🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_پنجاه_و_سومم 🌸🍃
حورا لباس هایش را عوض کرد و تک و تنها به خانه رفت.
در بدو ورود مهرزاد را دید که سیگاری دود کرده بود و روی پله نشسته بود و زمزمه کنان سیگار می کشید.
حورا نزدیکش شد اما حواس مهرزاد اصلا سرجایش نبود.
با خود این ها را زمزمه می کرد:
مردها برای خالی کردن بغض خود؛😢
برخلاف زنها؛
نه بغل می خواهند، نه درددل با کسی!😖😖
گریه کردن هم به کارشان نمی آید!😣😣
آنها فقط سیگار می خواهند!😩😩
یک نخ یا یک پاکت فرقی نمی کند!😫😫
فقط سیگار باشد!
آن هم وینستون سفید!😔😔
سفید باشد تا ذره ذره سوزاندنش بهتر دیده شود!😞😞
به آنها فقط سیگار بدهید و باقی کار را به خودشان بسپارید
تا همانطور که می دانند؛😣😣
بی سروصدا خودشان و بغضشان را یکجا باهم بسوزانند!😭😭😭
حورا اشک های مهرزاد را دید و دلش سوخت. 😓😓
دلش سوخت به حال تنهایی خودش و مهرزاد.😥😥
به حال دل عاشق مهرزاد و دل تنهای خودش.😢😢
به حال حال خراب مهرزاد و دل وامانده خودش.😭😭
سلام کوتاهی به مهرزاد کرد و رفت داخل. مارال به اتاقش آمد و به او تبریک گفت و چند ساعتی پیشش ماند اما فکر حورا فقط درگیر مهرزاد بود.
چرا نمی توانست او را دوست داشته باشد؟😳😳
چرا ذهنش همش به طرف امیر مهدی منحرف می شد؟🤔🤔
باید کاری کند تا مهرزاد او را فراموش کند.☹️☹️
🌸🌸🌸#نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃