eitaa logo
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
1هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
6.7هزار ویدیو
86 فایل
•بسم‌رب‌الشهداء• زنده نگه داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست تازنده ایم‌رزمنده ایم✋ 🌷إن‌شاءالله‌شهادت🌷 #شهید_گمنام 🌹خوش‌نام‌تویی‌گمنام‌منم 🌹کسی‌که‌لب‌زد‌برجام‌تویی 🌹ناکام‌منم😔✋️ 🌹گمنام‌منم😔✋ ⛔کپی ممنوع⛔ بیسیمچی: @shahidgomnam313
مشاهده در ایتا
دانلود
.بسـم الله الرحمـن الرحیـم . . . -احسان دیگه. باباش کارخونه داره 😉 . -اها اها اون تیره برقه😂خوب چی؟؟😐 . -فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست😉😁 . -ندادی که بهش؟!😡 . -نه...گفتم اول باهات مشورت کنم😊 . -افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری😐😅 . -ولی پسره خوبیه ها😉خوش به حالت😊 . -خوش به حال مامانش😐😑 . -ااااا ریحانه😐.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی😒 . -اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!😯😒 . -اصلا با تو نمیشه حرف زد...فعلا کاری نداری؟!😐 . -نه..خدافظ . . بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور 😑(زیادم بی ریخت نبودا😄) . شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده..😕 . دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم😊 . تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور میومد.که سمانه داره هی میگه ریحانه ریحانه. . سرم داغ شد.ای نامرد.نکنه لوداده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم😯 . یهو دیدم سمانه اومد تو.ریحانه پاشو بیا اونور . -من؟!چرا؟!😞 . -بیا دیگه. حرفم نزن . باشه. باشه..الان میام. وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن.زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم اقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت:سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟! . نه. اکیه همه چی..الان منو از اونور اوردید اینور که همینو بپرسید؟!😯 . که اقا سید گفت بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید. . که سمانه پرید وسط حرفش: . نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم. . سید:لا اله الا الله... 😑 . زهرا:سمانه جان اصرار نکن . ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟ . که سمانه سریع جواب داد هیچی مسول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن. . یه لحظه مکث کردم که اقا سید گفت ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن . . دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید..از اول گفتم که ایشون نمیتونن. . نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف اقا سید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد 😡و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.😞 . اب دهنمو قورت دادم و بااینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم قبول میکنم😏 . سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت:دیدین گفتم. . اقا سید بهم گفت مطمئنید شما؟!کار سختی هستا. . تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه😑😑 . ..... @shahidgomnam
🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 وارد خانه که شد سکوتی را شنید که غیر ممکن بود. هیچوقت در این ۱۷سال زندگی آنقدر خانه آرام نبوده. دلش می خواست بفهمد چه اتفاقی افتاده.😳😳 قدم به قدم که نزدیک در ورودی می شد استرسش بیشتر می شد.😰😰 جلوی در کفش های غریبه ای دید. با تردید کفش هایش را درآورد و رفت داخل.😧😧 صدای گفتگو های یواش و آرامی را می شنوید. بی خیال شد و بدون صدا وارد اتاقش شد. تا شب بدون مزاحمت درس خواند و کسی مزاحمش نشد. 🙁🙁 در اتاق طبقه بالا مهرزاد کلافه قدم می زد. فکرش درگیر اتفاقات و حرف های امروز بود که یواشکی از پشت در شنیده بود. چرا مادر و پدرش نمی خواستند او بفهمد؟😳😳 چرا می خواستند برخلاف نظر حورا عمل کنند؟😒😒 فکر نبودن حورا در این خانه عذابش می داد. 😣😣 در اتاقش قدم می زد و با خودش حرف می زد. 😶😶 _بهش بگم؟ 😉نگم؟ 🙁چیکار کنم؟😞 باید حورا رو با خبر کنم. نمی خوام در عمل انجام شده قرار بگیره و این وضعیت رو قبول کنه.😖😖 باید بهش بگم اما.. اما حورا که با من حرف نمی زنه. اون که به من اصلا محل نمی ده. منو آدم حساب نمی کنه. همین غرورش منو جذب کرده.😍😍 موقع شام رفت پایین تا بتواند اگر توانست با حورا حرف بزند. _سلام.😉😉 با سلام سرسری خانواده،نشست سر میز و منتظر حورا شد. شام را کشیدند و حورا نیامد.😟😟 به مارال نگاهی کرد و گفت:مارال برو حورا رو صدا کن.😉😉 مادرش خیلی سریع گفت:نه حورا درس داره.😏😏 _ناهارم نخورد مادر من.🤗🤗 _تو به فکر خودت باش نمی خواد جوش کسیو بزنی.😠😠 مهرزاد با غیظ دندان هایش را بهم سایید و در دل گفت:حورا کسی نیست.. عشق منه.. شام را با بی میلی خورد و رفت بالا.🙄🙄 نیمه های شب بود و حورا مشغول دعا و نیایش. مهرزاد آرام از پله ها پایین رفت و پشت در اتاق حورا ایستاد. 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_هشتم 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستا
✍️ 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زیرم، عمق را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!» 💠 او همچنان عهد می‌بست و من در عالم عشق علیه‌السلام خوش بودم که امداد را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، عقد کردیم و قرار شد جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. 💠 نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!» نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. 💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» 💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. 💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» 💠 هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :« سقوط کرده! امشب شهر رو گرفت!» 💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :« چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. 💠 عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. 💠 دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش می‌کردند و من از خون که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. 💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_هشتم 💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه‌ای دیگر جعبه‌های گلوله؛ نمی‌د
💠 دیگر نمی‌خواستم دنبال سعد آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ می‌کردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :«فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من می‌ترسم بیام بیرون!» طوری معصومانه تمنا می‌کردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدری‌اش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و عاشقانه نجوا کرد :«هرچی تو بخوای!» 💠 انگار می‌خواست در برابر قلب مرد غریبه‌ای که نگرانم بود، تصاحب عشقم را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :«هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!» می‌فهمیدم دلواپسی‌های اهل این خانه به‌خصوص مصطفی عصبی‌اش کرده و من هم می‌خواستم ثابت کنم تنها عشق من سعد است که رو به همه از همسرم حمایت کردم :«ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد سوریه رو به من نشون بده، نمی‌دونستیم اینجا چه خبره!» 💠 صدایم از شدت گریه شکسته شنیده می‌شد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی می‌کنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته می‌خواستم جان‌مان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :«بخدا فردا برمی‌گردیم ایران!» اشک‌هایم جگر سعد را آتش زده و حرف‌هایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش اشکم را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :«فقط بخاطر تو می‌مونم عزیزم!» 💠 سمیه از درماندگی‌ام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمی‌کند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بی‌هیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که می‌خواست زیر پرده‌ای از صبر پنهان کند، حکم کرد :«امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم می‌برم‌تون دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز اردن دیگه امن نیست.» حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمی‌خواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش می‌کردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشک‌ها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :«دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمی‌گردیم تهران سر خونه زندگی‌مون!» 💠 باورم نمی‌شد از زبان تند و تیزش چه می‌شنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او می‌خواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :«خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمی‌ذارم از هیچی بترسی، برمی‌گردیم تهران!» از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه‌خرجی می‌کرد خجالت می‌کشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمی‌کَند و عاشقانه نگاهم می‌کرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم. 💠 از حجم مسکّن‌هایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه می‌کشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس خنجر، پلکم پاره می‌شد و شانه‌ام از شدت درد غش می‌رفت. سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی‌برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر می‌ترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :«سعد من می‌ترسم! تا چشمامو می‌بندم فکر می‌کنم یکی می‌خواد سرم رو ببره!» 💠 همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :«چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه می‌گویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند :«آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!» چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را می‌شنیدم :«من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام سحر که صدایم زد. 💠 هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانه‌مان در تهران ختم می‌شود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم درعا حتی تحمل ثانیه‌ها برایم سخت شده بود. سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم آیت‌الکرسی خواند، شوهرش ما را از زیر قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی می‌کرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند... ادامه_دارد
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_هشتم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا تا ۷فرودین ۸۷ بازم من رفتم عشق حال دبی البته ا
مارو بردن یه مدرسه من شروع کردم به داد و بیداد که منو چرا آوردید اینجا من این همه پول ندادم که منو بیارید مدرسه 😡😡😡😣😣 آقای حسینی : خانم معروفی خواهرمن چه خبرتونه ؟ چه مشکلی پیش اومده خواهرمن ؟ -جناب اخوی ببین من این همه پول ندادم بیام مدرسه بخوابم 😡😡😡 آقای حسینی : خواهرمن شما مهمون شهدا هستید به والله محل اسکان همه کاروان راهیان نور مدارس هستن -شهید 😂😂😂😂 جدیدا اسم مرده شده شهید 😂😂😂 مسخره کردید خودتونو به چشم خودم دیدم اشک تو چشمای آقای حسینی جمع شد و با بغض گفت : از حرفاتون پشیمون میشید به زودی 😭😭 اونشب ما ۱۵نفر باهم رفتیم تو یه کلاس 😞😞 بازم غرق گناه بودیم غافل از اینکه فردا چه خواهدشد اتفاقی که کل زندگی ما ۱۵نفر تغییر میده فردا ۵صبح آماده حرکت به سمت ...... .. ⛔کپی به شرط هماهنگی فقط حلال است⛔ @mez_66 ----------------------------------------------------------- 🏴ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی👇🖤 http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147