فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از پیکر چاک چاک اثر آوردند
زان یار سـفر کـرده
خـبر آوردند . . .
پیکر مطهر #پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_محمد_جنتی (حاجحیدر)
فرمانـده ایرانی تیپ زینبیون
بعداز گذشت ۲ سال از زمان شهادت
شناسایی و به آغوش میهن برمیگردد
#شهید_گمنام
@shahidgomnam
https://eitaa.com/Shahidgomnam
🌷شهید نوشت:
🍃گاهی وقتا ...
گذشتن از چیزای خوب
باعث میشه چیزای بهتری به دست بیاری...
#جان را که فانی است دهی و...
جانان به دست آری😍❤
برای شادی روح شهدا #صلوات
🌸کپی فقط با #ذکر_صلوات😊 مجاز است:
@Shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊عاشقانحسین(ع) این کلیپ رو ببینید....
نه یکبار ...بلکه ده بار....
🕊به اشتراک بگذارید....
اگه دلت لرزید بگو
🕊 السلام علیک یا سیدالشهدا😔
فقط حسین😔
@Shahidgomnam
Narimani-13941108-007-1-www.Baradmusic.ir.mp3
5.79M
🎵 #صوت_شهدایی
★تا کی باید نگاه کنم
❣به قاب عکس این
★ #شهیدای مدافع حرم
★بذار برم تا #سوریه
❣تا که یکم اروم بگیره
★این غصه های تو دلم
🎤🎤 #سیدرضا_نریمانی
🍃🌹🍃🌹
@Shahidgomnam
#عاشقانه_حلال
مدافع عشق / قسمت 11
مادرم تماس گرفت...
حال پدربزرگ بد شده... و ما مجبور شدیم بیا اینجا( منظور یکی از روستاهای اطراف تبریز است) چند روز دیگه معطل ای داریم...
برو خونه عمه اینها خلاصه جملاتی بود که گفت و تماس قطع شد
چادر رنگی فاطمه را روی سرم مرتب می کنم و به حیاط سرک میکشم.
نزدیک غروب است و چیزی به اذان نمانده. تو لبه ی حوض نشسته آستینها را بالا زده و وضو میگیری.پیراهن چهارخانه سرمه ای مشکی و شلوار شش جیب!
میدانستم دوستت ندارم
فقط ...احساسم به تو ...احساس کنجکاوی بود...
کنجکاوی راجع به پسری که رفتارش برایم عجیب بود.
اما چرا حس فضولی اینقدر برام شیرینه؟!
مگه میشه کسی اینقدر خوب باشه؟
می ایستی دستت را بالا می آورید تا مصح بکشیدکه نگاهت به من میافتد و به سرعت روی بر می گردانی و استغفار الله می گویی...
اصلا یادم رفته بود برای چه کاری اینجا آمده ام ...
_ ببخشید ظهر خانوم گفتم بهتون بگم مسجد رفتید به اقا سجاد گوشزد کنید امشب زود بیان خونه ...
_ همانطور که آستین هایت را پایین می کشیی جواب میدهی: بگید چشم!
سمت در میروی که من دوباره میگویم :
_ گفتن اون مسئله هم از حاجی پیگیری کنید...
مکث می کنی:
_بله، یا علی
زهرا خانم ظرف را پر از خورشت قورمه سبزی می کند و به دست هم میدهد
_ بیا دخترم... ببر بزار سر سفره....
_ چشم. فقط اینکه من بعدشام میرم خونه عمه ام! .... بیشتر از این نمی شوم.
فاطمه سادات از پشت بازو مرا میگیرد
_چه معنی داره !نخیر شما هیچ جا نمیری! دیر وقته...
_ فاطمه راست میگه... حالا فعلا به بعد غذاها را یخ کرد...
هر دو از آشپزخونه بیرون و به پذیرایی می رویم همه چیز تقریباً حاضر است
صدای یا الله مردانه کسی نظرم را جلب کند.
پسری با پیراهن ساده مشکی شلوار گرم کن قد بلند و چهره بی نهایت شبیه تو! ازذهنم مثل برق میگذرد_ آقا سجاد! _
پشت سرش را داخل می آیی علی اصغر چسبیده به پای تو کشان کشان خودش را به صبح می رساند ....
خنده ام می گیرد که این بچه به تو وابسته است...
نکنه اگه یک روز هم من مانند این بچه به تو ...
ادامه دارد...
نویسنده این رمان:
محیا سادات هاشمی
#عاشقانه_حلال
مدافع عشق/ قسمت 12
پتو را کنار می زنم ,چشمهایم را ریز و به ساعت نگاه می کنم
" سه نیمه شب "
خوابم نمیبرد... نگران حال پدربزرگم...
زهرا خانوم آخر کار خودش را کرد و مرا شب نگه داشت...
به خود می پیچم ...
دستشویی در حیاط را من از تاریکی میترسم!
تصور عبور از راه پله ورفتن به حیاط لرزش خفیفی به تن میاندازد بلند می شوم شالم را روی سرم میاندازم و با قدم های آهسته از اتاق فاطمه خارج میشوم در اتاقت بسته است حتمن آرام خوابیده ای!
یک دست را روی دیوار با احتیاط پله ها را پشت سر می گذارم.
آقا سجاد بعد از شام برای انجام باقی مانده کارهای فرهنگی پیش دوستانش به مسجد رفت.
تو علی اصغر در یک اتاق خوابیدید و من هم همراه فاطمه.
سایه های سیاه کوتاه و بلند اطرافم تکان میخورد قدم هایم را تند می کنند و وارد حیاط می شوم
چند متر فاصله است یا چند کیلومتره ؟؟
زیر لب ناله میکنم: ای خدا چقدر من ترسوام ....!
ترس از تاریکی را از کودکی داشتم
چشمهایم را می بندم و میدوم سمت دستشویی که صدای سر جا میخکوبم میکند!
صدای پچ پچ ...زمزمه!!...
نکنه... جن!!...
ترس به دیوار می چسبند و سعی می کنم اطرافم را در آن گنگی و سیاهی رصد کنم!
اما هیچ چیزی نیست جز سایه حوض، درخت و تخته چوبی!!
زمزمه قطع میشود و پشت سر صدای دیگر...
گویی کسی دارد پاروی زمین می کشد
قلبم گروپ گروپ میزند گیج از خودم می پرسم: صدا از چیهه!!
سرم را بی اختیار بالا می گیرم..
روی پشت بام سایه یک مرد!!!
ایستاد و به من زل زده !!!
نفسم در سینه حبس می شود
یه دفعه مینشیند و من دیگر چیزی نمیبینم بی اختیار با یک حرکت سری از دیوار کنده می شوم به سمت درمیدوم
صدای خفه در گلویم را رها می کند:
_دززززززززززددددد.......دزد رو پشت بومههه...!! دزدددد....!
خودم را از پله ها بالا می کشم گریه و ترس رو با هم ادغام می شوند..
_ دزد!!!
در اتاق باز میشود وتو سراسیمه بیرون میآید!!
شوکه نگاهت به چهرهام میدوزی!!!
سمتت می آیم و دیوانه وار تکرار میکنم :دزددد......الان فرااااار میکنهههه
_کو
به سقف اشاره میکنم و با لکنت جواب میدهم: رو...رو...پش... پشت ...بوم....م
فاطمه و علی اصغر هر دو با چشم نگران اتاقشان بیرون میآیند...
وتو با به سرعت از پله ها بالا می دوی...
ادامه دارد ....
نویسنده این رمان:
محیا سادات هاشمی
#عاشقانه_حلال
مدافع عشق /قسمت 13
دستم را روی سینه ام می گذارم. هنوز به شدت می تپد .
فاطمه کنارم روی پله نشسته و زهرا خانم برای آروم شدن من صلوات می فرستد اما هیچ کدام مثل من نگران نیستند
به خودم که آمدم فهمیدم هنگام دویدن و بالا آمدن از پله شالم افتاده و تو مرا با این وضع دیده ای!!!!
همین آتش به جانم میزند !!
علی اصغر شالم را از جلوی در حیاط می آورد و دستم می دهد.
شالم را سر می کنم و همان لحظه تو با مردی میانسال داخل می آیی..
علی اصغر همین که او را می بیند با لحن شیرین می گوید: حاج بابا!!
انگار سطل آب یخ را روی سرم خالی می کنند مرد با چهره شکسته و لبخندی که لابه لای تارهای نقر ریشش گم شده جلو می آید:
_ سلام دخترم خوش اومدی!!
بهت زده نگاهش می کنم بازم گند زدم!!!
آبروم رفت!!!
بلند میشوم سرم را پایین می اندازم...
_ سلام ...! ببخشید من ....! من نمی دونستم که...
زهرا خانم دستم را می گیرد
عیب نداره عزیزم ما باید بهت می گفتیم که اینطور این نترسی حاج حسین گاهی نزدیک اذان صبح میره روی پشت بوم برای نماز....
وقتی دلش میگیره یا هم و یا دهم و زمانش میفته!
دیشب مهمون یکی از همین دوستاش بوده فکر کنم زود برگشته یه راست رفته اون بالا...
با خجالت عرق پیشانی ام را پاک می کنم به زور به زور تنها یک کلمه میگویم:
_ شرمنده...
فاطمه به پشتم می زند :
_نه بابا منم بود می ترسیدم!!!
حاج حسین با لبخندی که حفظ کرده میگوید:
_ خیلی بد مهمون نوازی کردم! مگه نه دخترم!!!
و چشمهای خسته اش را به من می دوزد
نزدیک ظهر است
گوشه چادرم را با یک دست بالا را میگیرم و با دست دیگر ساکم را برمیدارم زهرا خانم صورتم را می بوسد
_خوشحال میشدم بمونی! اما قابل ندونستی!
_نه این حرفا چیه ؟؟؟دیروز کلی شرمندتون شدم
فاطمه دستم را محکم می فشارد:
_ رسیدی زنگ بزن
علی اصغر هم با چشمهای معصومش میگوید: خداحافظ آله
خم میشوم و صورت لطیفش را میبوسم ...
_اودافظ عزیز خاله
خداحافظی میکنم حیاط را پشت سر می گذارم و وارد خیابان می شوم
توجلوی در ایستاده کنارت که می ایستن همانطور که به ساک نگاه میکنی میگویی _خوش آمدید... التماس دعا...
قرار بود تو مرا برسانی خانه عمه جان .
اما کسی که پشت فرمان نشسته پدرت است .
یک لحظه از قلبم این جمله می گذرد
دلم برایت...
این کلمه به زبان میآید:
_ محتاجیم.... خدانگهدار
#عاشقانه_حلال
مدافع عشق/ قسمت 14
چند روزی خانه عمه جان ماندگار شدم در این مدت فقط تلفنی با فاطمه سادات در ارتباط بودم
عمه جان بزرگترین خواهر پدرم بود و من خیلی دوستش داشتم تنها بود در خانه ای بزرگ و مجلل
مادرم بالاخره بعد از ۵ روز تماس گرفت...
صدای گوش خراش زنگ تلفن گوشم را کر میکند:
بشقاب میوه ام را روی مبل می گذارم و تلفن را بر می دارم.
_بله؟
_ مامان توییی؟!..... کجایی شما خوش گذشته موندگار شدی ؟؟؟
_چرا گریه می کنی ؟؟؟
_نمیفهمم چی میگیـ....
صدای مادرم در گوشم می پیچد! بابا بزرگ مرد! تمام تنم سرد میشود !
اشک چشم هایم را سوزاند...
بابایی... یاد کودکی و بازی های دسته جمعی و شلوغ کاری در خانه با صفایش!...
چقدر زود دیر شد
حالت تهوع دارم!
مانتوی مشکی ام را گوشه ای از اتاق پرت می کنم وخودم را روی تخت می اندازم
دودو ماه است چه رفته ای بابا بزرگ! هنوز رفتنت را باور ندارم !همه چیز تقریبا بعد از چهلمت روال عادی به خود گرفته
اما من هنوز.......
رابطه هر روز با فاطمه بیشتر شده و بارها خود او مرا دلداری داده
با انگشتر طرح گل پتو را روی دیوار میکشم و بغض می کنم
چند تقه به درد می خورد
_ ریحانه مامان
_ جان ماما!... بیا تو !!!
مادرم با یک سینی که روی یک فنجان شکلات داغ و چند تکه که در پیش دستی چیده شده بود داخل می آید روی تخت می نشیند و نگاهم می کند
_ امروز عکاسی چطور بود؟
مینشینم یک برش بزرگ کیک را در دهان و شانه بالا میندازم یعنی بد نبود
دست دراز میکند و دسته ای از موهای لخت و مشکی ام را از روی صورتم کنار میزند
با تعجب نگاهت تعجب می کنم:
_ چقدر یهو احساساتی شدی مامان
_اهوم دقت نکرده بودم چقدر خانم شدی!
_واع ...چیزی شده؟!
_ پاشو خودتو جمع و جور کن خواستگارت منتظر ما زمان بدین بیاد جلو و پشت بندش خندید
کیک به گلوی میبپرد به سرفه میافتد و ببین سرفههای میگویم :
_چی... چی... دارم ؟؟
_خب حالا خفه نشو هنوز چیزی نشده که؟!
_ مامان مریم تو رو خدا... من که بهتون گفتم فعلا قصد ندارم
_ بیخود میکنه پسره خیلی هم پسر خوبیه
_عخی حتما یه عمر با هم زندگی کردی
_زبون درازیا بچه
_ خا کی هس این پسر خوشبخت
_ باورت نمیشه... داداش دوستت فاطمه!
با ناباوری نگاهش می کنم!
یه درست شنیدم گیج بودم و می دانستم که منتظرت می مانم....
ادامه دارد...
نویسنده این رمان:
محیا سادات هاشمی