🌸 🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_چهل_و_نهم 🌸🍃
امیر مهدی برگشت تا سیستم مورد نظرش را پیدا کند اما با دیدن حورا تعجب کرد.😳 خواست صدایش بزند اما فامیلش را که نمی دانست.
حسابی گیج شده بود و کلافه. با اسم هم که صدا زدنش درست نبود. ناچار جلو رفت و سلام کرد.
حورا با سلام امیرمهدی از جا برخواست و برای اولین بار در چشمان سبز امیر مهدی نگریست و گفت:س..سلام.🙂🙂
_خوب هستین شما؟☺️☺️
_ ممنون.😊😊
_ مشتاق دیدار. اینجا چیکار می کنین؟🤔🤔
بالاخره دل کند از سبز نگاهش و با خجالت گفت:اومدم نتایج این ترممو ببینم.☺️☺️
_دانشجو چه رشته ای هستین؟🤔🤔
_مشاوره.😌😌
_عه چقدر عالی. کدوم دانشگاه؟🤔🤔
_...
_چه جالب منم تو همون دانشگاه درس میخونم منتها رشته ام الهیاته.🤗🤗
_بسلامتی موفق باشین.😇😇
امیر مهدی لبخندی زد و گفت:ترم اخرین؟🙃🙃
_بله درواقع دومین لیسانسمه. لیسانس روانشناسی هم داشتم اما رشته دلچسبی نبود مشاوره رو پسندیدم. الانم می خوام ادامش بدم.🙂🙂
_افرین عالیه ان شالله موفق و موید باشین.🤗🤗
نمی دانست دیگر برای چه باید بماند و با آن دخترک چادری معصوم حرف بزند برای همین گفت:سلام برسونین..✋
سپس بدون خداحافظی پشت سیستمش نشست و درگیر فکر حورا شد. چقدر دختر زیبا و دلنشینی بود. 😌😌
چشمان مشکی با ابروانی کمانی، بینی متوسط و لب هایی خوش فرم.😍😍
امیرمهدی زیر لب "لااله الا الله"ی گفت و دستی به ریش و سیبیل خرمایی اش کشید.
_حواست به کارت باشه پسر. به ناموس مردم نگاهم نباید بکنی.😠😠 دستش را مشت کرد و فشار داد. آرامش دیدن حورا را هیچوقت نمی توانست فراموش کند.😇😇
حورا کارش را انجام داد و به خانه رفت. اولین کاری که کرد قلمش را به دست گرفت و چیز هایی که در دل و قلبش نشسته بود را نوشت.. 😌😌
"الان تو معمولي ترين حالته ممكنه ريتم زندگيم 😍😍
نه خيلي تنده كه از فرط هيجانو نگراني از حال برم و نه اونقدر آرومه كه از فرط بي جون بودن خفه شم، 😃😃
همين الانشو بخوام بگم تو معمولي ترين حالت ممكن دارم زندگي ميكنم،🙁🙁 اره همه چيه يه زندگي عادي رو هم دارم نگراني و استرس وشادي وبي پولي وخبر خوبو خبر بد دارم،😩😩
تواين زندگي با اين حالت؛ 😟رفتن هست،😔 اومدن هست، 🤗موندن هم هست،🙂 همه چي هست اما به اندازه ست، 🙃مثلا به اندازه ي ظرفيتم ناراحتي هست،😔😔 به اندازه ي جنبه ام خوشحالي هست، 😅😅به اندازه ي نداريم بي پولي هست،😢 به اندازه ي تلاشمم خبرهاي خوبو بد ميشنوم،😓 هيچ چيز غير عادي نيست، 😉يه جورايي نه اونقدر خوشحالم كه بخوام پرواز كنم، 😍😍نه اونقدر ناراحتم كه آرزوي مرگ كنم،🙁 يه روزنه ي اميد دارم براي اينده، يه ذهن فراموش كار هم دارم براي اتفاق هاي گذشته، يه دلخوشي ام هست براي الآنم... 😍😍
اين چيزايي كه گفتم همش باهم ميشه آرامش." 😇😇😇
🌸🌸🌸#نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_هشتم 💠 تازه میفهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خون
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_نهم
💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه میکردم و مصطفی جان کندنم را حس میکرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.
جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانهام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخمها برایش کهنه نمیشد که دوباره چشمانش آتش گرفت.
💠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدنمان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخمها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانهاش نشاند.
خودم نمیدانستم اما انگار دلم همین را میخواست که پیراهن صبوریام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!»
💠 صورتم را در شانهاش فرو میکردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشکهایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست میکشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان زینبیه پیچید.
رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور میکردند، حرمت حرم و خون ما با هم شکسته میشد.
💠 میتوانستم تصور کنم تکفیریهایی که حرم را با مدافعانش محاصره کردهاند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا میخواستم شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریدهاش را نبینم.
تا سحر گوشم به لالایی گلولهها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بیدریغ میبارید و مصطفی با مدافعان و اندک اسلحهای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست.
💠 نگاهش دریای نگرانی بود، نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیشقدم شدم :«من نمیترسم مصطفی!»
از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لبهایش را ربود و پای ناموسش در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟»
💠 از هول اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!»
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانهشان درد میکرد، هنوز وحشت شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید، ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته داریا منو سپردی دست حضرت_سکینه (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به حضرت_زینب (علیهاالسلام)!»
💠 محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و حضرت_زینب (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟»
و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه میکنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!»
💠 در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش میدرخشید و با همین دستان خالی عزم مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای حضرت_زینب (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد.
لبهایش آهسته تکان میخورد و به گمانم با همین نجوای عاشقانه عشقش را به حضرت_زینب (علیهاالسلام) میسپرد که تنها یک لحظه به سمتم چرخید و میترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد.
💠 در برابر نگاهم میرفت و دامن عشقش به پای صبوریام میپیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
میدانستم رفتن امام_حسین (علیهالسلام) را به چشم دیده و با هقهق گریه به همان لحظه قسمش میدادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت حرم همهمه شد.
💠 مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان میخواستند در را باز کنند و باور نمیکردم تسلیم تکفیریها شده باشند که طنین لبیک_یا_زینب در صحن حرم پیچید...