[ان ربک لبالمرصاد...]
پسردایی حمیددرباره دوران اقامت حمید درآلمان می گوید:حمیدروی تابلویی نوشته بود:(ان ربک لبالمرصاد)وبه دیواراتاق نصب کرده بود.کم حرف می زد،مگرحرف های جدی.درنوشته هایش خواندم :((برای فرارازگناه،باخواندن قرآن،نماز،مطالعه وورزش خودت رامشغول کن.))خودش می گفت:((قبل ازسفربه آلمان،حساب خودم راباخودم تصفیه کردم.برای بازبینی وشناخت عمیق دراعمال،آنچه ازخودمی دانستم رابه روی کاغذآوردم،تاباتجزیه وتحلیل آن،نقاط ضعف وقوت رابه دست آورم وبدانم درمحیط خارج امکان چه خطراتی برای من هست وبتوانم باشناخت آن،خودراکنترل کنم.))
شهیدحمیدباکری
@shahidgomnam
#تولد: سال 1345 زنجان
#شهادت: 8 آذر 89 تهران
#مزار: اماماده صالح تهران
#متاهل و دارای دو فرزند دختر و پسر
#عنوان: استاد دانشگاه شهید بهشتی، فیزیکدان و دانشمند هستهای
-----🍃🌹
#خاطره
راوی: دکتر جلیلی
وقتي در گفتوگوهاي #ژنو 2 گفتيم اگر سوخت را ندهيد خودمان آن را تهيه ميكنيم، برخي از آنها #لبخندي زدند كه من آن را فراموش نميكنم، ما گفتيم اگر اينطور است خودمان سوخت را توليد ميكنيم و اين اقدام با ظرفيت #دانشمندان و #جوانان انجام شد و سوخت 20 درصد تهيه شد كه #شهيدشهرياري 🌹 نقش ارزشمندي در اين راستا داشت،
اما آنها گفتند تبديل سوخت به صفحات سوخت كار ديگري است كه هر كسي نميتواند آن را انجام دهد تا نهايتا ما در 25 بهمن 90 سوخت 20 درصد را به صفحات سوخت تبديل كرديم و آن را در #راكتور تهران قرار داديم.
#شهید_مجید_شهریاری
#دانشمند_هسته_ای
@shahidgomnam
#دلتنگ_ڪربلا °{}°
شَــ🌚ـــب جمعهـ استــ 🌱
🌬] ــهوایَتـــ نڪنمـــ
میمیرمـــ ....😞
#یااباعبدالله❤️
@shahidgomnam
تو گودال #شهید پیدا کردیم هرچه خاک بیرون میریخت بازبرمیگشت ! اذان شد گفتیم بریم فردا برگردیم
شب خواب جوونی رو دیدم گفت دوست دارم گمنام بمانم بیل را بردار و ببر...
سری است درگمنامی سری عاشقانه😔✋
@Shahidgomnam
هدایت شده از ❤...شهیــــدگمنـــام...❤
اسم رمان: من با تو
نویسنده؛ لیلی سلطانی
چند قسمت: ۷۱ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن😊👇
@shahidgomnam
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #بیست_و_نهم
آقاے رسولے رییس دانشگاہ دستے بہ صورتش ڪشید و گفت:
_ڪہ اینطور!😐
دست هاش رو،روے میز بهم گرہ زد و ادامہ داد:
_بنیامین عظیمے پروندہ جالبے ندارہ!فڪرڪنم با این چیزایے هم ڪہ گفتے وقتش شدہ اخراج بشہ!😏
از روے صندلے بلند شدم، ڪیفم رو انداختم روے دوشم.
_هرطور صلاح میدونید،دلم نمیخواد آقاے سهیلے بے گناہ این وسط
بسوزن!😒
آقاے رسولے لبخندے زد 🙂و گفت:
_این وصلہ ها بہ امیرحسین نمے چسبہ! خوب میشناسمش!😊
سرم رو تڪون دادم و گفتم:
_میتونم برم؟
با دست بہ در اشارہ ڪرد و گفت:
_آرہ دخترم ممنون ڪہ اطلاع دادے!
با گفتن خدانگهدار از اتاق خارج شدم، سهیلے رو از دور دیدم ڪہ بہ این سمت مے اومد،آروم بہ سمتش رفتم،چند قدم باهام فاصلہ داشت، با صداے آروم گفتم سلام! زیر لب جواب داد خواست بہ راهش ادامہ بدہ ڪہ گفتم:
_میخواستم باهاتون صحبت ڪنم!
با فاصلہ رو بہ روم ایستاد،دست بہ سینہ جدے،نگاهش رو دوخت پشت سرم! پیرهن ڪرم رنگ یقہ آخوندے با شلوار ڪتان مشڪے پوشیدہ بود،مثل همیشہ مرتب و تمیز!
محڪم اما با تُن آروم گفت:
_درخدمتم اما ممنون میشم از این بہ بعد ڪارے داشتید تو ڪلاس ها بگید!
متعجب😳 نگاهش ڪردم جدے رو بہ رو نگاہ مے ڪرد،منظورش رو خوب فهمیدم، درحالے ڪہ سعے مے ڪردم آروم باشم گفتم:
_عذر میخوام اما عاشق چشم و ابروتون نیستم! خواستم بگم با آقاے رسولے درمورد اتفاقات اخیر صحبت ڪردم.😏
چیزے نگفت،ادامہ دادم:
_همہ چیزو حل مے ڪنن ببخشید ڪہ تو دردسر افتادید.
با ڪنایہ اضافہ ڪردم:
_بہ قدرے براتون آزاردهندہ بودہ ڪہ ذهنتون خستہ شدہ رفتہ سراغ فڪراے بیخودے!😏
دست هاش رو از دور سینہ ش آزاد ڪرد، صورتش رو بہ روے صورتم بود اما چشم هاش من رو نگاہ نمے ڪرد!✋
_خانم هدایتے یہ سوال بپرسم؟
با دلخورے گفتم:
_بفرمایید!
+سوتفاهم هایے ڪہ براے عظیمے پیش اومدہ براے شما ڪہ پیش نیومدہ؟!😐
با چشم هاے 😳گرد شدہ نگاهش ڪردم! فڪر مے ڪرد منظورے دارم ڪہ باهاش صحبت مے ڪنم،خودش ڪمڪ ڪرد!
دلم نمیخواست ماجراے امین اما بہ صورت توهمات این طلبہ شروع بشہ!
بہ قدرے عصبے شدم ڪہ ڪم موندہ بود فحشش بدم!😠😤
صدام رو ڪنترل ڪردم اما با حرص گفتم:😠😬
_براتون نامہ فدایت بشوم ڪہ نفرستادم ڪمڪم ڪنید خودتون دخالت ڪردید!
انگشت اشارہ م رو،رو بہ پایین گرفتم و ادامہ دادم:
_از هرچے فڪر ڪنید ڪمترم اگہ دیگہ تو ڪلاس هاتون شرڪت ڪنم تا توهماتتون بیشتر از این ادامہ پیدا نڪنہ!😠
نگاهش رو دوخت بہ ڪفش هاش آروم گفت:
_منظورے نداشتم اما اینطور بهترہ!😐
نگاہ تندے بهش انداختم و با قدم هاے بلند ازش دور شدم،
با خودش چے فڪر مے ڪرد؟!😠
🌺🍃ادامه دارد...
🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸
@Shahidgomnam
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #سی_ام
بهار با ناراحتے گفت:😒
_حالا جدے نمیاے؟
با یادآورے ماجراے چند روز پیش عصبے شدم،با حرص گفتم:😠😬
_نہ پس الڪے الڪے نمیام،پسرہ ے...
ادامہ ندادم،بهار بطرے آب معدنے رو گرفت سمتم. 🍶
_بیا آب بخور حرص نخور! 😕
با عصبانیت دستم رو ڪوبیدم روے نیمڪت و گفتم:
_آخہ با خودش چے فڪر ڪردہ؟ڪہ عاشقشم؟لابد عاشق اون ریش هاش شدم!😠
بهار ڪمے از آب نوشید و نفس عمیق ڪشید! متعجب گفتم:😳
_چرا اینطورے میڪنے؟
ڪمے رفت عقب انگار ترسیدہ بود! _خشم هانیہ! 😄😥
پوفے ڪردم:
_بے مزہ!
یهو بهار با ترس بہ پشت سرم زل زد و بلند شد ایستاد،سریع گفت:😨
_سلام استاد سهیلے!
نفسم تو سینہ حبس شد!
دهنم باز موندہ بود،یعنے حرف هام رو شنیدہ؟! بہ زور دهنم رو بستم،آب دهنم رو قورت دادم،هانیہ مگہ مهمہ؟خب شنیدہ باشہ! اصلا حق داشتے!
سرفہ اے ڪردم و بلند شدم اما خبرے از سهیلے نبود! 😐با صداے خندہ ے بهار سرم رو برگردوندم! 😃
با خندہ نشست، چپ چپ نگاهش ڪردم،همونطور ڪہ داشت مے خندید گفت:
_واے هانیہ!قبض روح شدیا! 😃
حق بہ جانب گفتم:
_اتفاقا میخواستم ڪلے حرف بارش ڪنم! 😬
چادرم رو مرتب ڪردم و دوبارہ نشستم!
_نمیشہ ڪہ نیاے!🙁
بطرے آب معدنے رو برداشتم،همونطور ڪہ بہ بطرے زل زدہ بودم و مے چرخوندمش گفتم:
_خودم میخونم چند تا جلسہ ڪہ بیشتر نموندہ،جزوہ ها رو برام بیار!
بهار چیزے نگفت،چند دقیقہ بعد با تعجب خیرہ 😳👀شد بہ ورودے ساختمون دانشگاہ🏢 سریع بلند شد و گفت:
_هانیہ پاشو بریم!
زل زدم بهش:👀
_چرا؟
دستم رو گرفت،بلند شدم، بنیامین با عجلہ داشت مے اومد بہ سمتمون، سهیلے و رسولے هم پشت سرش!
همہ چیز رو حدس زدم،
چند قدم موندہ بود بنیامین بهم برسہ ڪہ سهیلے از پشت بازوش رو گرفت و با اخم گفت:
_سریع برو بیرون!😠
بنیامین پوزخندے زد و گفت:
_حسابم با تو جداست برادر!😏
رسولے با تحڪم گفت:
_ولش ڪن امیرحسین،الان از حراست میان!😏
سهیلے همونطور ڪہ بازوے 💪بنیامین رو گرفتہ بود گفت:
_ولش ڪنم یہ بلایے سرشون بیارہ؟!
بنیامین انگشت اشارہ ش رو بہ سمتم گرفت و گفت:
_خودت بازے رو شروع ڪردے،منم عاشق بازے ام!😏
بدون اینڪہ حرف هاش روم تاثیر بذارہ زل زدم👀👀 توے چشم هاش بدون ترس!
چیزے نگفتم،بازوش رو از دست سهیلے جدا ڪرد و از دانشگاہ خارج شد!
سهیلے همونطور ڪہ با اخم بہ رفتن بنیامین نگاہ مے ڪرد گفت:
_شما مگہ ڪلاس ندارید؟!عذر تاخیر قبول نیست!✋
رسولے با دست زد رو شونہ ش و گفت:
_استاد من برم تا ترڪشت بہ من نخوردہ!😄
معلوم بود خیلے صمیمے هستن،سهیلے برگشت سمتش و آروم چیزے گفت،
رسولے رو بہ من گفت:
_خانم هدایتے نگران چیزے نباشید حرف زیادے زد پروندہ ش براے همیشہ بستہ شد!😊
با خونسردے سرم رو تڪون دادم،بهار بازوم رو گرفت با لبخند گفت:
_نشنیدے استاد چے گفتن؟!بدو بریم سرڪلاس!😉
چشم غرہ اے بهش رفتم.
_برو بهار ڪلاست دیر نشہ!😠
سهیلے برگشت سمتم با تحڪم گفت:
_خانم هدایتے من اجازہ ندادم ڪلاس هام نیاید!سریع سر ڪلاس وگرنہ طور دیگہ اے برخورد مے ڪنم!
با تعجب نگاهش ڪردم،😳
با خودش چند چند بود؟!🙁خواستم چیزے بگم ڪہ بهار بازوم رو بشگون گرفت و سریع دنبال خودش ڪشید بہ سمت ساختمون!
سهیلے همونطور ڪہ نزدیڪمون راہ مے اومد گفت:
_منظور من چیز دیگہ اے بود،اشتباہ برداشت ڪردید!
منظورش برام مهم نبود،ڪلا برام مهم نبود!😕
🌺🍃ادامه دارد....
🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸
@shahidgomnam
〽️🍃
پـاڪ نگـهشـان دار،
#چشـمهـایـت را مےگـویم؛
این چشـم ها ،فـرش زیـر پـاے #مهدے اسـت؛
#پـاڪ نگهـشان دار..!🍃
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
@Shahidgomnam
آنجـا شــد...
#قتلـگاه شمـا !
و اینجــا !
قتلـگاه مـا ...!
شمــا تشـنـہ لـب
#آسمـانـےشـدیـد ....
و مـا سیـراب از گــناه !
آتـش خریـدیــم!
حسیــنــے شـدن...
مسلـڪ شمــا بـود و امــا...
همــدم شیــطان شـدن
راه مـا...!
#دسـتگیــرمـــونبـاشیـــن😔🙏
#مـدیـــونشـہـدایـیم
#یـادشونبـاذڪـرصـلـوات
@Shahidgomnam
گلایه امام زمان(عج) از شیعیان😭
مرحوم آیت الله مجتهدی:
یک روز در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان به شدت گریه می کنند. وقتی علت را از ایشان سؤال کردم، فرمودند: «یک لحظه امام زمان (عج) را دیدم که به پشت سر من اشاره کرده و فرمودند: آقای مدنی! نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز سریع می روند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمی کنند. انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است! و من از گلایه حضرت به گریه افتادم».😢😢
@shahidgomnam
#أیـن_صاحبنـا🌹🍃
اینجمعہهم سر شد ولے آقا نیامد
💔با ندبہهاے ما گل زهرا نیامد
این شهر عادٺڪرده مهدے را نبیند
💔ما هے گُنہڪردیم و او تنها نیامد
#غروب_جمعہ🍁
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج💚
@shahidgomnam
سلام☺️✋
اعضاے جدیدمــــــــون خوش اومدید😌🌹
🌷به یک ادمین #خانم نیازمندیم جهت همکاری و خادمی شهـــــــدا.🌷
چون ادمین ها خانم هستن برای همین حتما باید خانم باشن.😌☝️
لطفا به آی دی خادم کانال مراجعه کنید😃👇
@Shahidgomnam313
هدایت شده از ❤...شهیــــدگمنـــام...❤
اسم رمان: من با تو
نویسنده؛ لیلی سلطانی
چند قسمت: ۷۱ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن😊👇
@shahidgomnam
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸
قسمت #سی_و_یک
آروم پاهام رو،روے برگ هاے خشڪ گذاشتم،ڪوچہ خلوت بود و چادرم رو باد 🌬بہ بازے گرفتہ بود.
ڪلید رو انداختم داخل قفل🔐 و چرخوندم، در خونہ باز بود،بہ نشونہ تاسف سرم رو تڪون دادم و همونطور ڪہ وارد خونہ مے شدم گفتم:
_مامان خانم خودت هے بہ ما گیر مے دے پاییزہ درو خوب ببندید اونوقت خودت درو تا آخر باز گذاشتے؟😕
چادرم رو درآوردم
و آویزون ڪردم، مادرم جواب نداد!
در رو بستم و بلند گفتم:
_مامان!🗣
جوابے نگرفتم،
وارد آشپزخونہ شدم،هروقت بیرون مے رفت روے در یخچال برام یادداشت مے ذاشت، اما خبرے از یادداشت نبود!😨حس بدے بهم دست داد، دلشورہ!
سریع موبایلم 📱رو درآوردم و شمارہ موبایلش رو گرفتم،صداے زنگ موبایلش از اتاق خواب مشترڪش 🎶با پدرم اومد!
وارد اتاق شدم،در ڪمد باز بود و لباس ها روے زمین پخش شدہ بود!😨😳
نگران شدم،حتما اتفاقے افتاد بود!
موبایل رو از ڪنار گوشم پایین آوردم و در همون حین علامت قرمز رو لمس ڪردم!
با عجلہ رفتم بہ سمتم در و چادرم رو برداشتم،در رو باز ڪردم، داشتم چادرم رو سر مے ڪردم ڪہ شهریار 😒وارد شد!
ڪمے آروم شدم،
نگاهش افتاد بهم،صورتش درهم بود!
مطمئن شدم اتفاقے افتادہ!
رو بہ روش ایستادم و گفتم:
_داداش چیزے شدہ؟ 😟
چیزے نگفت و وارد خونہ شد! ڪلافہ دنبالش رفتم.🚶♀
_شهریار،داداشے دارم با تو حرف میزنم! چرا مامان نیست؟ نگو نمیدونے!♀
برگشت سمتم،
دستش رو برد بین موهاش و پوفے ڪرد! با نگرانے نگاهش ڪردم اما چیزے نگفتم! لب هاش بہ هم خورد:
_مریم تصادف ڪردہ!
گنگ نگاهش ڪردم فڪرم رفت سمت هستے دوماهہ!
گفتم:
_چیزیش شدہ! اتفاقے براے هستے افتادہ؟😨
سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد:
_نہ هستے همراهش نبودہ!😔
با تردید نگاهم ڪرد و ادامہ داد:
_هانیہ،مریم درجا تموم ڪردہ!😞
چشم هام رو بستم،
سخت نفسم رو بیرون دادم! خبر برام عجیب و نامفهوم بود!مریم، مرگ، هستے، امین، علاقہ!
همش توے سرم مے چرخید!
احساس عجیب و بدے داشتم! چشم هام رو باز ڪردم:
_بگو شوخے میڪنے!😥
سرش رو تڪون داد و اشڪے😢 از گوشہ چشمش چڪید! گذشتہ نباید برمے گشت!
🌺🍃ادامه دارد...
🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸
@shahidgomnam
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸
قسمت #سی_و_دوم
مادرم آروم گریہ مے ڪرد،😔😢
من هم گوشم رو سپردہ بودم بہ صوت قرآن📖 و گریہ ے هستے، 👶آروم اشڪ مے ریختم!😢
مادر مریم، هستے رو محڪم در آغوش گرفتہ بود و گریہ مے ڪرد!😭 عاطفہ و خالہ فاطمہ هم با گریہ میخواستن هستے رو ازش جدا ڪنن!
احساس ڪردم هستے دارہ خفہ میشہ،
سریع بلند شدم و رفتم بہ سمتشون!
آروم دست هاے مادر مریم رو گرفتم و گفتم:
_هستے رو بدید بہ من دارہ اذیت میشہ!😣😞
صورتش رو چسبوند بہ صورت هستے و هق هق ڪرد!😩😭
نالہ ڪرد:
_دخترم!
قطرہ اشڪے از گوشہ چشمم چڪید 😢با دست زیر چشمم رو پاڪ ڪردم!
خالہ فاطمہ و عاطفہ هم حال خوبے نداشتن!
تو این بین حال خودم نامفهوم تر بود، احساس مے ڪردم هر لحظہ ممڪنہ مریم از در وارد بشہ و مثل همیشہ با لبخند بگہ سلام هانیہ جون!😢
صورت مریم اومد جلوے چشمم، دفعہ اول ڪہ دیدمش! آرزوے مرگش رو نڪردہ بودم!
نگاهے بہ عڪس خندونش ڪہ تو بغل خالہ فاطمہ بود انداختم،زل زدم بہ چشم هاش،👀 با چشم هام گفتم: قرار بود جاے من خیلے دوستش داشتہ باشے نہ اینڪہ داغونش ڪنے!😒 بغضم شدت گرفت،
دوبارہ نگاهم رو چرخوندم روے هستے، طورے گریہ مے ڪرد ڪہ احساس ڪردم هر لحظہ ممڪنہ از حال برہ!
با لحن آروم گفتم:
_خالہ جون هستے یادگار مریمہ، ترسیدہ، نمیخواید ڪہ اتفاقے براش بیوفتہ؟😟😔
نگاهے بہ هستے انداخت و پیشونیش رو بوسید،
دست هاش شل شد! هستے رو بغل ڪردم،مادرم با تعجب 😳بهم خیرہ شدہ بود! چشم هام رو باز و بستہ ڪردم تا خیالش راحت بشہ خوبم!😊
خالہ فاطمہ با گریہ گفت:
_هانیہ جان ببرش یہ جاے آروم،دلم ریش میشہ،تو مجلسِ...😒
نتونست ادامہ بدہ و نشست ڪنار مادر مریم!
عاطفہ خواست هستے رو ازم بگیرہ ڪہ آروم گفتم:
_عاطے تو حالت خوب نیست، مراقبشم، منم عمہ ے دومش!😊
باید روے حرف هام تاڪید مے ڪردم،
تا متوجہ بشن قصد و منظورے ندارم!
متوجہ بشن اون هانیہ ے شونزدہ سالہ نیستم!😏
صداے شیون و زارے زن ها قطع نمے شد، وارد حیاط شدم و در رو بستم، حیاط آرومتر بود!
چادرم رو پیچیدم دور هستے ڪہ سرما نخورہ،
گریہ ش بند اومد اما آروم نالہ مے ڪرد، دلم لرزید! لبم رو گزیدم و چند قطرہ اشڪ😢 از چشم هام روے صورتم سر خورد!
با انگشت اشارہ م شروع ڪردم بہ نوازش صورت ڪوچولوش، چشم هاش رو بست و تبسم ڪم رنگے روے لب هاش نقش بست!
آروم گفتم:
_توام از شلوغے خوشت نمیاد؟😊
چشم هاش رو باز ڪرد،
دهنش رو هے باز و بستہ مے ڪرد، انگشتم رو ڪشیدم روے لب هاش و گفتم:
_گشنتہ؟
نمیتونستم قوربون صدقہ ش برم اما دوستش داشتم،
خواستم برم داخل شیشہ شیرش رو بگیرم ڪہ در حیاط باز شد، امین خستہ و ناراحت وارد شد!
آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو ازش گرفتم!
دستم رفت سمت دستگیرہ ے در ڪہ صداش متوقفم ڪرد:
_دخترمو بدہ!😞
صداش آروم بود، غمگین، عصبے، خستہ! صدایے ڪہ هیچوقت ازش نشنیدہ بودم! برگشتم سمتش، بے حال نشستہ بود روے تخت، نگاهش مثل شبے بود ڪہ از خواستگارے برگشت، همون غم!
سرد گفتم:
_میخوام برم شیشہ شیرش رو
بیارم!😐
دست هاش رو بہ سمتم دراز ڪرد:
_خب هستے رو بدہ!
بدون حرف رفتم سمتش
و بہ جاے اینڪہ هستے رو بدم بهش گذاشتم ڪنارش روے تخت! خواستم برم داخل ڪہ گفت:
_دل شڪستہ ت ڪار خودشو ڪرد!😖
حرفش عصبیم ڪرد،😠
نباید گذشتہ رو پیش مے ڪشید! نباید ڪسے فڪر مے ڪرد فقط نشستم آہ و نفرینش ڪردم! من فراموش ڪردہ بودم چرا نمیخواستن بفهمن؟! با صداے خش دار ادامہ داد:
_ببین...
نشستم روے همون تختے ڪہ شب خواستگاریم نشستہ بودم بہ پنجرہ مون اشارہ ڪرد:
_از بالا نگاهم مے ڪردے مثل همیشہ!😒 الان عزادار اون زنم! همدمم، مادر بچہ م!😞
زل زد بہ صورت هستے،
چشم هاش قرمز بود اما جلوے من گریہ نمے ڪرد! نفسے ڪشیدم و گفتم:
_دل من ڪے ڪارہ اے بود ڪہ این بار باشہ؟!😒
رفتم بہ سمت در،
همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم:
_بچگے ڪردم امین!چرا هیچوقت نگفتے چرا؟!😟😒
نمیدونم چرا بے اختیار اسمش رو بردم!
چیزے نگفت، نگفت ڪدوم چرا؟!
چون خوب میدونست ڪدوم چرا منظورمہ!
وارد خونہ شدم!
🌺🍃ادامه دارد....
🌸✍نویسنده:لیلے سلطانے🌸
@Shahidgomnam
🇮🇷 #سیره_شهدا 🇮🇷
✍اوایل ازدواجمان بود نیمه های شب از خواب بیدار می شدم می دیدم مجید نیست می رفتم می دیدم در اتاق مشغول #نماز_شب است.این رویه مجید بود، بسیار به ندرت اتفاق می افتاد نماز شب مجید قضا شود، به ویژه در ماه های اخیر به شدت در نماز شب گریه می کرد و صدای الهی العفو شبانه او همچنان در گوش من زنگ می زند.
#شهید_مجید_شهریاری
🌷یادش با #صلوات
@Shahidgomnam