🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸
🌷بخشی از نامه شهید علی خلیلی به امام خامنه ای ✉️👇
آقاجان!
به خدا درد هایی که می کشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمی کند. مگر خودتان بار ها علت قیام امام حسین (ع) امر به معروف و نهی از منکر تشریح نفرمودید؟
مگر خودتان بار ها نفرمودید بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟
یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شما را نمی فهمند؟
یعنی شما انقدر بین ما غریب هستید؟
#شهید_علی_خلیلی ✍️
🌹شهیدی که غریبانه در راه دفاع از ناموس به شهادت رسید🌹
#مربی_مجاهد 🌺
#رفیق_شهیدم 💞
#شهید_غیرت 💟
#آنچه_گذشت...
پارسال
سختی☄️ های زیادی داشت! اونم با تنوع بالا!😳
اما کنار اون تلخی ها،
من و تو،
صحنه های بی نظیری رو هم رقم زدیم!😇👌
همون اول سال 98
خیلی از شهرامون درگیر سیل 🌊 شدن و تو اون شرایط،
یه عده پا شدن رفتن کمک!
از کار و زندگی و درس📚 و راحتی شون زدن،
از خواب راحت و خوراک آماده🍱و شرایط خوبِشون زدن،
برای کمک به هموطن🇮🇷 هاشون!
با یه اتفاق خوب
کلی احساس غرور و قدرت بهمون تزریق شد!😎😍✌️
وقتی پهپاد فوق پیشرفته"جاسوسی" آمریکا رو سرنگون کردیم
و نشون دادیم
اصلا با متجاوز و تجاوز به کشورمون کنار نمیایم!!!❌
اینجا ایرانه... پرچم بالاست!..🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
گذشت و گذشت...
یه عده توی آبان میخواستن کشور رو ناآروم🔥 بکنن،
اما مردم👤 با وجود تمام فشار ها،
همراهیشون نکردن و محکم پای استقلال کشور وایسادن!✋
اوایل دی بود که یه صبحِ جمعه،
همه مون شوکه شدیم!
🌹حاج قاسم🌹
برای همه مثل پدر بود...😭😭😭😭😭😭😭😭😭
شب هایی که نخوابید تا شب و روز امنیت داشته باشیم...
تموم شد!
سردار بالاخره قبول کرد استراحت کنه!🥺🥀
و همون روزا بود که تشیع و مراسم های سردار توی کشور،
با حضور چند ده میلیونی #ما برگزار شد!👥👥👥👥👥
و دشمن به کوری چشمش دید که:
ما بودیم! ما هستیم...✊
انتقام سردار دلمون رو یکم آروم کرد!
پایگاه آمریکایی عین الاسد با اون همه تجهیزات مخابراتی 📡
نتونست موشکای🚀ما رو بزنه که هیچ، حتی شناسایی کنه
و کلا ابهت شون افتاد زمین و شکست!💥🇺🇸
هنوزم که هنوزه انگار باورشون نشده!
تازه، اون فقط یه سیلی بود...😏
هنوز شیرینی انتقام سردار تو دلامون بود که یه خبر،
حسابی ناراحتمون کرد...😓
از دست دادن 170 تن از هم وطنان مون تو حادثه هواپیما...✈️
و سپاه مون که با شجاعت و تواضع،
اشتباه رو پذیرفت
و صداقتش با مردم رو به رخ تمام دروغگوهای عالم کشید...✔️
اوایل اسفند بود که سر و کله این ویروس منحوس💩 پیدا شد
و مدارس و دانشگاهامون تعطیل🚫 شد،
بعضی از عزیزانمون جونشون رو از دست دادن،
و مردم، باز هم سختی⚡️ های زیادی رو تحمل کردن...
تو این شرایط
کادر درمانی و پزشکی 👨⚕️ کشورمون بی نظیر درخشیدن!🌟
ایثار ها و فداکاری ها و از خودگذشتگی هاشون،
یه ستون شد
تا همچنان ایران عزیز❤️محکم و مقاوم جلوی حوادث بایسته...
خیلی از مردم و نیروهای جهادی هم
پا به پای دکتر ها و پرستار ها، برای سلامتی ایران دویدن...🏃♂️
🔰سالِ 98
حوادث سنگین🌪
فراووووووووووون ریختن رو سر دونه دونه ی ما!
و ما هم خیلی قشنگ تر و با طراوت تر جوونه🌿زدیم...
و خوبی💌 هایی از دل این بدترین شرایط ها در آوردیم،
که خیلی قیمتی💎 بودن...
خیلی...!
#سالنامه98 🗓
#ماییم_و_شوق_فردای_بهتر
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
5.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حضرت_عشق
این سخنرانی رو از دست ندین😉💝🌸
رهبر اگر فرمان دهد😊
جان را نثارش می کنیم✊✌
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
رفیق شهیدم شهادتت مبارک...
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
#پیشنهاد_پروفایل📸
#شہیدانہ 🌹
#شهید_علی_خلیلی ❤️
#شهید_غیرت 💞
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمتشانزدهم °•#پوریاےولے [راوے:ایرجگرائے] مسابقات قھرمانے باشگاهها
••🦋••
✍🏻#قسمتهفدهم
.
[راوی:ایرجگرائی]
.
❃↠داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم داد. در پایان هم ابراهیم سه اخطاره شد و باخت و حریف ابراهیم قهرمان ۷۴ کیلو شد!
.
❃↠وقتی داور دست حریف را بالا میبرد ابراهیم خوشحال بود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتیگیر یکدیگر را بغل کردند.
حریف ابراهیم در حالی که از خوشحالی گریه میکرد خم شد و دست ابراهیم را بوسید! دو کشتیگیر در حال خروج از سالن بودند. من از بالای سکوها پریدم پائین. با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم.
.
❃↠داد زدم و گفتم: آدم عاقل ، این چه وضع کشتی بود؟ بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوی ابراهیم و گفتم: آخه اگه نمیخوای کشتی بگیری بگو ، ما رو هم معطل نکن.
.
❃↠ابراهیم خیلی آرام و با لبخند همیشگی گفت: اینقدر حرص نخور!
بعد سریع رفت تو رختکن ، لباسهایش را پوشید. سرش را پائین انداخت و رفت. از زور عصبانیت به در و دیوار مشت میزدم. بعد یک گوشه نشستم. نیم ساعتی گذشت. کمی آرام شدم. راه افتادم که بروم.
.
❃↠جلوی در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حریف فینال ابراهیم با مادر و کلی از فامیلها و رفقا دور هم ایستاده بودند. خیلی خوشحال بودند. یکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به سمت من و گفت: شما رفیق آقا ابرام هستید ، درسته؟ با عصبانیت گفتم: فرمایش؟!
.
❃↠بیمقدمه گفت: آقا عجب رفیق بامرامی دارید. من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم ، شک ندارم که از شما میخورم ، اما هوای مارو داشته باش ، مادر و برادرام بالای سالن نشستند. کاری کن ما خیلی ضایع نشیم.
.
❃↠بعد ادامه داد: رفیقتون سنگ تموم گذاشت. نمیدونی مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گریهاش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کردهام. به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم ، نمیدونی چقدر خوشحالم.
.
❃↠مانده بودم که چه بگویم. کمی سکوت کردم و به چهرهاش نگاه کردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعد گفتم: رفیق جون ، اگه من جای داش ابرام بودم ، با این همه تمرین و سختی کشیدن این کار رو نمیکردم. این کارا مخصوص آدمای بزرگی مث آقا ابرامه.
.
❃↠از آن پسر خداحافظی کردم. نیم نگاهی به آن پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهیم فکر میکردم. اینطور گذشت کردن ، اصلا با عقل جور درنمییاد!
.
❃↠با خودم فکر میکردم ، پوریایولی وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه احتیاج دارد و حاکم شهر ، آنها را اذیت کرده ، به حریفش باخت. اما ابراهیم...
.
❃↠یاد تمرینهای سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم. یاد لبخندهای آن پیرزن و خوشحالی آن جوان ، یکدفعه گریهام گرفت. عجب آدمیه این ابراهیم!
.
#ادامه_دارد..
•.✿ برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
|•کپی به شرط دعای خیر😅
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمتهفدهم . [راوی:ایرجگرائی] . ❃↠داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم دا
••🦋••
✍🏻 #قسمتهجدهم
.
🗣.•[راوی:جمعیازدوستانشهید]
.
❃↠باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان ۱۷ شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد میخواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند.
.
❃↠همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها ، آنها را به طرف دیگر خیابان برد.
ابراهیم از این کارها زیاد انجام میداد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچهها مطرح بود!
.
❃↠همراه ابراهیم راه میرفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه. بچهها مشغول فوتبال بودند.
به محض عبور ما ، پسر بچهای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد. ابراهیم از درد روی زمین نشست. صورت ابراهیم سرخِ سرخ شده بود. خیلی عصبانی شدم. به سمت بچهها نگاه کردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند.
.
❃↠ابراهیم همینطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش. پلاستیک گردو را برداشت و داد زد:بچهها کجا رفتید؟! بیایید گردوها رو بردارید!
.
❃↠بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت کردیم.
.
❃↠توی راه با تعجب گفتم: داش ابرام این چه کاری بود!؟
گفت:بندههای خدا ترسیده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد! اما من میدانستم انسانهای بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل میکنند.
.
.
❃↠در باشگاه کشتی بودیم. آماده میشدیم برای تمرین. ابراهیم هم وارد شد. چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد.
.
❃↠تا وارد شد بی مقدمه گفت:ابرام جون ، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده! تو راه که میاومدی دوتا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف میزدند! بعد ادامه داد: کاملا مشخصه ورزشکاری! به ابراهیم نگاه کردم. رفته بود تو فکر. ناراحت شد! انگار توقع چنین حرفی را نداشت.
.
#ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
|•کپی به شرط دعای خیر☺️