#زنگ_خنده😂
#سنگر یا سنگک؟
همیشه خدا توی تدارکات خدمت میکرد. کمی هم گوش هایش سنگین بود. منتظر بود تا کسی درخواستی داشته باشد، فورا برایش تهیه میکرد.
یک روز عصر، که از سنگر تدارکات میآمدیم، عراقیها شروع کردن به ریختن آتش روی سر ما. من خودم را سریع انداختم روی زمین و به هر جان کندنی بود خودم را رساندم به گودال یک خمپاره. در همین لحظه دیدم که که حاجی هنوز سیخ سیخ راه میرفت. فریاد زدم: «حاجی سنگر بگیر!» اما او دست چپش را پشت گوشش گرفته بود و میگفت: «چی؟ سنگک؟»
من دوباره فریاد زدم: «سنگک چیه بابا، سنگر، سنگر بگیر...!!»
سوت خمپارهای حرفم را قطع کرد، سرم را دزدیدم. ولی وقتی باز نگاه کردم دیدم هنوز دارد میگوید: «سنگک؟»
زدم زیر خنده. حاجی همیشه همینطور بود از همه کلمات فقط خوردنیهایش را میفهمید.
#شادی_روح_شهدا_صلوات 🌸🍃
♥ʝσɨŋ♥
@Shahidgomnam
لطفا متن زیر رو با #حوصله بخونید...
✖️ممد!😊
❌ بله #داداش؟
✖️#اینستاگرامت رو به روز کردی؟
❌ آره چه طور؟😎
✖️این قضیه #استوری چیه اون بالا اضافه شده؟🤔
❌ اووو پسر،چه عقبی از دنیا...خیلی باحاله #باحاااااال....😁
معمولا #عکسای روزانه شونو میزارن...
البته به درد ما که خیلی میخوره😜
✖️چرا؟؟؟
❌ اون زیر میتونی #کامنت بدی میره تو #دایرکتش!
ما قبلا کلی خودمونو میکشتیم بریم #دایرکت یکی که چه جوری سر صحبتو با طرف باز کنی و #خلاصه......
اما الان مثلا واسه عکسش نظر میزاری خود به خود سر صحبت وا میشه...
بقیه ش هم که خودت واردی!!!😉
✖️عجب!چقد خوب،تو هم اوستااااشدیا ناقلا...
❌ چه کنیم دیگه داداش😌
تازه من تو استوری #قیافه چند تا از #فالوئر هامو دیدم...اولین باره عکسشونو گذاشتن!!!
مثلا تو پستاشون #حیا میکردن نمیذاشتن ولی اینجا انگار #خصوصی تره....
خلاصه فضای خیلی بهتری ساخته واس...
✨ حسین حسین سلمان
(فیشششششش) 📞
✨ حسین حسین سلمان
(فیشششششش) 📞
✨ حسین جان ما تو شمال حلب گیر افتادیم...
آتیش دشمن خیلی سنگینه...🔥
(فیشششششش) 📞
✨ بچه ها یکی یکی دارن پرپر میشن...
شما کجایین پس؟؟؟
(فیشششششش) 📞
✨ اینجا نیرو کمه...
کسی صدامو میشنوه؟؟؟📢
(فیشششششش) 📞
✨ بگوشم...
(فیشششششش) 📞
✨ سلمان ما هم اینجا درگیریم
داد نزن از اون طرف بی سیم...😫
(فیشششششش) 📞
✨ اینجا...
تو #سنگر های #دیجیتالی گیر افتادیم
(فیشششششش) 📞
✨ جبهه شمال اینستاگرام
✨ نیروهامون دارن خودشون خودشونو
#شهید...
نه ببخشید #ساقط میکنن...😓
(فیشششششش) 📞
✨ زود بازیو باختن سلمان جان...😔
✨ با یه عکس
(فیشششششش) 📞
✨ اگه میتونی نیرو بفرست برامون...
پ.ن :
طرف صحبت فقط با خانم ها نیست
متاسفانه هر دو طرف رعایت نمیکنیم😞
اما...
خواهر من شما باید بیشتر رعایت کنی...
میدونی چرا !!!؟؟؟
یاد حرف یه بزرگی میفتم که خیلی سنگینه...
میگفتن:
#دختر_شیعه_ناموس_امام_زمانه💚
این روزا وقتی واسه ناموس آل الله و قضایای شام گریه میکنیم...😭
یه خورده هم واسه ناموس شیعه و این فضای مجازی ناله بزنیم😢
#صلوات_فراموش_نشه💔
@Shahidgomnam
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_بیستم
💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!»
💠 چهارچوب فلزی پنجرههای خانه مدام از موج #انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!»
💠 اما من میدانستم این کمد آخرین #سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب #عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم.
من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما #دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای #توسل بخونیم!»
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از #اهل_بیت (علیهمالسلام) تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد.
💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت.
حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میکنن!»
💠 داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره #آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.
تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.
💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان #روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
💠 ما مثل #پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل #شمع میسوخت.
یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟»
💠 عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح #مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.»
از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»...
ادامه دارد....