🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم 🌸🍃
چند روزی از جواب مثبت دادن حورا می گذشت که به دانشگاه رفت.
_حورا چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی ؟؟😠😠
_عه سلام ببخش این روزا خیلی ذهنم درگیره نمیدونم چرا این روزا بیشتر احساس تنهایی میکنم.🙁🙁
هدی دستانش را دور شانه های حورا انداخت و گفت: عزیزم من که هستم نمیذارم اب تو دلت تکون بخوره.😇😇
لبخندی زد وگفت: آخه من ازتو تجربه ام بیشتره عسلی.😅😅
حورا خندید و گفت: مادربزرگ!! تو این چندماه تجربه جمع کردی ؟؟😄😄
_خب آره دیگه خودظ یه عمر زندگیه خواهر.😊😊
وای حورا اگه بدونی مهدی چقدر خوشحاله. اصلا سر از پا نمی شناسه همش دور خودش می چرخه میگه استرس دارم.🤗🤗
_عوضش هدی من خیلی آرومم نمی دونم چرا. حس می کنم...همین که قراره از تنهایی در بیام... برام خیلی بهتره.😍😍
_اون که بعله معلومه.😇😇
با خنده وارد دانشگاه شدند و با هم قرار گذاشتن بعد کلاس سری به بازار بزنند تا حورا برای مراسم عقد لباس بخرد.😎😎
لباس ها آن قدر باز و کوتاه بود که حورا حتی با خجالت به آن ها نگاه می کرد.🤗🤗🤗
حورا بلاخره از آن خانه نجات یافت با امیر مهدی مطئنن خوشبخت میشد
انها دو دختر دو پسر پچه دار شدند به نام فاطمه زینب حسین محمد
مهرزاد با اینکه خیلی حورا دوست داشت دل کند و با یک دختر محجبه ازدواج کرد و دوقلو بچه دار شد یک دختر و پسر به نام زهرا مهدی
هدی امیر رضا دو تا بچه به نام رقیه محمد بچه دار شدند
پس نتیجه میگیریم و قول میدهیم :
همیشه با این ستاره ها میشود راه را پیدا کرد ای شهیدان ما نمیگذاریم چادر از سرمان کنار برود با چادر انتقام مادرمون زهرا میگیریم و خون شما را نمیگذاریم پای مال شود و تا جانی برایم باقیست از رهبرم حضرت اقا حمایت میکنیم و نمیگذاریم نایب امام زمان (عج ) تنها بماند
خدایا به زنان ما حیا حضرت زینب (س) حضرت زهرا (س) و به مردان غیرت حیدری عباسی بده 😍😍
الهی امین🙏🙏🙏
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃