🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_هشتاد_و_دوم 🌸🍃
وقتی یلدا از اتاق حورا خارج شد، حورا همچنان به یلدا فکر میکرد و امیدوار بود که پدرش سرنوشت دخترش را خراب نکند. 😓😓
آن روز چند مراجعه کننده دیگر هم داشت و هرکدام مشکلاتی داشتند و حورا با حوصله حرف های آن ها را گوش می کرد و راه هایی پیش پایشان می گذاشت .😊😊
او از این کار لذت می برد.
وقتی کاش تمام شذ از منشی خداحافظی کرد و از مرکز مشاوره خارج شد.🚶♀🚶♀🚶♀
مهرزاد در مغازه کار میکرد و خودش را مشغول کرده بود تا کمتر به حورا فکر کند. حسابی جا افتاده بود و کارش گرفته بود ولی تنها مشکلی که داشت این بود که وجود امیر مهدی آزارش میداد. 😔😔
زیاد با امیر مهدی هم صحبت نمی شد و حاضر نبود او را ببیند .😖😖
مهرزاد او را به خاطر ابراز علاقه اش به حوراگناهکار می دانست.
همیشه حورا را برای خود می دانست و حال نمی توانست باور کند کسی جز او حورا را دوست دارد. 😍😍
دلش می خواست راهی پیدا کند و با او صحبت کند اما چگونه ؟ 🤔🤔
وقتی حورا اصلا چشم دیدن اورا نداشت این کار ممکن نبود. ☹️☹️
آنچنان درفکر بود که متوجه آمدن امیر رضا نشد.
_داداش کجا سیر میکنی ؟؟ 😉😉
_سلام.😊😊
شرمنده داداش متوجهت نشدم 😣😣
_دشمنت شرمنده خسته نباشی. 🤗🤗اگر می خوای بری می تونی بری.😇😇
_فدات ممنون.🙂🙂
بفرما اینم کلید امری نیست؟🔑🔑🔑
_از کارت راضی هستی مهرزاد؟ 🤔🤔
_ انقدری که میتونم بابتش تا صبح ازت تشکر کنم.🤓🤓🤓
_ قربانت داداش این چه حرفیه کاری نکردم. تو بهترین تصمیم رو گرفتی. 😏😏راستی فردا حرم ساعت۳منتظرتم. 😊😊
_ حرم واسه چی؟🙄🙄
_خیر سرم میخوام دوماد بشما.😅😅
_ آها پاک فراموش کرده بودم باشه حتما میام. 😇😇
_پس منتظرتم الانم برو به امید خدا شبت بخیر🌌🌌
مهرزاد سوار ماشینش شد و به طرف خانه حرکت کرد.🚙🚙
به خانه رسید. کلید را درون در چرخاند و وارد شد.🔑🔑🔑
از آن طرف هورا درون حیاط بود و سرش به طرف در چرخید .
مهرزاد را دید که وارد حیاط شد .چادرش را روی سرش درست کرد و به گلهای باغچه زل زد
مهرزاد جلو امد .
_سلام. 🙂🙂
حورا با صدای ارامی جواب داد
_خوبی؟☺️☺️
_خیلی ممنون.🤗🤗
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃