🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #پنجاه_و_پنجم
اما توجهے نڪردم
و همونطور ڪہ دستم روے قلبم بود گریہ مے ڪردم،😭 نفس ڪم آوردہ بودم چشم هام سیاهے رفت و صداے فریاد پدرم رو شنیدم!
سرم رو تڪون دادم و از خاطرات اومدم بیرون!
نہ ڪم غصہ م رو نخوردہ بود!😥 ڪم اشتباہ نڪردہ بودم! حالا شدہ بودم اون هانیہ ے بے فڪر پنج سال پیش!😥😭
نفسم رو با صدا بیرون دادم:
_هیچے نمیتونم بگم.✋
سر بہ زیر از خونہ خارج شدم،😞
از خونہ بخاطرہ پدر و مادرم فرار مے ڪردم، از دانشگاہ ڪجا فرار مے ڪردم؟!😣 حتے فڪر رو بہ رو شدن با سهیلے سخت بود!
تاڪسے🚕 سر خیابون ایستاد،
نگاهے بہ دانشگاہ 🏢انداختم و مردد پیادہ شدم. بہ زور قدم بر مے داشتم، وزنہ هاے شرم😞😓 روے دوشم سنگینے مے ڪرد.
خواستم وارد دانشگاہ بشم ڪہ صدایے متوفقم ڪرد:
_خانم هدایتے!😊
برگشتم سمت صدا،حمیدے بود. چند قدم بهم نزدیڪ شدم همونطور ڪہ سرش پایین بود گفت:
_سلام.
آروم جوابش رو دادم.
دست هاش رو بہ هم گرہ زد و گفت:
_راستش اون روز میخواستم آدرس خونہ تونو بگیرم سهیلے صدام ڪرد نشد، میشہ آدرستونو بدید؟
مڪث ڪرد و آروم و خجول گفت:
_براے اون قضیہ!😊
سرم رو تڪون دادم:
_نہ آقاے حمیدے! فعلا شرایط مناسب نیست!😣
سریع وارد دانشگاہ شدم.
🌺🍃ادامه دارد...
🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸
@shahidgomnam