راه رفتنتان در خیابان کار دنیا را لنگ می کند ؛
فرشتگان دست از کار می کشند تا شما را به تماشا بنشینند !
چادر سیاه شما فرشتگان را حسود می کند ...
🌸🍃
#چادری_ها_فرشته_اند ✌️💙
@shahidgomnam
😁 لبخند بزن رزمنده 😁
#طنـزجبـهه
در دوران #اسارت تقريبا همه سعي مي كردند نامه اي 💌 بنويسند و براي #خانواده شان 👨👩👧👦 بفرستند .
#بين بچه هاي اسير هم عده اي كم سواد و بي سواد بودند كه مي گفتند نامه شان 💌 را يكي ديگه بنويسه . #اون روز ها هم براي ما چند تا كتاب📕 آورده بودند در زندان از #جمله نهج البلاغه .
يه روز ديديم يكي از بچه هاي كم سواد اومد گفت : من #يك نامه 💌 از نامه هاي حضرت علي رو از نهج البلاغه كه خيلي هم بلند نبود نوشتم رو اين كاغذ📄 براي بابام ؛ ببينيد خوبه ؟ گرفتيم #ديديم نامه ي 💌 امير المومنين به معاويه 😈 است كه اين رفيقمون برداشته براي پدرش نوشته....
😐😐😂😂
🇮🇷 ڪلیڪ ڪنی شهیـــــــــــد میشی😅👇🇮🇷
🌹 @Shahidgomnam
#شــعــرے_از_مــقــام_مــعــظــم_رهبــرے
#خــطــاب_بــه_حــضــرت_ولــے_عــصــر_عــجــ
منــ از اشــڪــے ڪــه مــیــریــزد ز چــشــم یــار مــیــتــرســمــ
از آن روزے ڪــه مــولــایــم شــود بــیــمــار مــیــتــرســم!
همــه مــانــدیــم در جــهلــے شــبــیــه عــهد دقــیــانــوســ
مــن از خــوابــیــدن مــهدے درون غــار مــیــتــرســم!
رها ڪــن صــحــبــت یــعــقــوب و ڪــورے و غــم و فــرزنــد
مــن از گــردانــدن یــوســف ســر بــازار مــیــتــرســم!
همــه گــویــنــد ایــن جــمــعــه بــیــا امــا درنــگــے ڪــنــ
از ایــنــڪــه بــاز عــاشــورا شــود تــڪــرار مــیــتــرســم!
ســحــر شــد آمــده خــورشــیــد امــا آســمــان ابــریــســتــ
مــن از بــے مــهرے ایــن ابــرهاے تــار مــیــتــرســم!
تــمــام عــمــر خــود را نــوڪــر ایــن خــانــدان خــوانــدمــ
از آن روزے ڪــه ایــن مــنــصــب ڪــنــم انــڪــار مــیــتــرســم!
طــبــیــبــم داده پــیــغــامــم بــیــا دارویــت آمــاده اســتــ
از آن شــرمــے ڪــه دارم از رخ عــطــار مــیــتــرســم!
شــنــیــدم روز وشــب از دیــده ات خــون جــگــر ریــزد
مــن از بــیــمــارے آن دیــده خــونــبــار مــیــتــرســم!
بــه وقــت تــرس و تــنــهایــیــ،توهســتــے تــڪــیــه گــاه مــنــ
مــرا تــنــها مــیــان قــبــر خــود نــگــذار،مــیــتــرســم!
دلــت بــشــڪــســتــه از مــنــ،لــڪنــاے دلــدار رحــمــے ڪــنــ
ڪــه از نــفــریــن و عــاق والــدیــن بــســیــار مــیــتــرســم!
هزاران بــار مــن رفــتــمــ،ولي شــرمــنــده بــرگــشــتــم
ز هجــرانــت نــتــرســیــدم ولــے ایــن بــار مــیــتــرســمــ!
#ســیــد_عــلــے_خــامــنــه_اے
#ارسالی_از_دوستان
--------------------------------------
🇮🇷 ڪلیڪ ڪنی شهیـــــــــــد میشی😅👇🇮🇷
🌹 @Shahidgomnam
من از شما درس می گیرم ؛ 🇮🇷✌️
درس وفاداری ، وفای به عهد ، درس عشق به وطن ، درس ایثار ، درس عشق ... ❤️
روز معلم بر شما هم مبارک 😊🌹💖
@shahidgomnam
این حرف جز به وصف تو انشاء نمیشود
هر یوسفی که یوسف زهرا نمیشود ...
#نیمه_شعبان 😍❤️
🌸🍃
👉 @shahidgomnam
من نه می توانستم ریحانه را تنها بگذارم نه روی حرف امامم حرفی بزنم ...
من درگیر بودم به دو راهی زندگی اینجا و آنجا ...
اگر می رفتم ریحانه چه می شد ...
اگر می ماندم ...
آن روز خودش بالاخره جلو آمد ...
روی تخت چوبی حیاط کوچکمان نشسته بودم ... آرام آرام قدم بر می داشت سینی چای در دستش بود و سنگ فرش حیاط کمی سر بود ...
روی تخت کنارم نشست و چای را جلویم گذاشت ، لبخند مهربانش گرمای زندگی را به من هدیه می داد ...
برای هزارمین بار خدا را از داشتنش شکر گفتم ...
آرام گفت _ عرفان ... می ری ؟
با این خرفش دلم لرزید ...
گفتم _برم ؟
سرش را پایین انداخت و گفت _این همه جوون رفتن و جونشونو دادن ... به نظرم الان وقتشه ... میدونم تاحالام به خاطر من بوده که نرفتی الان ۴ساله تو خرمشهر و اهواز و دزفول و شهر های اطرافشون مردم دارن با دشمن دست و پنجه نرم می کنن تو می خوای اینجا بشینی ؟
نزدیکش شدم و دستش را گرفتم _تو مطمئنی ؟
سرش را بلند کرد ... نگاهش را در نگاهم قفل کرد ... میدانستم به سختی اشک هایش را کنترل می کند تا دیدش را تار نکنند ... در صدایش بغض بود _آره ... برو خدا به همرات ... اما یه چیزی ...
_چی ؟
_قول بده حرفم سستت نکنه ...
ترسیدم ... برای لحظه ای ترسیدم _قول میدم ... بگو حالا ...
آرام گفت _داری پدر می شی ! ...
🌹🍃
قسمتی از رمان #سیزده_ساله_بودم
🌹🍃
#همسران_شهدا
@shahidgomnam
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
من نه می توانستم ریحانه را تنها بگذارم نه روی حرف امامم حرفی بزنم ... من درگیر بودم به دو راهی زندگی
دوستان گرامی اگر مایلید این داستان از اول در کانال قرار بگیره نظرات خودتون رو به آیدی
@shahid_yas
ارسال کنید 🌸
@shahidgomnam