❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمت_اول •● چرا #ابراهیم_هادی ؟ ●• تابستان سال ۱۳۸۶ بود. در مسجد امین الدوله تهران مشغول
••🦋••
✍🏻 #قسمتدوم
°•چرا #ابراهیمهادی؟
فراموش نمیڪنم. آخرین شب ماه رمضان سال ۱۳۷۳ در مسجد الشھداء بودم. به همراه بچههای قدیمے #جنگ به منزل شھید ابراهیم هادی رفتیم.🌙
مراسم براے فوت مادر این شھید بود. منزلشان پشت مسجد، داخل ڪوچه #شھید موافق قرار داشت.🌺
حاج حسین الله ڪرم در مورد شھید هادی شروع به صحبت ڪرد.خاطرات ایشان عجیب بود. من تا آن زمان از هیچڪس شبیه آن را نشنیده بودم!💡
آن شب لطف #خدا شامل حال من شد. من ڪه جنگ را ندیده بودم، من ڪه در زمان #شھادت ایشان فقط هفت سال داشتم، اما خدا خواست در آن جلسه حضور داشته باشم تا یڪے از بندگان خالصش را بشناسم.📿
این صحبت ها سالها ذهن مرا به خود مشغول ڪرد. باورم نمیشد، یڪ #رزمنده این قدر حماسه آفریده باشد و تا این اندازه #گمنام باشد! عجیب تر آنڪه خودش از خدا خواسته بود ڪه گمنام بماند و با گذشت سالها، هنوز پیڪرش پیدا نشده و مطلبے هم از او نقل نگردیده!
و من در همه ڪلاس هاے درس و براے تمام بچه ها از او میگفتم.🎈
هنوز تا #اذان صبح فرصت باقے است. خواب از چشمانم پریده. خیلے دوست دارم بدانم چرا شیخ زاهد، ابراهیم را الگوی اخلاق عملے معرفے ڪرد؟
فرداے آن روز بر سر #مزار شیخ حسین زاهد در قبرستان ابن بابویه رفتم.🍃
با دیدن چھره او ڪاملا بر صدق رویایی که دیده بودم اطمینان پیدا ڪردم.دیگر شڪ نداشتم ڪه #عارفان را در ڪوهها و در پستوخانههاے خانقاه نباید جست، بلڪه آنان در ڪنار ما و از ما هستند.🌷
همان روز به سراغ یڪے از رفقاے شھید هادے رفتم. آدرس و تلفن دوستان نزدیڪ شھید را از او گرفتم. تصمیم خودم را گرفتم. باید بھتر و ڪاملتر از قبل ابراهیم را بشناسم. از خدا هم توفیق خواستم.شاید این رسالتے است ڪه حضرت حق براے شناخته شدن #بندگان مخلصش بر عھده ما نھاده است.☘
•┈••✾❄♥❄✾••┈•
•.⏳ #ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
|•کپی به شرط دعای خیر😌
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻 #قسمتدوم °•چرا #ابراهیمهادی؟ فراموش نمیڪنم. آخرین شب ماه رمضان سال ۱۳۷۳ در مسجد الشھداء
••🦋••
✍🏻#قسمتسوم
°• #زندگینامھ
ابراهیم اول اردیبهشت سال ۱۳۳۶ مصادف با شبھاے قدر ماه مبارڪ #رمضان، در محله #شھید آیت الله سعیدے، حوالے میدان خراسان دیده به هستے گشود.🍃
او چھارمین فرزند خانواده بود، با این حال پدرش، مشهدے محمد حسین، به او علاقه خاصے داشت. او نیز جایگاه #پدر خویش را به درستے شناخته بود. پدرے ڪه با شغل بقالے توانسته بود فرزندانش را به بھترین نحو تربیت ڪند.
ابراهیم نوجوان بود ڪه طعم تلخ یتیمے را چشید. از آن روز بود ڪه همچون #مردان بزرگ، #زندگے را پیش برد.🔥
دوران دبستان را به مدرسه طالقانے رفت و دوره دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و ڪریم خان زند گذراند. سال ۱۳۵۵ توانست دیپلم ادبے را دریافت ڪند. از همان سال هاے پایانے دبیرستان، مطالعات غیر درسے را نیز آغاز ڪرد.☔️
حضور در #هیئت جوانان وحدت اسلامے و همراهے و شاگردے استادے چون علامه محمد تقی جعفرے ، در رشد شخصیت ابراهیم بسیار موثر بود.ابراهیم در دوران پیروزے #انقلاب، شجاعت هاے بسیارے از خود نشان داد.
او همزمان با تحصیل، در بازار تھران ڪار میڪرد. او پس از انقلاب، در سازمان تربیت بدنے فعالیت میڪرد و سپس به آموزش و پرورش منتقل شد.🙃
ابراهیم در آن دوران همچون معلمے #فداڪار به تربیت فرزندان این مرز و بوم مشغول شد.👨🏫
او اهل ورزش بود. با ورزش پھلوانان یعنے ورزش باستانے شروع کرد. در والیبال و ڪشتے بے نظیر بود. هرگز در هیچ میدانے پا پس نڪشید و مردانه مے ایستاد.💪
مردانگے او را میتوان در ارتفاعات سر به فلڪ ڪشیده بازے دراز و گیلان غرب تا دشتهاے سوزان جنوب مشاهده ڪرد. حماسه های او در این مناطق هنوز در یاد یاران قدیمے #جنگ باقے مانده است.🥇
در #والفجر_مقدماتے ، پنج روز به همراه بچههاے گردانهای #ڪمیل و #حنظله در ڪانالهای فڪه مقاومت ڪردند و تسلیم نشدند.
سرانجام در ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۱ بعد از فرستادن بچههاے باقے مانده به عقب، تنهاے تنها با #خدا همراه شد و دیگر ڪسے او را ندید.🚶♂
او همیشه از خدا میخواست #گمنام بماند؛ چرا ڪه گمنامے صفت یاران محبوب خداست. خدا هم دعایش را مستجاب ڪرد.
ابراهیم سالهاست ڪه گمنام و غریب در فڪه مانده تا خورشیدے باشد براے #راهیان_نور .☀️
•┈••✾❄♥❄✾••┈•
•.⏳ #ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
•|کپی به شرط دعای خیر😉
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمتسوم °• #زندگینامھ ابراهیم اول اردیبهشت سال ۱۳۳۶ مصادف با شبھاے قدر ماه
••🦋••
✍🏻#قسمتچهارم
°•#محبتپدر
[راوے: رضا هادے]
در خانھ اے ڪوچڪ و اجاره اے در حوالے میدان خراسان تهران زندگے مے ڪردیم.
اولین روزهاے اردیبھشت سال ۱۳۳۶ بود. #پدر چند روزے بود ڪه از خوشحالے در پوست خود نمے گنجید. #خدا در اولین روز این ماھ ، پسرے به او عطا ڪرد. او دائما از خدا تشڪر مے ڪرد.🖇
هرچند در خانھ سھ پسر و یڪ #دختر بودیم ، ولے پدر براے این #پسر نو رسیده خیلے ذوق مےڪرد. البته حق داشت ، پسر خیلے با نمڪے بود. اسم بچه راهم انتخاب ڪرد:《ابراهیــــم》
پدرمان نام پیامبرے را بر او نھاد ڪه مظھر صبر و قھرمان #توڪل و توحید بود و این اسم واقعا برازنده او بود.🕯
بستگان و دوستان هروقت او را مےدیدند ، با تعجب مےگفتند: حسین آقا ، تو سھ تا فرزند دیگه هم دارے ، چرا براے این پسر اینقدر خوشحالے مےڪنے؟!
پدر با آرامش خاصے جواب مےداد: این پسر حالت عجیبے داره! من مطمئن هستم ڪه ابراهیم من ، بندھ خوب خدا میشه ، این پسر نام من رو هم زندھ مےڪنه!🔎
راست مےگفت. محبت پدرمان به ابراهیم ، محبت عجیبے بود.
هرچند بعد از او ، خدا یڪ پسر و یڪ دختر دیگر به خانوادھ ما عطا ڪرد ، اما از محبت پدرم به ابراهیم ، ڪم نشد.❤
ابراهیم دوران دبستان را به مدرسھ طالقانے در خیابان زیبا مےرفت. #اخلاق خاصے داشت. توے همان دوران دبستان نمازش #ترڪ نمےشد.
یڪ بار هم در همان سال هاے دبستان به دوستش گفتھ بود: باباے من آدم خیلے خوبیھ. تا حالا چند بار #امام_زمان (عج) رو توے خواب دیدھ. وقتے هم ڪه خیلے آرزوے #زیارت #ڪربلا داشته ، #حضرت_عباس (ع) رو توے خواب دیدھ ڪه به دیدنش آمده و با او حرف زده.🦋
زمانے هم ڪه سال آخر دبستان بود ، به دوستانش گفتھ بود: پدرم میگھ آقاے خمینے ڪه شاه ، چند سالھ تبعیدش ڪرده آدم خیلے خوبیھ. حتے بابام میگھ: همه باید به دستورات اون #آقا عمل ڪنن. چون مثل دستورات امام زمان (عج) مےمونھ.🕸
دوستانش هم گفتھ بودند: ابراهیم دیگھ این حرف هارو نزن. آقاے ناظـــم بفھمه ، اخراجت مےڪنه.
شـــاید براے دوستان ابراهیم شنیدن این حرف ها عجیب بود. ولے او بھ حرف هاے پدر خیلی #اعتقاد داشت.💭
•┈••✾❄♥❄✾••┈•
•.⏳ #ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
•|کپی به شرط دعای خیر😌
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمتپنجم °•#روزےحلال [راوے:خواهر شھید] #پیامبر اعظم (ص) مےفرماید:《
••🦋••
✍🏻 #قسمتششم
°•#ورزشباستانے
.•[راوے:جمعےازدوستانشھید]
اوایل دوران دبیرستان بود ڪه ابراهیم با ورزش باستانے آشنا شد. او شبها به زورخانھ حاج حسن مےرفت.
حاج حسن #توڪل معــروف به حاج حسن نجار ، عارفے وارستھ بود. او زورخانھ اے نزدیڪ دبیرستان ابوریحان داشت. ابراهیم هم یڪے از ورزشڪاران این محیط ورزشے و #معنوے شد.🔥
حاج حسن ، ورزش را با یڪ یا چند #آیھ_قرآن شروع مےڪرد. سپس حدیثے مےگفت و ترجمھ مےڪرد. بیشتر شبها ، ابراهیم را مےفرستاد وسط گود ، او هم در یڪ دور ورزش ، معمولا یڪ سورھ قرآن ، #دعاے_توسل و یا اشعارے درمورد اهلبیت مےخواند و به این ترتیب به مرشد هم ڪمڪ مےڪرد.🕊
از جملھ ڪارهاے مھم در این مجموعھ این بود ڪه؛ هر زمان ورزش بچهها به #اذان_مغرب مےرسید ، بچهها ورزش را قطع مےڪردند و داخل همان گود زورخانھ ، پشت سر حاج حسن #نماز_جماعت مےخواندند.🌴
فراموش نمےڪنم ، یڪـبار بچهها پس از ورزش درحال پوشیدن لباس و مشغول خداحافظے بودند. یڪباره مردے سراسیمھ وارد شد! بچه خردسالے را نیز در بغل داشت.🎀
با رنگے پریدھ و با صدائے لــرزان گفت: حاج حسن ڪمڪم ڪن. بچهام مریضھ دڪترا جوابش ڪردند. داره از دستم مےره. نفس شما حقھ ، تو رو خدا #دعا ڪنید. تو رو #خدا... بعد شروع به گریھ ڪرد.🎈
ابراهیم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض ڪنید و بیائید توے گود.
خودش هم آمد وسط گود. آن شب ابراهیم در یڪ دور ورزش ، دعاے توسل را با بچهها زمزمھ ڪرد. بعد هم از سوزدل براے آن ڪودڪ دعا ڪرد. آن مرد هم با بچهاش در گوشهاے نشستھ بود و گریھ مےڪرد.🌧
دو هفتھ بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچهها روز #جمعھ ناهار دعوت شدید! با تعجب پرسیدم: ڪجا؟!
گفت: بندھ خدائے ڪه با بچه مریض آمده بود ، همان آقا دعوت ڪرده. بعد ادامه داد: الحمدالله مشڪل بچهاش برطرف شده. دڪتر هم گفته بچهات خوب شده. براے همین ناهار دعوت ڪرده.⚡
برگشـــتم و ابراهیم را نگاھ ڪردم. مثل ڪسے ڪه چیزے نشنیده ، آماده رفتن مےشد. اما من شڪ نداشتم ، دعاے توسلے ڪه ابراهیم با آن شور و حال عجیب خواند ڪار خودش را ڪرده.🌈
•┈••✾❄♥❄✾••┈•
•.⏳ #ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
|•کپی به شرط دعای خیر😌
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻 #قسمتششم °•#ورزشباستانے .•[راوے:جمعےازدوستانشھید] اوایل دوران دبیر
••🦋••
✍🏻#قسمتهفتم
°•#ورزشباستانے
•.[راوے:جمعےازدوستانشھید]
بارها مےدیدم ابراهیم ، با بچههایے ڪه نه ظاهر #مذهبے داشتند و نه به دنبال مسائل #دینے بودند #رفیق مےشد. آنها را جذب ورزش مےڪرد و به مرور به #مسجد و هیئت مےڪشاند.💡
یڪے از آنها خیلے از بقیھ بدتر بود. همیشھ از خوردن مشروب و ڪارهاے خلافش مےگفت! اصلا چیزے از دین نمےدانست. نه #نماز و نه #روزه ، به هیچ چیز هم اهمیت نمےداد. حتے مےگفت: تا حالا هیچ جلسه مذهبے یا #هیئت نرفتهام. به ابراهیم گفتم: آقا ابرام اینها ڪے هستند دنبال خودت مےیارے؟! با تعجب پرسید: چطور ، چے شده؟!🔗
گفتم: دیشب این پسر دنبال شما وارد هیئت شــد. بعد هم آمد و ڪنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت مےڪرد. از مظلومیت #امام_حسین (ع) و ڪارهاے یزید مےگفت.📎
این پسر هم خیره خیره و با عصبانیت گوش مےڪرد. وقتے چراغها خاموش شد. به جاے اینڪه #اشڪ بریزه ، مرتب فحش هاے ناجور به یزید مےداد!!🎭
ابرهیم داشت با تعجب گوش مےڪرد. یڪدفعه زد زیر خنده. بعد هم گفت: عیبـے نداره ، این پسر تا حالا هیئت نرفته و #گریھ نڪرده. مطمئن باش با امام حسین (ع) ڪه رفیق بشه تغییر مےڪنه. ماهم اگر این بچه هارو مذهبے ڪنیم هنر ڪردیم.⚡
دوستے ابراهیم با این پسر به جایـے رسید ڪه همه ڪارهاے اشتباهش را ڪنار گذاشت. او یڪے از بچه هاے خوب ورزشڪار شد. چندماه بعد و در یڪے از روزهاے عید ، همان پسر را دیدم. بعد از ورزش یڪ جعبه شیرینے خرید و پخش ڪرد. بعد گفت: رفقا من مدیون همه شما هستم ، من میدون آقا ابرام هستم. از #خدا خیلے ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان ڪجا بودم و ... .🌧
ما هــم با تعجب نگاهش مےڪردیم. با بچهها آمدیم بیرون ، توے راه به ڪارهاے ابراهیم دقت مےڪردم.
چقدر زیبا یڪے یڪے بچهها را جذب ورزش مےڪرد ، بعد هم آنها را به مسجد و هیئت مےڪشاند و به قول خودش مےانداخت تو دامن امام حسین (ع).
یاد حدیث پیامبر به #امیرالمؤمنین (ع) افتادم ڪه فرمودند:《#یاعلے ، اگر یڪ نفر به واسطه تو هدایت شود از آنچه آفتاب بر آن مےتابد بالاتر است》.🎀
از دیگر ڪارهایـے ڪه در مجموعھ ورزش باستانے انجام مےشد این بود ڪه بچهها به صورت گروهے به زورخانههاے دیگر مےرفتند و آنجا ورزش مےڪردند. یڪ شب ماه #رمضان ما به زورخانهاے در ڪرج رفتیم.💭
آن شب را فراموش نمےڪنم. ابراهیم شعر مےخواند. دعا مےخواند و ورزش مےڪرد. مدتے طولانے بود ڪه ابراهیم در ڪنار گود مشغول شناے زورخانهاے بود. چند سرے بچههاے داخل گود عوض شدند ، اما ابراهیم همچنان مشغول شنا بود. اصلا به ڪسے توجه نمےڪرد.🥀
پیرمردے در بالاے سڪـو نشسته بود و به ورزش بچهها نگاه مےڪرد. پیش من آمد. ابراهیم را نشان داد و ناراحتے گفت: آقا ، این جوان ڪیه؟! با تعجب گفتم: چطور مگھ؟! گفت:《من ڪه وارد شدم ، ایشان داشت شنا مےرفت. من با تسبیح ، شنا رفتنش را شمردم. تا الان هفت دور #تسبیح رفته یعنے هفتصدتا شنا! تو رو خدا بیارش بالا الان حالش به هم مےخوره.》 🕸
وقتے ورزش تمام شد ابراهیم اصلا احساس خستگے نمےڪرد. انگار نه انگار ڪه چهار ساعت شنا رفته! 🌼
البته ابراهیم ڪارها را براے قوے شدن انجام مےداد. همیشه مےگفت: براے خدمت به خدا و بندگانش ، باید بدنے قوے داشته باشیم. مرتب دعا مےڪرد ڪه: خدایا بدنم را براے خدمت ڪردن به خودت قوے ڪن.💪
ابراهیم در همان ایام یڪ جفت میل و سنگ بسیار سنگین براے خودش تھیه ڪرد. حسابے سرزبانها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتے دیگر جلوے بچهها چنین ڪارهایے را انجام نداد! مےگفت: این ڪارها عامل غرور انسان مےشه.
مےگفت: مردم به دنبال این هستند ڪه چه ڪســے قوےتر از بقیه است. من اگرجلوے دیگران ورزشهاے سنگین را انجام دهم باعث ضایع شدن رفقایم مےشوم. در واقع خودم را مطرح ڪردهام و این ڪار اشتباه است.🕊
بعد از آن وقتے میاندار ورزش بود و مےدید ڪه شخصے خسته شده و ڪم آورده ، سریع ورزش را عوض مےڪرد.
اما بدن قوے ابراهیم یڪبار قدرتش را نشان دادو آن ، زمانے بود ڪه سید حســین طحامے قھرمان ڪشتے جھــان و یڪے از ارادتمندان حاج حســن به زورخانه آمده بود و با بچهها ورزش مےڪرد.🌙
•┈••✾❄♥❄✾••┈•
•.⏳ #ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
|•کپی به شرط دعای خیر☺️
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمتهفتم °•#ورزشباستانے •.[راوے:جمعےازدوستانشھید] بارها مےدیدم ابرا
••🦋••
✍🏻 #قسمتهشتم
°•#پھلوانان
.•[راوے:حسیناللهڪرم]
سید حسین طـحامے(ڪشتےگیر قھرمان جھان) به زورخانه ما آمد بود و با بچهها ورزش مےڪرد.
هرچند مدتے بود ڪه سیـد به مسابقات قھرمانے نمےرفت ، اما هنوز بدنے بسـیار ورزیده و قوے داشـت. بعد از پایان ورزش رو ڪرد به حاج حسن و گفت: حاجے ، کسے هست با من ڪشتے بگیره؟🌱
حاج حسن نگاهے به بچهها ڪرد و گفت: ابراهیم ، بعد هم اشاره ڪرد؛ بــرو وسط گود.
معمولا در ڪشتے پھلوانے ، حریفے ڪه زمین بخورد ، یا خاڪ شود مےبازد.🦋
ڪشتے شــروع شد. همه ما تماشا مےڪردیم. مدتے طولانے دو ڪشتےگیر درگیر بودند. اما هیچڪدام زمین نخوردند.
فشار زیادے به هردو نفرشان آمد ، اما هیچڪدام نتوانست حریفش را مغلوب ڪند ، این ڪشتے پیروز نداشت.🎭
بعد از ڪشتے سید حسین بلند بلند مےگفت: بارڪ الله ، بارڪ الله ، چه جوان شجاعے ، ماشاءالله پھلوون!🏁
ورزش تمام شده بود. حاج حسن خیره خیره به صورت ابراهیم نگاھ مےڪرد. ابراهیم آمد جلــو و باتعجب گفت: چیزے شده حاجے!؟🌵
حاج حســن هم بعد از چندلحظھ سڪوت گفت: تو قدیمهاے این تھرون ، دوتا پھلوون بودند به نامهاے حاج سید حسن رزاز و حاج صــادق بلور فروش ، اونها خیلے باهم دوست و #رفیق بودند.
توے ڪشتے هم هیچڪس حریفشــان نبود. اما مھمتر از همه این بود ڪه #بندھ هاے خالصے براے #خدا بودند.🌝
همیشه قبل از شروع ورزش ڪارشان رو با چند #آیھ_قرآن و یه روضه مختصر و با چشمان اشڪ آلود براے آقا #اباعبدالله (ع) شروع مےڪردند. نفس گرم حاج محمد صادق و حاج سید حسن ، مریض شفـا مےداد. 💜
بعد ادامه داد: ابراهیم ، من تو رو یه پھلوون مےدونم مثل اونها! ابراهیم هم لبخندے زد و گفت: نه حاجے، ما ڪجا و اونها ڪجا.
بعضے از بچهها از اینڪه حاج حســن اینطور از ابراهیم تعریـف مےڪرد ، ناراحت شدند.👀
فرداے آن روز پنج پھلوان از یڪے از زورخانههاے تھران به آنجا آمدند. قرار شد بعد از ورزش با بچههاے ما ڪشتے بگیرند. همه قبول ڪردند ڪه حاج حسـن داور شود. بعد از ورزش ڪشتےها شروع شد.✌️
چھار مسابقه برگزار شد ، دو ڪشتے را بچههاے ما بردند ، دوتا هم آنها. اما در ڪشتے آخر ڪمے شلوغ ڪارے شد!
آنها سر حاج حسن داد مےزدند. حاج حسن هم خیلے ناراحت شده بود.
من دقت ڪردم و دیدم ڪشتے بعدے بین ابراهیـم و یڪے از بچههاے مھمان است. آنها هم ڪه ابراهیم را خوب مےشناختند مطمئن بودندڪه مےبازند. براے همین شلوغ ڪارے ڪردند ڪه اگر باختند تقصیر را بیندازند دور گردن داور!☄
همه عصبانے بودند. چند لحظھ اے نگذشت ڪه ابراهیم داخـل گود آمد. با لبخندے ڪه برلب داشت با همه بچههاے مھمان دست داد. #آرامش به جمع ما برگشت.☂
•┈••✾❄♥❄✾••┈•
•.⏳ #ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
|•کپی به شرط دعای خیر😇
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻 #قسمتهشتم °•#پھلوانان .•[راوے:حسیناللهڪرم] سید حسین طـحامے(ڪشتےگیر ق
••🦋••
✍🏻#قسمتنھم
°•#پھلوانان
•.[راوے:حسیناللهڪرم]
بعد هم گفت: من ڪشتے نمےگیرم! همه با تعجب پرسیدیم: چرا !؟
ڪمے مڪث ڪرد و به آرامے گفت: دوســتے و #رفاقت ما خیلے بیشتر از این حرفها و ڪارها #ارزش داره! 🔗
بعد هم دست حاج حسن را بوسیــد و با یڪ #صلوات پایان ڪشتےهارا اعلام ڪرد.
شاید در آن روز برنده و بازنده نداشتیم. اما برنده واقعے فقط ابراهیم بود.🥀
وقتے هم مےخواستیم لباس بپوشیم و برویم. حاج حسن همه مارا صدا ڪرد و گفت: فھمیدید چرا گفتم ابراهیم پھلوانه!؟💫
ما همه ساڪت بودیم ، حاج حسن ادامه داد: ببینید بچهها ، پھلوانے یعنے همین ڪارے ڪه امروز دیدید.
ابراهیم امــروز با نفس خودش ڪشتے گرفت و پیروز شد.🌱
ابراهیم به خاطــر #خدا با اونها ڪشتے نگرفت و با این ڪار جلوے ڪینه و دعوا را گرفت. بچهها پھلوانے یعنے همین ڪارے ڪه امروز دیدید.✒️
داستان پھلوانےهاے ابراهیم ادامه داشت تا ماجراهاے پیروزے #انقلاب پیش آمد.
بعد از آن اڪثـــر بچهها درگیر مســائل انقلاب شدند و حضورشان در ورزش باستانے خیلے ڪمتر شد.🕸
بعد از آن هر روز صبح براے #اذان در زورخانه جمع مےشدیم. #نماز_صبح را به #جماعت مےخواندیم و ورزش را شروع مےڪردیم. بعد هم صبحانه مختصرے و به سر ڪارهایمان مےرفتیم.
ابراهیم خیلے از این قضیه خوشحـــال بود. چرا ڪه از طرفے بچهها #نماز صبح را به جماعت مےخواندند.🐾
همیشه هم #حدیث #پیامبر گرامے اســلام را مےخواند:《اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از #عبادت و #شبزندهدارے تا صبح محبوبتر است.》🍃
با شروع #جنگ تحمیلے فعالیت زورخانه بسیار ڪم شد. اڪثــر بچهها در #جبھه حضور داشتند.🕊
ابراهیم هم ڪمتر به تھران مےآمد. یڪبـار هم ڪه آمده بود ، وســائل ورزش باســتانے خودش را برد و در همان مناطق جنگے بســاط ورزش باســتانے را راهاندازے ڪرد.🎗
زورخانه حاج حسن #توڪل ، در تربیت پھلوانهاے واقعے زبانزد بود. از بچههاے آنجا به جز ابراهیم ، جوانهاے بسیارے بودند ڪه در پیشگاه #خداوند پھلوانیشان اثبات شده بود!
آنها با #خون خودشان ایمانشان را حفظ ڪردند و پھلوانهاے واقعے همینها هستند.🗝
دوران زیبا و #معنوے زورخانه حاج حسن در همان سالهاے اول #دفاع_مقدس ، با #شھادت #شھید حسن شھابـے (مرشــد زورخانه) شھید اصغر رنجبران (#فرمانده تیپ عمار) و شھیدان سیدصالحے ، محمدشـــاهرودے ، علےخرمدل ، حسنزاهدے ، سیدمحمدسبحانے ، سیدجوادمجدپور ، رضاپنــد ، حمداللهمرادے ، رضاهوریار ، مجیدفریدوند ، قاســمڪاظمے و ابراهیم و چندین شھید دیگر و همچنین جانبازے حاجعلےنصرالله ، مصطفےهرندے و علےمقدم و همچنین درگذشت حاج حسن توڪل به پایان رسید.🎈
مدتے بعد با تبدیل محل زورخانه به ساختمان مســڪونے ، دوران ورزش باستانے ماهم به خاطرهها پیوست.💣
•┈••✾❄♥❄✾••┈•
•.⏳ #ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
|•کپی به شرط دعای خیر☺️
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمتنھم °•#پھلوانان •.[راوے:حسیناللهڪرم] بعد هم گفت: من ڪشتے نمےگیر
••🦋••
✍🏻#قسمتدهم
°•#والیبالتڪنفرھ
[راوے:جمعےازدوستانشھید]
بازوان قوے ابراهیم از همان اوایل دبیرســتان نشان داد ڪه در بسیارے از ورزشها قھرمان است. در زنگهاے ورزش همیشه مشغول والیبال بود. هیچڪس از بچهها حریف او نمےشد.☘
یڪ بار تڪ نفره در مقابل یڪ تیم شش نفره بازے ڪرد! فقط اجازه داشت ڪه سه ضربه به توپ بزند.💡
همه ما از جمله معلم ورزش ، شــاهد بودیم ڪه چطور پیروز شد. از آن روز به بعد ابراهیم والیبال را بیشتر تڪ نفره بازے مےڪرد.
بیشتر روزهاے تعطیل ، پشت آتشنشانے خیابان ۱۷ شھریور بازے مےڪردیم. خیلے از مدعےها حریف ابراهیم نمےشدند.⭐
اما بھترین خاطره والیبال ابراهیم برمےگردد به دوران #جنگ و شھر گیلانغرب ، در آنجــا یڪ زمین والیبال بود ڪه بچههاے #رزمنده در آن بازے مےڪردند.🌂
یڪ روز چند دستگاه مینےبوس براے بازدید از مناطق جنگے به گیلانغرب آمدند ڪه مسئول آنها آقاے داودے رئیس ســازمان تربیت بدنے بود. آقاے داودے در دبیرستان معلم ورزش ابراهیم بود و او را ڪامل مےشناخت.🔮
ایشان مقدارے وسائل ورزشے به ابراهیم دادو گفت: هرطور صلاح مےدانید مصرف ڪنید. بعد گفت: دوستان ما از همه رشتههاے ورزشے هستند و براے بازدید آمدهاند.🎭
ابراهیم ڪمے براے ورزشڪارها صحبت ڪرد و مناطق مختلف شھر را به آنها نشان داد. تا اینڪه به زمین والیبال رسیدیم.⛳
آقاے داودے گفت: چند تا از بچههاے هیئت والیبال تھران با ما هستند. نظرت براے برگزارے یڪ مسابقه چیه؟🔎
ساعت سه عصر مسابقه شروع شد. پنج نفر ڪه سه نفرشان والیبالیست حرفهاے بودند ، ابراهیم به تنھایے در طرف مقابل. تعداد زیادے هم تماشاگر بودند.🎈
ابراهیم طبق روال قبلے با پاے برهنه و پاچههاے بالا زده و زیر پیراهنے مقابل آنها قرار گرفت. به قدرے هم خوب بازے ڪرد ڪه ڪمتر ڪسی باور مےڪرد.🎄
بازے آنها یڪ نیمه بیشتر نداشت و با اختلاف ده امتیاز به نفع ابراهیم تمام شد. بعد هم بچههاے ورزشڪار با ابراهیم عڪس گرفتند.🌼
آنها باورشان نمےشد یڪ رزمنده ساده ، مثل حرفهاے ترین ورزشڪارها بازے ڪند.
یڪبار هم در پادگان دو کوهه براے رزمندهها از والیبال ابراهیم تعریف ڪردم. یڪے از بچهها رفت و توپ والیبال آورد. بعد هم دوتا تیم تشڪیل داد و ابراهیم را هم صدا ڪرد.🌵
او ابتدا زیر بار نمےرفت و بازے نمےڪرد اما وقتے اصرار ڪردیم گفت: پس همه شما یڪ طرف ، من هم تڪے بازے مےڪنم!🕸
بعد از بازے چند نفر از فرماندهان گفتند: تا حــالا اینقدر نخندیده بودیم ، ابراهیم هر ضربهاے ڪه مےزد چند نفر به سمت توپ مےرفتند و به هم برخورد مےڪردندو روے زمین مےافتادند!🦋
ابراهیم در پایان با اختلاف زیادے بازے را برد. 🌱
•┈••✾❄♥❄✾••┈•
•.⏳ #ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
|•کپی به شرط دعای خیر😉
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمتدهم °•#والیبالتڪنفرھ [راوے:جمعےازدوستانشھید] بازوان قوے ابراهی
••🦋••
✍🏻#قسمتیازدهم
°• #شرطبندے
[راوے:مھدےفریدوند،سعیدصالحتاش]
تقریبا سال ۱۳۵۴ بود. صبح یڪ روز #جمعھ مشغول بازے بودیم. سه نفر غریبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچههاے غرب تھرانیم ، ابراهیم ڪیه؟!🌱
بعد گفتند: بیا بازے سر ۲۰۰ تومان. دقایقے بعد بازے شروع شد. ابراهیم تڪ و آنها سه نفر بودند ، ولے به ابراهیم باختند.⭐
همان روز به یڪے از محلههاے جنوب شھر رفتیم. سر ۷۰۰ تومان شرط بستیم. بازے خوبے بود و خیلے سریع بردیم. موقع پرداخت پول ، ابراهیم فھمید آنها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول مارا جور ڪنند.🕊
یڪ دفعه ابراهیم گفت: آقا یڪے بیاد تڪے با من بازے ڪنه. اگه برنده شـد ما پول نمےگیریم. یڪے از آنها جلو آمد و شروع به بازے ڪرد. ابراهیم خیلے ضعیف بازے ڪرد. آنقدر ضعیف ڪه حریفش برنده شد!🙃
همه آنها خوشحال از آنجا رفتند. من هم ڪه خیلے عصبانے بودم به ابراهیم گفتم: آقا ابــرام ، چرا اینجورے بازے ڪردے؟! با تعجب نگاهم ڪرد و گفت: مےخواستم ضایع نشن! همه اینها روے هم صد تومن تو جیبشون نبود!🔎
هفته بعد دوباره همان بچههاے غرب تھران با دو نفر دیگر از دوستانشان آمدند. آنها پنج نفره با ابراهیم سر ۵۰۰ تومان بازے ڪردند.🌵
ابراهیم پاچههاے شلوارش را بالا زد و با پاے برهنه بازے مےڪرد. آنچـــنان به توپ ضربه مےزد ڪه هیچڪس نمےتوانست آن را جمع ڪند!
آن روز هم ابراهیم با اختلاف زیاد برنده شد.🕸
#شب با ابراهیم رفته بودیم #مسجد. بعد از #نماز ، حاج آقا #احڪام مےگفت. تا اینڪه از شرطبندے و پول #حرام صحبت ڪرد و گفت: #پیامبر (ص) مےفرماید:
《هر ڪس پولے را از راه نامشــروع به دست آورد ، در راه باطل و حوادث سخت از دست مےدهد.》🥀
و نیز فرمودهاند:
《ڪسے ڪه لقمهاے از حرام بخورد نماز #چھل شب و دعاے چھل #روز او پذیرفته نمےشود.》⏳
ابراهیم با تعجب به صحبتها گوش مےڪرد. بعد با هم رفتیم پیش حاج آقا و گفت: من امروز سر والیبال ۵۰۰ تومان تو شرط بندے برنده شدم. بعد هم ماجـــرا را تعریف ڪرد و گفت: البته این پول را به یڪ خانواده مستحـق بخشیدم!🛸
•┈••✾❄♥❄✾••┈•
•.⏳ #ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
|•کپی به شرط دعای خیر🙂
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمتیازدهم °• #شرطبندے [راوے:مھدےفریدوند،سعیدصالحتاش] تقریبا سال ۱۳۵۴ بود
••🦋••
✍🏻 #قسمتدوازدهم
°•#شرطبندے
[راوے:مھدےفریدوند،سعیدصالحتاش]
حاج آقا هم گفت: از این به بعد مواظب باش ، ورزش بڪن اما شرط بندے نڪن. هفته بعد دوبــاره همان افراد آمدند. این دفعه با چند یار قویتر ، بعد گفتند: این دفعه بازے سر هزار تومان!🎐
ابراهیم گفت: من بازے مےڪنم اما شرط بندے نمےڪنم. آنها هم شــروع ڪردند به مســخره ڪردن و تحریڪ ڪردن ابراهیم و گفتند: ترسیده ، مےدونه مےبازه. یڪے دیگه گفت: پول نداره و ...🚀
ابراهیم برگشت و گفت: شرط بندے حرومه ، من هم اگه مےدونستم هفتههاے قبل با شــما بازے نمےڪردم ، پول شما رو هم دادم به #فقیر ، اگه دوست دارید ، بدون شرط بندے بازے مےڪنیم.
ڪه البته بعد از ڪلے حرف و #سخن و مسخره ڪردن بازے انجام نشد.🌙
دوستش مےگفت: با اینڪه بعد از آن ابراهیم به ما بســیار #توصیه ڪرد ڪه شرط بندے نڪنید. امــا یڪبار با بچههاے محله نازےآباد بازے ڪردیم و مبلغ سنگینے را باختیم! آخراے بازے بود ڪه ابراهیم آمد. به خاطر شرط بندے خیلے از دست ما عصبانے شد.☔
از طرفے ما چنین مبلغے نداشتیم ڪه پرداخت ڪنیم. وقتے بازے تمام شد ابراهیم جلو آمد و توپ را گرفت. بعد گفت: ڪسے هست بیاد تڪ به تڪ بزنیم؟📀
از بچههاے نازےآباد ڪسے بود به نام ح.ق ڪه عضو تیم ملے و ڪاپیتان تیم برق بود. با غرور خاصے جلو آمد و گفت: سَرچے؟!🕯
ابراهیم گفت: اگه باختے از این بچهها پول نگیرے. اوهم قبول ڪرد.🖇
ابراهیم به قدرے خوب بازے ڪرد ڪه همه ما تعجب ڪردیم. او با اختلاف زیاد حریفش را شڪست داد. اما بعد از آن حسابے با ما دعوا ڪرد!💠
ابراهیم به جز والیبال در بسیارے از رشتههاے ورزشے مھارت داشت. در ڪوهنوردے یڪ ورزشڪار ڪامل بود. تقریبا از سه سال قبل از #پیروزے_انقلاب تا ایــام #انقلاب هر هفته صبحهاے #جمعھ با چند نفر از بچههاے زورخانه مےرفتند تجریش. #نماز صبح را امامزاده صالح مےخواندند ، بعد هم به حالت دویدن از ڪوه بالا مےرفتند. آنجـا صبحانه مےخوردند و بر مےگشتند.❄
فراموش نمےڪنم. ابراهیم مشغول تمرینات ڪشتے بود و مےخواست پاهایش را قوے ڪند. از میدان دربـــند یڪے از بچهها را روے ڪول خود گذاشت و تا نزدیڪ آبشار دوقلو بالا برد!🎭
این ڪوهنوردے در منطقه دربـــند و ڪولڪچال تا ایام پیروزے انقلاب هر هفته ادامه داشت.
ابراهیم فوتبال را هم خیلے خوب بازے مےڪرد. در پینگ پنگ هم استــاد بود و با دو دست و دو تا راڪت بازے مےڪرد و ڪسے حریفش نبود.🎄
•┈••✾❄♥❄✾••┈•
•.⏳ #ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
|•کپی به شرط دعای خیر😉
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمتهفتم °•#ورزشباستانے •.[راوے:جمعےازدوستانشھید] بارها مےدیدم ابرا
••🦋••
✍🏻 #قسمتهشتم
°•#پھلوانان
.•[راوے:حسیناللهڪرم]
سید حسین طـحامے(ڪشتےگیر قھرمان جھان) به زورخانه ما آمد بود و با بچهها ورزش مےڪرد.
هرچند مدتے بود ڪه سیـد به مسابقات قھرمانے نمےرفت ، اما هنوز بدنے بسـیار ورزیده و قوے داشـت. بعد از پایان ورزش رو ڪرد به حاج حسن و گفت: حاجے ، کسے هست با من ڪشتے بگیره؟🌱
حاج حسن نگاهے به بچهها ڪرد و گفت: ابراهیم ، بعد هم اشاره ڪرد؛ بــرو وسط گود.
معمولا در ڪشتے پھلوانے ، حریفے ڪه زمین بخورد ، یا خاڪ شود مےبازد.🦋
ڪشتے شــروع شد. همه ما تماشا مےڪردیم. مدتے طولانے دو ڪشتےگیر درگیر بودند. اما هیچڪدام زمین نخوردند.
فشار زیادے به هردو نفرشان آمد ، اما هیچڪدام نتوانست حریفش را مغلوب ڪند ، این ڪشتے پیروز نداشت.🎭
بعد از ڪشتے سید حسین بلند بلند مےگفت: بارڪ الله ، بارڪ الله ، چه جوان شجاعے ، ماشاءالله پھلوون!🏁
ورزش تمام شده بود. حاج حسن خیره خیره به صورت ابراهیم نگاھ مےڪرد. ابراهیم آمد جلــو و باتعجب گفت: چیزے شده حاجے!؟🌵
حاج حســن هم بعد از چندلحظھ سڪوت گفت: تو قدیمهاے این تھرون ، دوتا پھلوون بودند به نامهاے حاج سید حسن رزاز و حاج صــادق بلور فروش ، اونها خیلے باهم دوست و #رفیق بودند.
توے ڪشتے هم هیچڪس حریفشــان نبود. اما مھمتر از همه این بود ڪه #بندھ هاے خالصے براے #خدا بودند.🌝
همیشه قبل از شروع ورزش ڪارشان رو با چند #آیھ_قرآن و یه روضه مختصر و با چشمان اشڪ آلود براے آقا #اباعبدالله (ع) شروع مےڪردند. نفس گرم حاج محمد صادق و حاج سید حسن ، مریض شفـا مےداد. 💜
بعد ادامه داد: ابراهیم ، من تو رو یه پھلوون مےدونم مثل اونها! ابراهیم هم لبخندے زد و گفت: نه حاجے، ما ڪجا و اونها ڪجا.
بعضے از بچهها از اینڪه حاج حســن اینطور از ابراهیم تعریـف مےڪرد ، ناراحت شدند.👀
فرداے آن روز پنج پھلوان از یڪے از زورخانههاے تھران به آنجا آمدند. قرار شد بعد از ورزش با بچههاے ما ڪشتے بگیرند. همه قبول ڪردند ڪه حاج حسـن داور شود. بعد از ورزش ڪشتےها شروع شد.✌️
چھار مسابقه برگزار شد ، دو ڪشتے را بچههاے ما بردند ، دوتا هم آنها. اما در ڪشتے آخر ڪمے شلوغ ڪارے شد!
آنها سر حاج حسن داد مےزدند. حاج حسن هم خیلے ناراحت شده بود.
من دقت ڪردم و دیدم ڪشتے بعدے بین ابراهیـم و یڪے از بچههاے مھمان است. آنها هم ڪه ابراهیم را خوب مےشناختند مطمئن بودندڪه مےبازند. براے همین شلوغ ڪارے ڪردند ڪه اگر باختند تقصیر را بیندازند دور گردن داور!☄
همه عصبانے بودند. چند لحظھ اے نگذشت ڪه ابراهیم داخـل گود آمد. با لبخندے ڪه برلب داشت با همه بچههاے مھمان دست داد. #آرامش به جمع ما برگشت.☂
•┈••✾❄♥❄✾••┈•
•.⏳ #ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
|•کپی به شرط دعای خیر😇
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻 #قسمتهشتم °•#پھلوانان .•[راوے:حسیناللهڪرم] سید حسین طـحامے(ڪشتےگیر ق
••🦋••
✍🏻#قسمتنھم
°•#پھلوانان
•.[راوے:حسیناللهڪرم]
بعد هم گفت: من ڪشتے نمےگیرم! همه با تعجب پرسیدیم: چرا !؟
ڪمے مڪث ڪرد و به آرامے گفت: دوســتے و #رفاقت ما خیلے بیشتر از این حرفها و ڪارها #ارزش داره! 🔗
بعد هم دست حاج حسن را بوسیــد و با یڪ #صلوات پایان ڪشتےهارا اعلام ڪرد.
شاید در آن روز برنده و بازنده نداشتیم. اما برنده واقعے فقط ابراهیم بود.🥀
وقتے هم مےخواستیم لباس بپوشیم و برویم. حاج حسن همه مارا صدا ڪرد و گفت: فھمیدید چرا گفتم ابراهیم پھلوانه!؟💫
ما همه ساڪت بودیم ، حاج حسن ادامه داد: ببینید بچهها ، پھلوانے یعنے همین ڪارے ڪه امروز دیدید.
ابراهیم امــروز با نفس خودش ڪشتے گرفت و پیروز شد.🌱
ابراهیم به خاطــر #خدا با اونها ڪشتے نگرفت و با این ڪار جلوے ڪینه و دعوا را گرفت. بچهها پھلوانے یعنے همین ڪارے ڪه امروز دیدید.✒️
داستان پھلوانےهاے ابراهیم ادامه داشت تا ماجراهاے پیروزے #انقلاب پیش آمد.
بعد از آن اڪثـــر بچهها درگیر مســائل انقلاب شدند و حضورشان در ورزش باستانے خیلے ڪمتر شد.🕸
بعد از آن هر روز صبح براے #اذان در زورخانه جمع مےشدیم. #نماز_صبح را به #جماعت مےخواندیم و ورزش را شروع مےڪردیم. بعد هم صبحانه مختصرے و به سر ڪارهایمان مےرفتیم.
ابراهیم خیلے از این قضیه خوشحـــال بود. چرا ڪه از طرفے بچهها #نماز صبح را به جماعت مےخواندند.🐾
همیشه هم #حدیث #پیامبر گرامے اســلام را مےخواند:《اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از #عبادت و #شبزندهدارے تا صبح محبوبتر است.》🍃
با شروع #جنگ تحمیلے فعالیت زورخانه بسیار ڪم شد. اڪثــر بچهها در #جبھه حضور داشتند.🕊
ابراهیم هم ڪمتر به تھران مےآمد. یڪبـار هم ڪه آمده بود ، وســائل ورزش باســتانے خودش را برد و در همان مناطق جنگے بســاط ورزش باســتانے را راهاندازے ڪرد.🎗
زورخانه حاج حسن #توڪل ، در تربیت پھلوانهاے واقعے زبانزد بود. از بچههاے آنجا به جز ابراهیم ، جوانهاے بسیارے بودند ڪه در پیشگاه #خداوند پھلوانیشان اثبات شده بود!
آنها با #خون خودشان ایمانشان را حفظ ڪردند و پھلوانهاے واقعے همینها هستند.🗝
دوران زیبا و #معنوے زورخانه حاج حسن در همان سالهاے اول #دفاع_مقدس ، با #شھادت #شھید حسن شھابـے (مرشــد زورخانه) شھید اصغر رنجبران (#فرمانده تیپ عمار) و شھیدان سیدصالحے ، محمدشـــاهرودے ، علےخرمدل ، حسنزاهدے ، سیدمحمدسبحانے ، سیدجوادمجدپور ، رضاپنــد ، حمداللهمرادے ، رضاهوریار ، مجیدفریدوند ، قاســمڪاظمے و ابراهیم و چندین شھید دیگر و همچنین جانبازے حاجعلےنصرالله ، مصطفےهرندے و علےمقدم و همچنین درگذشت حاج حسن توڪل به پایان رسید.🎈
مدتے بعد با تبدیل محل زورخانه به ساختمان مســڪونے ، دوران ورزش باستانے ماهم به خاطرهها پیوست.💣
•┈••✾❄♥❄✾••┈•
•.⏳ #ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
|•کپی به شرط دعای خیر☺️
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمتنھم °•#پھلوانان •.[راوے:حسیناللهڪرم] بعد هم گفت: من ڪشتے نمےگیر
••🦋••
✍🏻#قسمتدهم
°•#والیبالتڪنفرھ
[راوے:جمعےازدوستانشھید]
بازوان قوے ابراهیم از همان اوایل دبیرســتان نشان داد ڪه در بسیارے از ورزشها قھرمان است. در زنگهاے ورزش همیشه مشغول والیبال بود. هیچڪس از بچهها حریف او نمےشد.☘
یڪ بار تڪ نفره در مقابل یڪ تیم شش نفره بازے ڪرد! فقط اجازه داشت ڪه سه ضربه به توپ بزند.💡
همه ما از جمله معلم ورزش ، شــاهد بودیم ڪه چطور پیروز شد. از آن روز به بعد ابراهیم والیبال را بیشتر تڪ نفره بازے مےڪرد.
بیشتر روزهاے تعطیل ، پشت آتشنشانے خیابان ۱۷ شھریور بازے مےڪردیم. خیلے از مدعےها حریف ابراهیم نمےشدند.⭐
اما بھترین خاطره والیبال ابراهیم برمےگردد به دوران #جنگ و شھر گیلانغرب ، در آنجــا یڪ زمین والیبال بود ڪه بچههاے #رزمنده در آن بازے مےڪردند.🌂
یڪ روز چند دستگاه مینےبوس براے بازدید از مناطق جنگے به گیلانغرب آمدند ڪه مسئول آنها آقاے داودے رئیس ســازمان تربیت بدنے بود. آقاے داودے در دبیرستان معلم ورزش ابراهیم بود و او را ڪامل مےشناخت.🔮
ایشان مقدارے وسائل ورزشے به ابراهیم دادو گفت: هرطور صلاح مےدانید مصرف ڪنید. بعد گفت: دوستان ما از همه رشتههاے ورزشے هستند و براے بازدید آمدهاند.🎭
ابراهیم ڪمے براے ورزشڪارها صحبت ڪرد و مناطق مختلف شھر را به آنها نشان داد. تا اینڪه به زمین والیبال رسیدیم.⛳
آقاے داودے گفت: چند تا از بچههاے هیئت والیبال تھران با ما هستند. نظرت براے برگزارے یڪ مسابقه چیه؟🔎
ساعت سه عصر مسابقه شروع شد. پنج نفر ڪه سه نفرشان والیبالیست حرفهاے بودند ، ابراهیم به تنھایے در طرف مقابل. تعداد زیادے هم تماشاگر بودند.🎈
ابراهیم طبق روال قبلے با پاے برهنه و پاچههاے بالا زده و زیر پیراهنے مقابل آنها قرار گرفت. به قدرے هم خوب بازے ڪرد ڪه ڪمتر ڪسی باور مےڪرد.🎄
بازے آنها یڪ نیمه بیشتر نداشت و با اختلاف ده امتیاز به نفع ابراهیم تمام شد. بعد هم بچههاے ورزشڪار با ابراهیم عڪس گرفتند.🌼
آنها باورشان نمےشد یڪ رزمنده ساده ، مثل حرفهاے ترین ورزشڪارها بازے ڪند.
یڪبار هم در پادگان دو کوهه براے رزمندهها از والیبال ابراهیم تعریف ڪردم. یڪے از بچهها رفت و توپ والیبال آورد. بعد هم دوتا تیم تشڪیل داد و ابراهیم را هم صدا ڪرد.🌵
او ابتدا زیر بار نمےرفت و بازے نمےڪرد اما وقتے اصرار ڪردیم گفت: پس همه شما یڪ طرف ، من هم تڪے بازے مےڪنم!🕸
بعد از بازے چند نفر از فرماندهان گفتند: تا حــالا اینقدر نخندیده بودیم ، ابراهیم هر ضربهاے ڪه مےزد چند نفر به سمت توپ مےرفتند و به هم برخورد مےڪردندو روے زمین مےافتادند!🦋
ابراهیم در پایان با اختلاف زیادے بازے را برد. 🌱
•┈••✾❄♥❄✾••┈•
•.⏳ #ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
|•کپی به شرط دعای خیر😉
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمتدهم °•#والیبالتڪنفرھ [راوے:جمعےازدوستانشھید] بازوان قوے ابراهی
••🦋••
✍🏻#قسمتیازدهم
°• #شرطبندے
[راوے:مھدےفریدوند،سعیدصالحتاش]
تقریبا سال ۱۳۵۴ بود. صبح یڪ روز #جمعھ مشغول بازے بودیم. سه نفر غریبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچههاے غرب تھرانیم ، ابراهیم ڪیه؟!🌱
بعد گفتند: بیا بازے سر ۲۰۰ تومان. دقایقے بعد بازے شروع شد. ابراهیم تڪ و آنها سه نفر بودند ، ولے به ابراهیم باختند.⭐
همان روز به یڪے از محلههاے جنوب شھر رفتیم. سر ۷۰۰ تومان شرط بستیم. بازے خوبے بود و خیلے سریع بردیم. موقع پرداخت پول ، ابراهیم فھمید آنها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول مارا جور ڪنند.🕊
یڪ دفعه ابراهیم گفت: آقا یڪے بیاد تڪے با من بازے ڪنه. اگه برنده شـد ما پول نمےگیریم. یڪے از آنها جلو آمد و شروع به بازے ڪرد. ابراهیم خیلے ضعیف بازے ڪرد. آنقدر ضعیف ڪه حریفش برنده شد!🙃
همه آنها خوشحال از آنجا رفتند. من هم ڪه خیلے عصبانے بودم به ابراهیم گفتم: آقا ابــرام ، چرا اینجورے بازے ڪردے؟! با تعجب نگاهم ڪرد و گفت: مےخواستم ضایع نشن! همه اینها روے هم صد تومن تو جیبشون نبود!🔎
هفته بعد دوباره همان بچههاے غرب تھران با دو نفر دیگر از دوستانشان آمدند. آنها پنج نفره با ابراهیم سر ۵۰۰ تومان بازے ڪردند.🌵
ابراهیم پاچههاے شلوارش را بالا زد و با پاے برهنه بازے مےڪرد. آنچـــنان به توپ ضربه مےزد ڪه هیچڪس نمےتوانست آن را جمع ڪند!
آن روز هم ابراهیم با اختلاف زیاد برنده شد.🕸
#شب با ابراهیم رفته بودیم #مسجد. بعد از #نماز ، حاج آقا #احڪام مےگفت. تا اینڪه از شرطبندے و پول #حرام صحبت ڪرد و گفت: #پیامبر (ص) مےفرماید:
《هر ڪس پولے را از راه نامشــروع به دست آورد ، در راه باطل و حوادث سخت از دست مےدهد.》🥀
و نیز فرمودهاند:
《ڪسے ڪه لقمهاے از حرام بخورد نماز #چھل شب و دعاے چھل #روز او پذیرفته نمےشود.》⏳
ابراهیم با تعجب به صحبتها گوش مےڪرد. بعد با هم رفتیم پیش حاج آقا و گفت: من امروز سر والیبال ۵۰۰ تومان تو شرط بندے برنده شدم. بعد هم ماجـــرا را تعریف ڪرد و گفت: البته این پول را به یڪ خانواده مستحـق بخشیدم!🛸
•┈••✾❄♥❄✾••┈•
•.⏳ #ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
|•کپی به شرط دعای خیر🙂
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمتیازدهم °• #شرطبندے [راوے:مھدےفریدوند،سعیدصالحتاش] تقریبا سال ۱۳۵۴ بود
••🦋••
✍🏻 #قسمتدوازدهم
°•#شرطبندے
[راوے:مھدےفریدوند،سعیدصالحتاش]
حاج آقا هم گفت: از این به بعد مواظب باش ، ورزش بڪن اما شرط بندے نڪن. هفته بعد دوبــاره همان افراد آمدند. این دفعه با چند یار قویتر ، بعد گفتند: این دفعه بازے سر هزار تومان!🎐
ابراهیم گفت: من بازے مےڪنم اما شرط بندے نمےڪنم. آنها هم شــروع ڪردند به مســخره ڪردن و تحریڪ ڪردن ابراهیم و گفتند: ترسیده ، مےدونه مےبازه. یڪے دیگه گفت: پول نداره و ...🚀
ابراهیم برگشت و گفت: شرط بندے حرومه ، من هم اگه مےدونستم هفتههاے قبل با شــما بازے نمےڪردم ، پول شما رو هم دادم به #فقیر ، اگه دوست دارید ، بدون شرط بندے بازے مےڪنیم.
ڪه البته بعد از ڪلے حرف و #سخن و مسخره ڪردن بازے انجام نشد.🌙
دوستش مےگفت: با اینڪه بعد از آن ابراهیم به ما بســیار #توصیه ڪرد ڪه شرط بندے نڪنید. امــا یڪبار با بچههاے محله نازےآباد بازے ڪردیم و مبلغ سنگینے را باختیم! آخراے بازے بود ڪه ابراهیم آمد. به خاطر شرط بندے خیلے از دست ما عصبانے شد.☔
از طرفے ما چنین مبلغے نداشتیم ڪه پرداخت ڪنیم. وقتے بازے تمام شد ابراهیم جلو آمد و توپ را گرفت. بعد گفت: ڪسے هست بیاد تڪ به تڪ بزنیم؟📀
از بچههاے نازےآباد ڪسے بود به نام ح.ق ڪه عضو تیم ملے و ڪاپیتان تیم برق بود. با غرور خاصے جلو آمد و گفت: سَرچے؟!🕯
ابراهیم گفت: اگه باختے از این بچهها پول نگیرے. اوهم قبول ڪرد.🖇
ابراهیم به قدرے خوب بازے ڪرد ڪه همه ما تعجب ڪردیم. او با اختلاف زیاد حریفش را شڪست داد. اما بعد از آن حسابے با ما دعوا ڪرد!💠
ابراهیم به جز والیبال در بسیارے از رشتههاے ورزشے مھارت داشت. در ڪوهنوردے یڪ ورزشڪار ڪامل بود. تقریبا از سه سال قبل از #پیروزے_انقلاب تا ایــام #انقلاب هر هفته صبحهاے #جمعھ با چند نفر از بچههاے زورخانه مےرفتند تجریش. #نماز صبح را امامزاده صالح مےخواندند ، بعد هم به حالت دویدن از ڪوه بالا مےرفتند. آنجـا صبحانه مےخوردند و بر مےگشتند.❄
فراموش نمےڪنم. ابراهیم مشغول تمرینات ڪشتے بود و مےخواست پاهایش را قوے ڪند. از میدان دربـــند یڪے از بچهها را روے ڪول خود گذاشت و تا نزدیڪ آبشار دوقلو بالا برد!🎭
این ڪوهنوردے در منطقه دربـــند و ڪولڪچال تا ایام پیروزے انقلاب هر هفته ادامه داشت.
ابراهیم فوتبال را هم خیلے خوب بازے مےڪرد. در پینگ پنگ هم استــاد بود و با دو دست و دو تا راڪت بازے مےڪرد و ڪسے حریفش نبود.🎄
•┈••✾❄♥❄✾••┈•
•.⏳ #ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
|•کپی به شرط دعای خیر😉
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻 #قسمتدوازدهم °•#شرطبندے [راوے:مھدےفریدوند،سعیدصالحتاش] حاج آقا هم گفت: ا
••🦋••
✍🏻 #قسمتسیزدهم
°•#ڪشتے
°•[راوے:برادرانشھید]
هنوز مدتے از حضور ابراهیم در ورزش باستانے نگذشته بود ڪه به توصیه دوستان و شخص حاج حسن ، به سراغ ڪشتے رفت.
او در باشگاه ابومسلم در اطراف میدان خراســان ثبتنام ڪرد. او ڪار خود را با وزن ۵۳ ڪیلو آغاز ڪرد.❄
آقایان گودرزے و محمدے مربیان خوب ابراهیم در آن دوران بودند. آقاے محمدے ، ابراهیم را به خاطر #اخلاق و رفتارش خیلے دوست داشــت. آقاے گودرزے خیلے خوب فنون ڪشتے را به ابراهیم مےآموخت.💡
همیشه مےگفت: این پسر خیلے آرومه ، اما تو ڪشتے وقتے زیر مےگیره ، چون قد بلند و دستاے ڪشیده و قوے داره مثل پلنگ حمله مےڪنه! او تا امتیاز نگیره ول ڪن نیست. براے همین اسم ابراهیم را گذاشته بود پلنگ خفته!🌺
بارها مےگفت: یه روز ، این پسر رو تو مسابقات جھانے مےبینید ، مطمئن باشید!🕸
سالهاے اول دهه ۵۰ در مسابقات قھرمانے نوجوانان تھران شرڪت ڪرد. ابراهیم همه حریفان را با #اقتدار شڪســت داد. او در حالے ڪه ۱۵ سال بیشتــر نداشت براے مسابقات ڪشورے انتخاب شد.⚘
مسابقات در روزهاے اول آبان برگزار مےشد ولے ابراهیم در این مسابقات شرڪت نڪرد!🍀
مربےها خیلے از دست او ناراحت شدند. بعدها فھمیدیم مسابقات در حضور ولیعھد برگزار مےشد و جوایز هم توسط او اهدا شده. براے همین ابراهیم در مسابقات شرڪت نڪرده بود.🦅
سال بعد ابراهیم در مسابقات قھرمانے آموزشگاهها شرڪت ڪرد و قھرمان شد. همان سال در وزن ۶۲ ڪیلو در قھرمانے باشگاههاے تھران شرڪت ڪرد.💫
در سال بعد از آن در مسابقات قھرمانے آمـوزشگاهها وقتے دید دوست صمیمے خودش در وزن او ، یعنے ۶۸ ڪیلو شرڪت ڪرده ، ابراهیم یڪ وزن بالاتر رفت و در ۷۴ ڪیلو شرڪت ڪرد.💭
در آن سال درخشش ابراهیم خیره ڪننده بود و جوان ۱۸ ساله ، قھرمان ۷۴ ڪیلو آموزشگاهها شد.💥
تبحر #خاص ابراهیم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحیح از دستان قوے و بلند خود باعث شده بود ڪه به ڪشتے گیرے تمام عیــار تبدیل شود.👑
•┈••✾❄♥❄✾••┈•
•.⏳ #ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
|•کپی به شرط دعای خیر ☺️
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻 #قسمتسیزدهم °•#ڪشتے °•[راوے:برادرانشھید] هنوز مدتے از حضور ابراهیم در ور
••🦋••
✍🏻#قسمتچھاردهم
°• #ڪشتے
[راوے:برادرانشھید]
#صبح زود ابراهیم با وسائل ڪشتے از خانه بیرون رفت. من و برادرم هم راه افتادیم. هر جائے مےرفت دنبالش بودیم!🥀
تا اینڪه داخل سالــن هفتتیر فعلے رفت. ما هم رفتیم توے سالن و بین تماشاگرها نشستیم. سالــن شلوغ بود. ساعتے بعد مسابقات ڪشتے آغاز شد.
آنروز ابراهیم چند ڪشتے گرفت و همه را پیروز شد. تا اینڪه یڪدفعــه نگاهش به ما افتاد. ما داخل تماشاگر تشویقش مےڪردیم. با عصبانیت به سمت ما آمد.💥
گفت: چرا اومدید اینجا؟!❣
گفتیم: هیچے ، دنبالت اومدیم ببینیم ڪجا میرے.
بعد گفت: یعنے چے؟! اینجا جاے شما نیست. زود باشین بریم خونه.
با تعجب گفتم: مگه چے شــده!؟ نباید اینجا بمونین ، پاشین ، پاشین بریم خونه.🗯
همینطور ڪه حرف مےزد بلندگو اعلام ڪرد: ڪشتے نیمه نھایے وزن ۷۴ ڪیلو آقایان هادے و تھرانے.📀
ابراهیم نگاهے به سمت تشــڪ انداخت و نگاهے به سمت ما. چند لحظه سڪـــوت ڪرد و رفت سمت تشڪ.
ماهم حسابے داد مےزدیم و تشویقش مےڪردیم.💡
مربے ابراهیم مرتب داد مےزد و مےگفت ڪه چه ڪارے بڪن. ولے ابراهیم فقط #دفاع مےڪرد. نیــم نگاهے هم به ما مےانداخت. مربے ڪه خیلے عصبانے شده بود داد زد: ابرام چرا ڪشتے نمےگیرے؟ بزن دیگه.🔹️
ابراهیم هم با یڪ فن زیبــا حریف را از روے زمین بلند ڪرد. بعد هم یڪ دور چرخید و او را محڪم به تشڪ ڪوبید. هنوز ڪشتے تمام نشده بود که از جا بلند شد و از تشڪ خارج شد.🔒
آن روز از دست ما خیلے عصبانے بود. فڪر ڪردم از اینڪه تعقیبش ڪردیم ناراحت شده ، وقتے در راه برگشت صحبت مےڪردیم گفت: آدم باید ورزش را براے قوے شدن انجام بده ، نه #قھرمان شدن.🔗
من هم اگه تو مسابقات شرڪت مےڪنم مےخوام فنون مختلف رو یاد بگیرم. هدف دیگهاے هم ندارم.📍
گفتم: مگه بده آدم قھرمان و مشھور بشه و همه بشناسش؟!
بعد از چند لحظه سڪــوت گفت: هرڪس ظرفیت مشھور شدن رو نداره ، از مشھور شدن مھمتر اینه ڪه آدم بشیم.🌤
آن روز ابراهیم به فینال رســید. اما قبل از مسابقه نھایے ، همراه ما به خانه برگشت! او عملا ثابت ڪرد ڪه رتبه و مقام برایش اهمیت ندارد. ابراهیم همیشه جمله معروف #امام راحـــل را مےگفت:《ورزش نباید هدف زندگے شود.》🌚
•┈••✾❄♥❄✾••┈•
•.⏳ #ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
|•کپی به شرط دعای خیر😉
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمتچھاردهم °• #ڪشتے [راوے:برادرانشھید] #صبح زود ابراهیم با وسائل ڪش
••🦋••
✍🏻#قسمتپانزدهم
°• #قھرمان
[راوے:حسیناللهڪرم]
مسابقات قھرمانے ۷۴ڪیلو باشگاهها بود. ابراهیم همه حریفان را یڪے پس از دیگرے شڪست داد و به نیمه نھایے رسید. آن سال ابراهیم خیلے خوب تمرین ڪرده بود. اڪثر حریفها را با #اقتدار شڪست داد.🗯
اگر این مسابقه را مےزد حتما در فینال قھرمان مےشد. اما در نیمه نھایے خیلے بد ڪشتے گرفت. بالاخره با یڪ امتیاز بازے را واگذار ڪرد!❣
آن سال ابراهیم مقام سوم را ڪسب ڪرد. اما سالها بعد ، همان پسرے ڪه حریف نیمه نھایے ابراهیم بود را دیدم. آمده بود به ابراهیم سر بزند.💡
آن آقا از #خاطرات خودش با ابراهیم تعریف مےڪرد. همه ما هم گوش مےڪردیم.
تا اینڪه رسید به ماجراے آشنایے خودش با ابراهیم و گفت: آشنایے ما برمےگردد به نیمه نھایے ڪشتے باشگاهها در وزن ۷۴ڪیلو ، قرار بود من با ابراهیم ڪشتے بگیرم.🔗
اما هرچه خواست آن ماجرا را تعریف ڪند ابراهیم بحث را عوض مےڪرد! آخر هم نگذاشت ڪه ماجرا تعریف شود! روز بعد همان آقا را دیدم و گفتم: اگه میشه قضیه ڪشتے خودتان را تعریف ڪنید.🥀
او هم نگاهے به من ڪرد. نفس عمیقے ڪشید و گفت: آن سال من در نیمه نھایے حریف ابراهیم شدم. اما یڪے از پاهایم شدیدا آسیــب دید.💦
به ابراهیم ڪه تا آن موقع نمےشناختمش گفتم: #رفیق ، این پاے من آسیــب دیده. هواے ما رو داشته باش.💣
ابراهیم هم گفت: باشه داداش ، چشم.🔹️
بازےهاے او را دیده بودم. توے ڪشتے استاد بود. با اینڪه شگرد ابراهیم فنهایے بود ڪه روے پا مےزد. اما اصلا به پاے من نزدیڪ نشد!🕸
ولے من ، در #ڪمال نامردے یه خاڪ ازش گرفتم و خوشحال از این پیروزے به فینال رفتم.🦋
ابراهیم با اینڪه راحت مےتونست من رو شڪست بده و #قھرمان بشه ، ولے این ڪار رو نڪرد.
بعد ادامه داد: البته فڪر مےڪنم او از قصد ڪارے ڪرد ڪه من برنده بشم! از شڪست خودش هم ناراحت نبود. چون قھرمانے براے او تعریف دیگهاے داشت. 🍃
ولے من خوشحال بودم. خوشحالے من بیشتر از این بود ڪه حریف فینال ، بچه محل خودمون بود. فڪر مےڪردم همه ، مرام و #معرفت داش ابرام رو دارن.🍀
اما توے فینال با اینڪه قبل از مسابقه به دوستم گفته بودم ڪه پایم آسیب دیده ، اما دقیقا با اولین حرڪت همان پاے آسیب دیده من را گرفت. آه از نھاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روے زمین و بالاخره من ضربه شدم.🦠
آن سال من دوم شدم و ابراهیم سوم. اما شڪ نداشتم حق ابراهیم قھرمانے بود. 🧩
از آن روز تا حالا با او رفیقم. چیزهاے عجیبے هم از او دیدهام. #خدا را هم شڪر مےڪنم ڪه چنین رفیقے نصیبم ڪرده.🎭
صحبتهایش ڪه تمام شد خداحافظے ڪرد و رفت. من هم برگشتم. در راه فقط به صحبتهایش فڪر مےڪردم.🌙
یادم افتاد در مقر #سپاه گیلان غرب روے یڪے از دیوارها براے هر ڪدام از رزمندهها جملهاے نوشته شده بود. در مورد ابراهیم نوشته بودند:
《ابراهیم هادے رزمندهاے با خصائص پوریاے ولے》🌈
•┈••✾❄♥❄✾••┈•
•.⏳ #ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
|•کپی به شرط دعای خیر☺️
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمتپانزدهم °• #قھرمان [راوے:حسیناللهڪرم] مسابقات قھرمانے ۷۴ڪیلو باش
••🦋••
✍🏻#قسمتشانزدهم
°•#پوریاےولے
[راوے:ایرجگرائے]
مسابقات قھرمانے باشگاهها در سال ۱۳۵۵ بود. مقام اول مسابقات ، هم جایزه نقدے مےگرفت هم به انتخابے #ڪشور مےرفت. ابراهیم در اوج آمادگے بود. هرڪس یڪ مسابقه از او مےدید این مطلب را تأیید مےڪرد. مربیان مےگفتند: امسال در ۷۴ڪیلو ڪسے حریف ابراهیم نیست.💡
مسابقات شروع شــد. ابراهیم همه را یڪے یڪے از پیش رو برمےداشت. با چھار ڪشتے ڪه برگزار ڪرد به نیمه نھایے رسید. ڪشتےها را یا ضربه مےڪرد یا با امتیاز بالا مےبرد.♨️
به رفقایم گفتم: مطمئن باشــید ، امسال یه ڪشتےگیر از باشگاه ما مےره تیم ملے. در دیدار نیمه نھایے با اینڪه حریفش خیلے مطرح بود ولے ابراهیم برنده شد. او با #اقتدار به فینال رفت.🦋
حریف پایانے او آقاے «محمود.ڪ» بود. ایشان همان سال قھرمان مسابقات ارتشهاے جھان شده بود.🌀
قبل از شروع فینال رفتم پیش ابراهیم توے رختڪن و گفتم: من مسابقههاے حریفت رو دیدم. خیلے ضعیفه ، فقط ابرام جون ، تو رو خدا دقت ڪن. خوب ڪشتے بگیر ، من مطمئنم امسال برا تیم ملے انتخاب مےشے.🌈
مربے ، آخرین توصیهها را به ابراهیم گوشــزد مےڪرد. در حالے ڪه ابراهیم بندهاے ڪفشش را مےبست. بعد با هم به سمت تشڪ رفتند.🔗
من سریع رفتم و بین تماشاگرها نشستم. ابراهیم روے تشڪ رفت. حریف ابراهیم هم وارد شد. هنوز داور نیامده بود. ابراهیم جلو رفت و با لبخند به حریفش سلام ڪرد و دست داد.🌜
حریف او چیزے گفت ڪه متوجه نشدم. اما ابراهیم سرش را به علامت تأیید تڪان داد. بعد هم حریف او جایـے را در بالاے سالن بین تماشاگرها به او نشان داد!
من هم برگشتم و نگاه ڪردم. دیدم پیرزنے تنھا ، #تسبیح به دست ، بالاے سڪوها نشسته.🌺
نفھمیدم چه گفتند و چه شد. اما ابراهیم خیلے بد ڪشتے را شروع ڪرد. همهاش #دفاع مےڪرد. بیچاره مربے ابراهیم ، اینقدر داد زد و راهنمایـے ڪرد ڪه صدایــش گرفت. ابراهیم انگار چیزے از فریادهاے مربے و حتے داد زدنهاے من را نمےشنید. فقط وقت را تلف مےڪرد!🕸
حریف ابراهیم با اینڪه در ابتدا خیلے ترسیده بود اما جرأت پیدا ڪرد. مرتب حمله مےڪرد. ابراهیم هم با خونسردے مشغول دفاع بود.
•┈••✾❄♥❄✾••┈•
•.⏳ #ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
|•کپی به شرط دعای خیر😉
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمتشانزدهم °•#پوریاےولے [راوے:ایرجگرائے] مسابقات قھرمانے باشگاهها
••🦋••
✍🏻#قسمتهفدهم
.
[راوی:ایرجگرائی]
.
❃↠داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم داد. در پایان هم ابراهیم سه اخطاره شد و باخت و حریف ابراهیم قهرمان ۷۴ کیلو شد!
.
❃↠وقتی داور دست حریف را بالا میبرد ابراهیم خوشحال بود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتیگیر یکدیگر را بغل کردند.
حریف ابراهیم در حالی که از خوشحالی گریه میکرد خم شد و دست ابراهیم را بوسید! دو کشتیگیر در حال خروج از سالن بودند. من از بالای سکوها پریدم پائین. با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم.
.
❃↠داد زدم و گفتم: آدم عاقل ، این چه وضع کشتی بود؟ بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوی ابراهیم و گفتم: آخه اگه نمیخوای کشتی بگیری بگو ، ما رو هم معطل نکن.
.
❃↠ابراهیم خیلی آرام و با لبخند همیشگی گفت: اینقدر حرص نخور!
بعد سریع رفت تو رختکن ، لباسهایش را پوشید. سرش را پائین انداخت و رفت. از زور عصبانیت به در و دیوار مشت میزدم. بعد یک گوشه نشستم. نیم ساعتی گذشت. کمی آرام شدم. راه افتادم که بروم.
.
❃↠جلوی در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حریف فینال ابراهیم با مادر و کلی از فامیلها و رفقا دور هم ایستاده بودند. خیلی خوشحال بودند. یکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به سمت من و گفت: شما رفیق آقا ابرام هستید ، درسته؟ با عصبانیت گفتم: فرمایش؟!
.
❃↠بیمقدمه گفت: آقا عجب رفیق بامرامی دارید. من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم ، شک ندارم که از شما میخورم ، اما هوای مارو داشته باش ، مادر و برادرام بالای سالن نشستند. کاری کن ما خیلی ضایع نشیم.
.
❃↠بعد ادامه داد: رفیقتون سنگ تموم گذاشت. نمیدونی مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گریهاش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کردهام. به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم ، نمیدونی چقدر خوشحالم.
.
❃↠مانده بودم که چه بگویم. کمی سکوت کردم و به چهرهاش نگاه کردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعد گفتم: رفیق جون ، اگه من جای داش ابرام بودم ، با این همه تمرین و سختی کشیدن این کار رو نمیکردم. این کارا مخصوص آدمای بزرگی مث آقا ابرامه.
.
❃↠از آن پسر خداحافظی کردم. نیم نگاهی به آن پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهیم فکر میکردم. اینطور گذشت کردن ، اصلا با عقل جور درنمییاد!
.
❃↠با خودم فکر میکردم ، پوریایولی وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه احتیاج دارد و حاکم شهر ، آنها را اذیت کرده ، به حریفش باخت. اما ابراهیم...
.
❃↠یاد تمرینهای سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم. یاد لبخندهای آن پیرزن و خوشحالی آن جوان ، یکدفعه گریهام گرفت. عجب آدمیه این ابراهیم!
.
#ادامه_دارد..
•.✿ برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
|•کپی به شرط دعای خیر😅
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمتهفدهم . [راوی:ایرجگرائی] . ❃↠داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم دا
••🦋••
✍🏻 #قسمتهجدهم
.
🗣.•[راوی:جمعیازدوستانشهید]
.
❃↠باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان ۱۷ شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد میخواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند.
.
❃↠همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها ، آنها را به طرف دیگر خیابان برد.
ابراهیم از این کارها زیاد انجام میداد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچهها مطرح بود!
.
❃↠همراه ابراهیم راه میرفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه. بچهها مشغول فوتبال بودند.
به محض عبور ما ، پسر بچهای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد. ابراهیم از درد روی زمین نشست. صورت ابراهیم سرخِ سرخ شده بود. خیلی عصبانی شدم. به سمت بچهها نگاه کردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند.
.
❃↠ابراهیم همینطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش. پلاستیک گردو را برداشت و داد زد:بچهها کجا رفتید؟! بیایید گردوها رو بردارید!
.
❃↠بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت کردیم.
.
❃↠توی راه با تعجب گفتم: داش ابرام این چه کاری بود!؟
گفت:بندههای خدا ترسیده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد! اما من میدانستم انسانهای بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل میکنند.
.
.
❃↠در باشگاه کشتی بودیم. آماده میشدیم برای تمرین. ابراهیم هم وارد شد. چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد.
.
❃↠تا وارد شد بی مقدمه گفت:ابرام جون ، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده! تو راه که میاومدی دوتا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف میزدند! بعد ادامه داد: کاملا مشخصه ورزشکاری! به ابراهیم نگاه کردم. رفته بود تو فکر. ناراحت شد! انگار توقع چنین حرفی را نداشت.
.
#ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
|•کپی به شرط دعای خیر☺️
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمتنوزدهم #شکستننفس . ☘.•[راوی:جمعیازدوستانشهید] . ❃↠جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابر
••🦋••
✍🏻#قسمتبیستم
#پیوندالهي
.
☘.•[راوی:رضاهادي]
.
❃↠عصر یکی از روزها بود. ابرایهم از سرکار به خانه میآمد. وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر ، تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! میخواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد.
.
❃↠چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا میخواست از دختر خداحافظی کند ، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت.
.
❃↠ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین ، تو کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته. من ، تو و خانوادهات رو کامل میشناسم ، تو اگه واقعا این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که...
.
❃↠جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه ، توروخدا به بابام چیزی نگو ، من اشتباه کردم ، غلط کردم ، ببخشید و...
.
❃↠ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی ، ببین ، پدرت خونه بزرگی داره ، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی ، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت میکنم. انشاءالله بتونی با این دختر ازدواج کنی ، دیگه چی میخوای؟
.
❃↠جوان که سرش را پائین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه.
.
❃↠ابراهیم جواب داد: پدرت با من ، پدرت با من ، حاجی رو من میشناسم ، آدم منطقی و خوبیه.
جوان هم گفت:نمیدونم چی بگم ، هرچی شما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
.
❃↠شب بعد از نماز ، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند ، باید ازدواج کند. در غیر این صورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد.
.
❃↠و حالا این بزرگترها هستند که باید جوانها را در این زمینه کمک کنند. حاجی حرفهای ابراهیم را تایید کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخمهایش رفت توهم!
.
❃↠ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته ، اون هم تو این شرایط جامعه ، کار بدی کرده؟
حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
.
❃↠فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...
.
❃↠یک ماه از آن قضیه گذشت ، ابراهیم وقتی از بازار برمیگشت شب بود.
آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست.
.
❃↠رضایت ، بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده. این ازدواج هنوز هم پابرجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا میدانند.
.
#ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
.
|•کپی به شرط دعای خیر😌
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمتبیستم #پیوندالهي . ☘.•[راوی:رضاهادي] . ❃↠عصر یکی از روزها بود. ابرایهم از سرکار به خان
••🦋••
✍🏻 #قسمتبیستویڪم
#نمازاولوقت
.
☘.•[راوی:جمعیازدوستانشهید]
.
❃↠محور همه فعالیتهایش نماز بود. ابراهیم در سختترین شرایط نمازش را اول وقت میخواند. بیشتر هم به جماعت و در مسجد. دیگران را هم به نماز جماعت دعوت میکرد.
.
❃↠مصداق این حدیث بود که امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: هر که به مسجد رفت و آمد کند از موارد زیر بهره میگیرد:"برادری که در راه خدا با او رفاقت کند ، علمی تازه ، رحمتی که در انتظارش بوده ، پندی که از هلاکت نجاتش دهد ، سخنی که موجب هدایتش شود و ترک گناه."
.
❃↠ابراهیم حتی قبل از انقلاب ، نمازهای صبح را در مسجد و به جماعت میخواند.
رفتار او ما را به یاد جمله معروف شهید رجائی میانداخت ؛ "به نماز نگوئید کار دارم ، به کار بگوئید وقت نماز است."
.
❃↠بهترین مثال آن ، نماز جماعت در گود زورخانه بود. وقتی کار ورزش به اذان میرسید ، ورزش را قطع میکرد و نماز جماعت را برپا مینمود.
.
❃↠بارها در مسیر سفر ، یا در جبهه ، وقتی موقع اذان میشد ، ابراهیم اذان میگفت و با توقف خودرو ، همه را تشویق به نماز جماعت میکرد.
صدای رسای ابراهیم و اذان زیبای او همه را مجذوب خود میکرد.
.
❃↠او مصداق این کلام نورانی پیامبر اعظم(ص) بود که میفرمایند:"خداوند وعده فرموده ؛ مؤذن و فردی که وضو میگیرد و در نماز جماعت مسجد شرکت میکند ، بدون حساب به بهشت ببرد."
.
❃↠ابراهیم در همان دوران با بیشتر بچههای مساجد محل رفیق شده بود.
او از دوران جوانی یک عبا برای خودش تهیه کرده بود و بیشتر اوقات با عبا نماز میخواند.
.
#ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
|•کپی به شرط دعای خیر😌