#آنچه_گذشت...
پارسال
سختی☄️ های زیادی داشت! اونم با تنوع بالا!😳
اما کنار اون تلخی ها،
من و تو،
صحنه های بی نظیری رو هم رقم زدیم!😇👌
همون اول سال 98
خیلی از شهرامون درگیر سیل 🌊 شدن و تو اون شرایط،
یه عده پا شدن رفتن کمک!
از کار و زندگی و درس📚 و راحتی شون زدن،
از خواب راحت و خوراک آماده🍱و شرایط خوبِشون زدن،
برای کمک به هموطن🇮🇷 هاشون!
با یه اتفاق خوب
کلی احساس غرور و قدرت بهمون تزریق شد!😎😍✌️
وقتی پهپاد فوق پیشرفته"جاسوسی" آمریکا رو سرنگون کردیم
و نشون دادیم
اصلا با متجاوز و تجاوز به کشورمون کنار نمیایم!!!❌
اینجا ایرانه... پرچم بالاست!..🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
گذشت و گذشت...
یه عده توی آبان میخواستن کشور رو ناآروم🔥 بکنن،
اما مردم👤 با وجود تمام فشار ها،
همراهیشون نکردن و محکم پای استقلال کشور وایسادن!✋
اوایل دی بود که یه صبحِ جمعه،
همه مون شوکه شدیم!
🌹حاج قاسم🌹
برای همه مثل پدر بود...😭😭😭😭😭😭😭😭😭
شب هایی که نخوابید تا شب و روز امنیت داشته باشیم...
تموم شد!
سردار بالاخره قبول کرد استراحت کنه!🥺🥀
و همون روزا بود که تشیع و مراسم های سردار توی کشور،
با حضور چند ده میلیونی #ما برگزار شد!👥👥👥👥👥
و دشمن به کوری چشمش دید که:
ما بودیم! ما هستیم...✊
انتقام سردار دلمون رو یکم آروم کرد!
پایگاه آمریکایی عین الاسد با اون همه تجهیزات مخابراتی 📡
نتونست موشکای🚀ما رو بزنه که هیچ، حتی شناسایی کنه
و کلا ابهت شون افتاد زمین و شکست!💥🇺🇸
هنوزم که هنوزه انگار باورشون نشده!
تازه، اون فقط یه سیلی بود...😏
هنوز شیرینی انتقام سردار تو دلامون بود که یه خبر،
حسابی ناراحتمون کرد...😓
از دست دادن 170 تن از هم وطنان مون تو حادثه هواپیما...✈️
و سپاه مون که با شجاعت و تواضع،
اشتباه رو پذیرفت
و صداقتش با مردم رو به رخ تمام دروغگوهای عالم کشید...✔️
اوایل اسفند بود که سر و کله این ویروس منحوس💩 پیدا شد
و مدارس و دانشگاهامون تعطیل🚫 شد،
بعضی از عزیزانمون جونشون رو از دست دادن،
و مردم، باز هم سختی⚡️ های زیادی رو تحمل کردن...
تو این شرایط
کادر درمانی و پزشکی 👨⚕️ کشورمون بی نظیر درخشیدن!🌟
ایثار ها و فداکاری ها و از خودگذشتگی هاشون،
یه ستون شد
تا همچنان ایران عزیز❤️محکم و مقاوم جلوی حوادث بایسته...
خیلی از مردم و نیروهای جهادی هم
پا به پای دکتر ها و پرستار ها، برای سلامتی ایران دویدن...🏃♂️
🔰سالِ 98
حوادث سنگین🌪
فراووووووووووون ریختن رو سر دونه دونه ی ما!
و ما هم خیلی قشنگ تر و با طراوت تر جوونه🌿زدیم...
و خوبی💌 هایی از دل این بدترین شرایط ها در آوردیم،
که خیلی قیمتی💎 بودن...
خیلی...!
#سالنامه98 🗓
#ماییم_و_شوق_فردای_بهتر
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
5.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حضرت_عشق
این سخنرانی رو از دست ندین😉💝🌸
رهبر اگر فرمان دهد😊
جان را نثارش می کنیم✊✌
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
رفیق شهیدم شهادتت مبارک...
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
#پیشنهاد_پروفایل📸
#شہیدانہ 🌹
#شهید_علی_خلیلی ❤️
#شهید_غیرت 💞
-----------------------------------------------------
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمتشانزدهم °•#پوریاےولے [راوے:ایرجگرائے] مسابقات قھرمانے باشگاهها
••🦋••
✍🏻#قسمتهفدهم
.
[راوی:ایرجگرائی]
.
❃↠داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم داد. در پایان هم ابراهیم سه اخطاره شد و باخت و حریف ابراهیم قهرمان ۷۴ کیلو شد!
.
❃↠وقتی داور دست حریف را بالا میبرد ابراهیم خوشحال بود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتیگیر یکدیگر را بغل کردند.
حریف ابراهیم در حالی که از خوشحالی گریه میکرد خم شد و دست ابراهیم را بوسید! دو کشتیگیر در حال خروج از سالن بودند. من از بالای سکوها پریدم پائین. با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم.
.
❃↠داد زدم و گفتم: آدم عاقل ، این چه وضع کشتی بود؟ بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوی ابراهیم و گفتم: آخه اگه نمیخوای کشتی بگیری بگو ، ما رو هم معطل نکن.
.
❃↠ابراهیم خیلی آرام و با لبخند همیشگی گفت: اینقدر حرص نخور!
بعد سریع رفت تو رختکن ، لباسهایش را پوشید. سرش را پائین انداخت و رفت. از زور عصبانیت به در و دیوار مشت میزدم. بعد یک گوشه نشستم. نیم ساعتی گذشت. کمی آرام شدم. راه افتادم که بروم.
.
❃↠جلوی در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حریف فینال ابراهیم با مادر و کلی از فامیلها و رفقا دور هم ایستاده بودند. خیلی خوشحال بودند. یکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به سمت من و گفت: شما رفیق آقا ابرام هستید ، درسته؟ با عصبانیت گفتم: فرمایش؟!
.
❃↠بیمقدمه گفت: آقا عجب رفیق بامرامی دارید. من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم ، شک ندارم که از شما میخورم ، اما هوای مارو داشته باش ، مادر و برادرام بالای سالن نشستند. کاری کن ما خیلی ضایع نشیم.
.
❃↠بعد ادامه داد: رفیقتون سنگ تموم گذاشت. نمیدونی مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گریهاش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کردهام. به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم ، نمیدونی چقدر خوشحالم.
.
❃↠مانده بودم که چه بگویم. کمی سکوت کردم و به چهرهاش نگاه کردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعد گفتم: رفیق جون ، اگه من جای داش ابرام بودم ، با این همه تمرین و سختی کشیدن این کار رو نمیکردم. این کارا مخصوص آدمای بزرگی مث آقا ابرامه.
.
❃↠از آن پسر خداحافظی کردم. نیم نگاهی به آن پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهیم فکر میکردم. اینطور گذشت کردن ، اصلا با عقل جور درنمییاد!
.
❃↠با خودم فکر میکردم ، پوریایولی وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه احتیاج دارد و حاکم شهر ، آنها را اذیت کرده ، به حریفش باخت. اما ابراهیم...
.
❃↠یاد تمرینهای سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم. یاد لبخندهای آن پیرزن و خوشحالی آن جوان ، یکدفعه گریهام گرفت. عجب آدمیه این ابراهیم!
.
#ادامه_دارد..
•.✿ برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
|•کپی به شرط دعای خیر😅
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمتهفدهم . [راوی:ایرجگرائی] . ❃↠داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم دا
••🦋••
✍🏻 #قسمتهجدهم
.
🗣.•[راوی:جمعیازدوستانشهید]
.
❃↠باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان ۱۷ شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد میخواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند.
.
❃↠همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها ، آنها را به طرف دیگر خیابان برد.
ابراهیم از این کارها زیاد انجام میداد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچهها مطرح بود!
.
❃↠همراه ابراهیم راه میرفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه. بچهها مشغول فوتبال بودند.
به محض عبور ما ، پسر بچهای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد. ابراهیم از درد روی زمین نشست. صورت ابراهیم سرخِ سرخ شده بود. خیلی عصبانی شدم. به سمت بچهها نگاه کردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند.
.
❃↠ابراهیم همینطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش. پلاستیک گردو را برداشت و داد زد:بچهها کجا رفتید؟! بیایید گردوها رو بردارید!
.
❃↠بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت کردیم.
.
❃↠توی راه با تعجب گفتم: داش ابرام این چه کاری بود!؟
گفت:بندههای خدا ترسیده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد! اما من میدانستم انسانهای بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل میکنند.
.
.
❃↠در باشگاه کشتی بودیم. آماده میشدیم برای تمرین. ابراهیم هم وارد شد. چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد.
.
❃↠تا وارد شد بی مقدمه گفت:ابرام جون ، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده! تو راه که میاومدی دوتا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف میزدند! بعد ادامه داد: کاملا مشخصه ورزشکاری! به ابراهیم نگاه کردم. رفته بود تو فکر. ناراحت شد! انگار توقع چنین حرفی را نداشت.
.
#ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
|•کپی به شرط دعای خیر☺️
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻 #قسمتهجدهم . 🗣.•[راوی:جمعیازدوستانشهید] . ❃↠باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان ۱۷
••🦋••
✍🏻#قسمتنوزدهم
#شکستننفس
.
☘.•[راوی:جمعیازدوستانشهید]
.
❃↠جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهیم را دیدم خندهام گرفت! پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی لباسها را داخل کیسه پلاستیکی ریخته بود! از آن روز به بعد اینگونه به باشگاه میآمد!
.
❃↠بچهها میگفتند: بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه مییایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم ، آخه این چه لباسهائیه که میپوشی؟!
.
❃↠ابراهیم به حرفهای آنها اهمیت نمیداد. به دوستانش هم توصیه میکرد که: اگر ورزش برای خدا باشد ، میشه عبادت. اما اگه به هر نیت دیگهای باشه ضرر میکنین.
.
❃↠مدتی بعد توی زمین چمن مشغول فوتبال. یکدفعه دیدم ابراهیم در کنار سکو ایستاده. سریع رفتم به سراغش. سلام کردم و گفتم: چه عجب ، این طرفها اومدی؟! مجلهای دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن!
.
❃↠از خوشحالی داشتم بال در میآوردم ، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگیرم. دستش را کشید عقب و گفت: یه شرط داره!
گفتم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه وسط ، عکس قدی و بزرگی از من چاپ شده بود.
.
❃↠در کنار آن نوشته بود:«پدیده جدید فوتبال جوانان» و کلی از من تعریف کرده بود. کنار سکو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم. حسابی مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون ، خیلی خوشحالم کردی ، راستی شرطت چی بود؟!
.
❃↠آهسته گفت: هرچی باشه قبول دیگه؟
گفتم: آره بابا بگو ، کمی مکث کرد و گفت: دیگه دنبال فوتبال نرو!!
.
❃↠خشکم زد. با چشمانی گرد شده و با تعجب گفتم: دیگه فوتبال بازی نکنم؟! یعنی چی ، من تازه دارم مطرح میشم!!
.
❃↠گفت: نه اینکه بازی نکنی ، اما دنبال فوتبال حرفهای نرو. گفتم:چرا؟!
جلو آمد و مجله را از دستم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت: این عکس رنگی رو ببین ، اینجا عکس تو با لباس و شورت ورزشیه. این مجله فقط دست من و تو نیست.
.
❃↠دست همه مردم هست. خیلی از دخترها ممکنه این رو دیده باشن یا ببینن. بعد ادامه داد: چون بچه مسجدی هستی دارم این حرفها رو میزنم. وگرنه کاری باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوی کن ، بعد دنبال ورزش حرفهای برو تا برات مشکلی پیش نیاد.
.
❃↠بعد گفت: کار دارم ، خداحافظی کرد و رفت.
.
❃↠من جا خوردم. نشستم و کلی به حرفهای ابراهیم فکر کردم. از آدمی که همیشه شوخی میکرد و حرفهای عوامانه میزد این حرفها بعید بود.
.
❃↠هرچند بعدها به سخن او رسیدم. زمانی که میدیدم بعضی از بچههای مسجدی و نمازخوان که اعتقادات محکمی نداشتند به دنبال ورزش حرفهای رفتند و به مرور به خاطر جو زدگی و ... حتی نمازشان را هم ترک کردند!
.
#ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم
|•کپی به شرط دعای خیر 😌
.
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمتنوزدهم #شکستننفس . ☘.•[راوی:جمعیازدوستانشهید] . ❃↠جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابر
••🦋••
✍🏻#قسمتبیستم
#پیوندالهي
.
☘.•[راوی:رضاهادي]
.
❃↠عصر یکی از روزها بود. ابرایهم از سرکار به خانه میآمد. وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر ، تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! میخواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد.
.
❃↠چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا میخواست از دختر خداحافظی کند ، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت.
.
❃↠ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین ، تو کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته. من ، تو و خانوادهات رو کامل میشناسم ، تو اگه واقعا این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که...
.
❃↠جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه ، توروخدا به بابام چیزی نگو ، من اشتباه کردم ، غلط کردم ، ببخشید و...
.
❃↠ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی ، ببین ، پدرت خونه بزرگی داره ، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی ، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت میکنم. انشاءالله بتونی با این دختر ازدواج کنی ، دیگه چی میخوای؟
.
❃↠جوان که سرش را پائین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه.
.
❃↠ابراهیم جواب داد: پدرت با من ، پدرت با من ، حاجی رو من میشناسم ، آدم منطقی و خوبیه.
جوان هم گفت:نمیدونم چی بگم ، هرچی شما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
.
❃↠شب بعد از نماز ، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند ، باید ازدواج کند. در غیر این صورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد.
.
❃↠و حالا این بزرگترها هستند که باید جوانها را در این زمینه کمک کنند. حاجی حرفهای ابراهیم را تایید کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخمهایش رفت توهم!
.
❃↠ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته ، اون هم تو این شرایط جامعه ، کار بدی کرده؟
حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
.
❃↠فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...
.
❃↠یک ماه از آن قضیه گذشت ، ابراهیم وقتی از بازار برمیگشت شب بود.
آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست.
.
❃↠رضایت ، بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده. این ازدواج هنوز هم پابرجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا میدانند.
.
#ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
.
|•کپی به شرط دعای خیر😌
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
••🦋•• ✍🏻#قسمتبیستم #پیوندالهي . ☘.•[راوی:رضاهادي] . ❃↠عصر یکی از روزها بود. ابرایهم از سرکار به خان
••🦋••
✍🏻 #قسمتبیستویڪم
#نمازاولوقت
.
☘.•[راوی:جمعیازدوستانشهید]
.
❃↠محور همه فعالیتهایش نماز بود. ابراهیم در سختترین شرایط نمازش را اول وقت میخواند. بیشتر هم به جماعت و در مسجد. دیگران را هم به نماز جماعت دعوت میکرد.
.
❃↠مصداق این حدیث بود که امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: هر که به مسجد رفت و آمد کند از موارد زیر بهره میگیرد:"برادری که در راه خدا با او رفاقت کند ، علمی تازه ، رحمتی که در انتظارش بوده ، پندی که از هلاکت نجاتش دهد ، سخنی که موجب هدایتش شود و ترک گناه."
.
❃↠ابراهیم حتی قبل از انقلاب ، نمازهای صبح را در مسجد و به جماعت میخواند.
رفتار او ما را به یاد جمله معروف شهید رجائی میانداخت ؛ "به نماز نگوئید کار دارم ، به کار بگوئید وقت نماز است."
.
❃↠بهترین مثال آن ، نماز جماعت در گود زورخانه بود. وقتی کار ورزش به اذان میرسید ، ورزش را قطع میکرد و نماز جماعت را برپا مینمود.
.
❃↠بارها در مسیر سفر ، یا در جبهه ، وقتی موقع اذان میشد ، ابراهیم اذان میگفت و با توقف خودرو ، همه را تشویق به نماز جماعت میکرد.
صدای رسای ابراهیم و اذان زیبای او همه را مجذوب خود میکرد.
.
❃↠او مصداق این کلام نورانی پیامبر اعظم(ص) بود که میفرمایند:"خداوند وعده فرموده ؛ مؤذن و فردی که وضو میگیرد و در نماز جماعت مسجد شرکت میکند ، بدون حساب به بهشت ببرد."
.
❃↠ابراهیم در همان دوران با بیشتر بچههای مساجد محل رفیق شده بود.
او از دوران جوانی یک عبا برای خودش تهیه کرده بود و بیشتر اوقات با عبا نماز میخواند.
.
#ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم_1
|•کپی به شرط دعای خیر😌
9.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹💓🌹💓🌹💓🌹💓
این کلیپ فوق العاده زیبا از دست ندید🌺
🌷🌷گفتگو با شهید غیرت، علی خلیلی🌷🌷
ماجرای مجروح شدن، از زبان خود شهید..
برادر شهیدم راهت ادامه دارد...
#دوست_آسمانی_من
#رفیق_شهیدم
#شهید_غیرت
#شهید_علی_خلیلی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
بیایید علی را به همه بشناسونیم...