من نه می توانستم ریحانه را تنها بگذارم نه روی حرف امامم حرفی بزنم ...
من درگیر بودم به دو راهی زندگی اینجا و آنجا ...
اگر می رفتم ریحانه چه می شد ...
اگر می ماندم ...
آن روز خودش بالاخره جلو آمد ...
روی تخت چوبی حیاط کوچکمان نشسته بودم ... آرام آرام قدم بر می داشت سینی چای در دستش بود و سنگ فرش حیاط کمی سر بود ...
روی تخت کنارم نشست و چای را جلویم گذاشت ، لبخند مهربانش گرمای زندگی را به من هدیه می داد ...
برای هزارمین بار خدا را از داشتنش شکر گفتم ...
آرام گفت _ عرفان ... می ری ؟
با این خرفش دلم لرزید ...
گفتم _برم ؟
سرش را پایین انداخت و گفت _این همه جوون رفتن و جونشونو دادن ... به نظرم الان وقتشه ... میدونم تاحالام به خاطر من بوده که نرفتی الان ۴ساله تو خرمشهر و اهواز و دزفول و شهر های اطرافشون مردم دارن با دشمن دست و پنجه نرم می کنن تو می خوای اینجا بشینی ؟
نزدیکش شدم و دستش را گرفتم _تو مطمئنی ؟
سرش را بلند کرد ... نگاهش را در نگاهم قفل کرد ... میدانستم به سختی اشک هایش را کنترل می کند تا دیدش را تار نکنند ... در صدایش بغض بود _آره ... برو خدا به همرات ... اما یه چیزی ...
_چی ؟
_قول بده حرفم سستت نکنه ...
ترسیدم ... برای لحظه ای ترسیدم _قول میدم ... بگو حالا ...
آرام گفت _داری پدر می شی ! ...
🌹🍃
قسمتی از رمان #سیزده_ساله_بودم
🌹🍃
#همسران_شهدا
@shahidgomnam