eitaa logo
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
974 دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
93 فایل
•بسم‌رب‌الشهداء• 🥀زنده نگه داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست🥀 تازنده‌ایم‌رزمنده‌ایم✋ 🌷إن‌شاءالله‌شهادت🌷 #شهید_گمنام 🌹خوش‌نام‌تویی‌گمنام‌منم 🌹کسی‌که‌لب‌زد‌برجام‌تویی 🌹ناکام‌منم😔✋️ 🌹گمنام‌منم😔✋ ⛔کپی ممنوع⛔ بیسیمچی: @shahidgomnam313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 بشقاب کوچکی ماکارانی برای خودش کشید😋😋 و بقیه اش را با ظرف سالادی برای اهالی خانه گذاشت و رفت به اتاق مارال تا برایش داستان بخواند.📓📓 این بار تصمیم گرفت داستان حضرت یوسف را برایش تعریف کند چون برای خودش هم جذاب بود.📖📖 هنوز به اواسطش هم نرسیده بود که مارال خوابید. 😴😴حورا رویش را بوسید و لبخندی به چهره معصومش زد. 😊😊 پتو را رویش کشید و به اتاقش رفت. تصمیم گرفت برای نماز مغرب به مسجد برود. چند روزی بود از هدی خبر نداشت. ☹️☹️با او تماس گرفت تا از حالش با خبر شود. 🤔🤔 _الو بله؟ 😶😶 _سلام هدی خانم..😍😍 ستاره سهیل. 😘😘حال شما احوال شما؟ 😉😉خوب هستین؟☺️☺️ بدون ما خوش میگذره؟😊😊 _ایش خیلخب بسه ترمز کن برسم بهت.😂😂 _نمی خوام بی معرفت. معلوم هست کجایی؟🤔🤔 _خب راستش یک مسافرت چند روزه رفته بودم با خانواده. 🤗🤗 _عه بسلامتی کجا؟ 🙂🙂 _جمکران.🙃🙃 حورا ناخودآگاه خندید و گفت:خوش بحالت. کاش بهم میگفتی التماس دعا مخصوص می گفتم بهت. 😍😍 _خیالت تخت همش به جون تو‌تحفه دعا می کردم.😌😌 خندید و گفت:ممنون دوست جانم. دیگه چه خبر؟😉😉خانواده خوبن؟☺️☺️خودت چی؟😊😊 _زنده ام نفس می کشم. بقیه هم خوبن. تو چیکار میکنی؟🙃🙃واسه جشن آماده ای؟🙂🙂 _کم و بیش.. بهش فکر نمی کنم. 🙁🙁 _بله منم خرخونی می کردم لازم به فکر نداشتم حتما قبول می شدم. 😏😏 _خیلخب حسود خانم امشب میای اینجا؟😍😍 _ چی؟؟کجا؟؟ خونه داییت؟؟ نه بالا غیرتت حوصله زن دایی فولاد زره تو رو ندارم.😂😂😂 _عه هدی غیبت نکن.😅😅 منظورم اینه بیا با هم شب بریم مسجد محلمون بعدشم بریم حسینیه شب آخره فاطمیه است. 😍😍هرشب هیئت داره اینجا. مداحشم خیلی خوبه بیا دیگه.🤗🤗 _اگه شام میدن میام.😆😆 _هدی؟!😅😅 _خیلخب نزن میگم بابام بیارتم.😁😁 _آفرین دختر خوب منتظرتم.😉😉 _باشه گلی مواظب خودت باش. تا شب فعلا..😘😘 خیلی خوشحال بود از دیدن هدی و این که میتواند مدتی را با او بگذراند. 😍😍با کسی که در این دنیای تنگ و تاریکش با او فقط راحت بود. از داشتن دوستی مانند هدی خیلی خوشحال بود.😊😊 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_دوم 💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان‌ک
💠 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همه‌مون رو سر می‌برن یا اسیر می‌کنن! یه کاری کنید!» دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را به‌هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمی‌بینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تن‌شون رو می‌لرزونی؟» 💠 ابوالفضل تلاش می‌کرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر می‌کنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!» ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بی‌توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچه‌ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمی‌تونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.» 💠 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.» و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپی‌جی باشه، خودم می‌زنم!» 💠 انگار مچ دستان مردانه‌اش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپی‌جی رو ازشون بگیرم.» روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز می‌زنه!» 💠 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!» تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره‌ها و دیوار ساختمان می‌خورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر می‌شد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد. 💠 مصطفی با گام‌های بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را می‌شنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از عشق ستاره باران شده بود و با همان ستاره‌ها به رویم چشمک می‌زد. تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بی‌آنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد. 💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال می‌زدم که او هم از دست چشمانم رفت. پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمی‌خواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشک‌هایم همه خون می‌شد و در گلو می‌ریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدن‌مان نگذشته و دامادم به قتلگاه رفته بود. 💠 کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی می‌کرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند. ندیده تصور می‌کردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمی‌دانستم چند نفر او را هدف گرفته‌اند که کاسه صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد. 💠 مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلوله‌ها از دستم رفته بود که میان گریه به حضرت_زینب (علیهاالسلام) التماس می‌کردم برادر و همسرم را به من برگرداند. صدای بعضی گلوله‌ها تک تک شنیده می‌شد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!» 💠 با گریه نگاهش می‌کردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که به‌سرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!» خط گلوله‌ها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس می‌کردم کار مصطفی را ساخته‌اند که باز به جان دفتر رهبری افتاده‌اند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد. 💠 هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانی‌اش عرق می‌رفت، گوشه‌ای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفس‌نفس می‌زد. یک دستش آرپی‌جی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمی‌شد دوباره قامت بلندش را می‌بینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بی‌توجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد. 💠 آرپی‌جی روی شانه‌اش بود، با دقت هدف‌گیری می‌کرد و فعلاً نمی‌خواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»...