شبي مجلس بايد براي عباس باشد. هر طور بود بغض گلویم را حفظ کردم. به خانه كه رسیدیم دلم طاقت نداد پنهان از همسر و بچه‌هایم در یک اتاق خلوت نشستم و گریه کردم قدري دلم آرام شد. نمی‌توانستم خودم را جای زن‌دايي تصور کنم. با خودم می گفتم امشب فقط خدا می‌داند در دل دایی و زن دایی چه می‌گذرد. طبق عادت هر موقع دلم می‌گیرد سوره یاسین می‌خوانم تا آرام شوم آن شب هم موقع استراحت سوره یاسین را با سوز و گداز و گریه خواندم ولی از بس غم و اندوه در دلم بود نمی‌دانم سوره را تا آخر خواندم یا نه همان شب در عالم رویا دیدم در امامزاده علی اشرف(ع) هستم همه کسانی که در جشن عقد دیده بودم آنجا بودند به صورت دایره‌وار دور تا دور مزار عباس حلقه زده بودند. حیاط امامزاده پر از جمعیت بود. وقتی به آسمان نگاه کردم انگار شب بود ماه و ستاره ها در آسمان بودند. ولی وقتی به حیاط امامزاده نگاه کردم همه جا مثل روز روشن بود. آن چیزی كه توجه مرا به خود جلب کرد صداي كسي بود كه داشت سوره ياسين را مي‌خواند و صدايش از بلندگوهای امامزاده علی اشرف(ع) پخش مي‌شد. آنقدر آن صدا زیبا و دلنشین بود كه همه افرادي كه در امامزاده بودند با جان و دل گوش می‌کردند کوچکترین صدایی از بچه‌ها شنیده نمی‌شد. از بس این صدا قشنگ بود تمام وجودم مجذوب کلام الهی شده بود. با خود گفتم چه کسی دارد قرآن می‌خواند؟ هرچه جستجو کردم ندیدم. از خوشحالی بیدار شدم حالم بسیار خوب بود. از لذت شنيدن صوت قرآن احساس خوبی بهم دست داده بود با خود می‌گفتم ای کاش همچنان در خواب بودم و آن صداي ملکوتی را گوش می شنيدم.   ادامه دارد ... 🌷🇮🇷
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۴۳) 🌟 ادامه ی کتاب : 3⃣بخش سوم : محبت شهيد به فاميل‌ها و بستگان 🖊دختر عمه شهید شبی در عالم رویا دیدم به همراه همسر و دو فرزندم برای زیارت امامزاده علی اشرف(ع) می‌رویم. ابتدای خیابان امامزاده، پارکی است. بچه ها گفتند می خواهیم به پارک برویم. همینطور که بچه ها مشغول بازی بودند من و همسرم دیدیم یک پیرمرد خوش سیما و محاسن سفید دو فانوس روشن در دست، به داخل امامزاده علی اشرف(ع) رفت احساس کنجکاوی باعث شد که بچه‌ها را رها کنیم به سمت امامزاده برویم متوجه شدیم آن چهره نورانی از امامزاده سید مهدی(ع) فانوس‌ها را روشن می‌کند و به سمت امامزاده علی اشرف(ع) می‌آورد و روی مزار شهدا مي‌گذارد و برمی‌گردد. دوباره فانوس‌ها را می‌آورد من دل نگران بچه‌ها بودم ولی صحنه طوری شد که مجذوب آن شدم و با همسرم داخل حياط امامزاده رفتیم. ديدم از ضریح مطهر امامزاده نور همچون مهتاب و از هر مزار شهید هم شعاعی از نور به سمت آسمان می‌درخشد. سر مزار شهید عباس رفتم لحظاتی به مزار او خیره شدم گفتم شما به غریبه‌ها نظر لطف داری و حاجات آن‌ها را برآورده می‌کنی من كه دخترعمه‌ات هستم يك محبت و نظري هم به من بکن. سرم را برگرداندم دیدم عباس داخل امامزاده علی اشرف(ع) است در حالی که یک دستش رویی ضريح است ما را نگاه می‌کند و لبخند می‌زند. از خوشحالی از خواب بیدار شدم.   ادامه دارد ... 🌷🇮🇷
. 📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۴۵) 🌟 ادامه ی کتاب : 3⃣بخش سوم : محبت شهيد به فاميل‌ها و بستگان 🖊زن‌عموی شهید دلم می‌خواست تعطیلات تابستان ۱۳۹۷ را برای دیدار با پدر و مادرم در شهرستان رضوان شهر در استان گيلان بگذرانیم اما دهه کرامت در پیش بود و همسرم، مسئولیت راه‌اندازی موکب امام رضا(علیه‌السلام) و پخت و پز را بر عهده گرفته بود و می‌گفت: «قرار است از مسافرانی که به زیارت امام رضا(علیه‌السلام) می‌روند و در این دهه از شهر سمنان عبور می‌کنند، پذیرایی کنیم.» سفرمان به رضوان شهر به تعویق افتاد. در دهه كرامت هر روز همسرم و تعدادی از محبان اهل‌بیت(ع) در موکب امام رضا(علیه‌السلام) حاضر می‌شدند و در هر وعده به ۱۶۰۰ نفر غذا می‌دادند. من هم بخشی از کار پذیرایی را انجام می‌دادم. در همان ایام، عباس را در خواب دیدم که بلوز سبز خوش‌رنگ و شلوار کرم‌رنگی به تن دارد و جلوی درِ یک آسانسور ایستاده است. گفت:«زن‌عمو...! عمو و دوستانش خیلی زحمت می‌کشن، ۷۰۰ تا غذا هم کافیه. قبول باشه ان‌شاءالله» در خواب می‌دانستم که عباس شهید شده است. سوالات زیادی از او پرسیدم که بيشترشان از خاطرم رفته است اما سوال آخرم را خوب به خاطر دارم:«تو رو خدا وایستا یه چیزی بگم! با این بار گناهی که روی دوش ماست، امام رضا(علیه‌السلام) این خدمات ما رو قبول می‌کنه؟» از ته دل خندید، درِ آسانسور را باز کرد و گفت: «زن‌عمو! شما گناهان خودتون رو می‌بینی، رأفت و مهرباني امام رضا(علیه‌السلام) رو نمی‌بینی...»   ادامه دارد ... 🌷🇮🇷
. 📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۴۵) 🌟 ادامه ی کتاب : 3⃣بخش سوم : محبت شهيد به فاميل‌ها و بستگان 🖊زن‌عموی شهید دلم می‌خواست تعطیلات تابستان ۱۳۹۷ را برای دیدار با پدر و مادرم در شهرستان رضوان شهر در استان گيلان بگذرانیم اما دهه کرامت در پیش بود و همسرم، مسئولیت راه‌اندازی موکب امام رضا(علیه‌السلام) و پخت و پز را بر عهده گرفته بود و می‌گفت: «قرار است از مسافرانی که به زیارت امام رضا(علیه‌السلام) می‌روند و در این دهه از شهر سمنان عبور می‌کنند، پذیرایی کنیم.» سفرمان به رضوان شهر به تعویق افتاد. در دهه كرامت هر روز همسرم و تعدادی از محبان اهل‌بیت(ع) در موکب امام رضا(علیه‌السلام) حاضر می‌شدند و در هر وعده به ۱۶۰۰ نفر غذا می‌دادند. من هم بخشی از کار پذیرایی را انجام می‌دادم. در همان ایام، عباس را در خواب دیدم که بلوز سبز خوش‌رنگ و شلوار کرم‌رنگی به تن دارد و جلوی درِ یک آسانسور ایستاده است. گفت:«زن‌عمو...! عمو و دوستانش خیلی زحمت می‌کشن، ۷۰۰ تا غذا هم کافیه. قبول باشه ان‌شاءالله» در خواب می‌دانستم که عباس شهید شده است. سوالات زیادی از او پرسیدم که بيشترشان از خاطرم رفته است اما سوال آخرم را خوب به خاطر دارم:«تو رو خدا وایستا یه چیزی بگم! با این بار گناهی که روی دوش ماست، امام رضا(علیه‌السلام) این خدمات ما رو قبول می‌کنه؟» از ته دل خندید، درِ آسانسور را باز کرد و گفت: «زن‌عمو! شما گناهان خودتون رو می‌بینی، رأفت و مهرباني امام رضا(علیه‌السلام) رو نمی‌بینی...»   ادامه دارد ... 🌷🇮🇷
. 📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۵۱) 🌟 ادامه ی کتاب : 3⃣بخش سوم : محبت شهيد به فاميل‌ها و بستگان 🖊عمه شهيد اربعین سال 1398 مدت سه شب برنامه عزاداری حضرت اباعبدالله الحسين(علیه‌السلام) در خانه مان برگزار شد. برای پذیرایی در شب سوم حلیم پخته بوديم. دقايقي از پایان مجلس گذشته بود که یک نفر به من گفت:«خانمی رفته جلوی دیگ غذا و درخواست یک ظرف حليم كرده تا به خانه ببرد. اما یکی از فامیل‌ها که کنار دیگ ایستاده بود، به ایشان با بي اعتنايي گفت مجلس بايد تمام بشود بعد اگر حليم ماند درخدمتتون هستيم. آن خانم سرش را پایین انداخته و با ناراحتي از خانه خارج شده است.» بعد از شنيدن اين ماجرا، مي خواستم ظرف حليمي برای آن خانم بفرستم اما به خاطر خستگي زياد فراموش کردم. ساعت از نیمه شب گذشته بود. سرم را روی بالش گذاشتم و از خستگی خوابم برد. در عالم رؤیا عباس جلوی آشپزخانه کنار مبل نشسته بود. بلند شدم یک ظرف حلیم براش آوردم. در خواب می دانستم که عباس شهید شده به او گفتم امشب مجلس عزاداری داشتیم، حلیم در دیگ مانده برای شما آوردم تا ميل كنيد. دیدم عباس سرش پایین است. گفت نمی خورم. در همان لحظه بیدار شدم. آنقدر خواب شفاف بود که من اول احساس کردم در بیداری دیده‌ام. قدری چشم ‌هام را باز کردم فهميدم آنچه دیده بودم در خواب بوده است. احساس كردم ناراحتي شهيد از ناراحتي آن خانم بوده است فردا صبح برای دلداری و جبران یک ظرف غذای حلیم را برای آن خانم بردم و عذرخواهی کردم.   ادامه دارد ... 🌷🇮🇷