❤️بسم رب الشهدا و الصدیقین❤️
🇮🇷 #رمان_شهید_حججی 🇮🇷
قسمت اول:
هفته دفاع مقدس بود. سال ۱۳۹۱
نمایشگاه بزرگی در نجف آباد برگزار شده بود. من و محسن هر دو توی نمایشگاه غرفه دار بودیم.
من در قسمت خواهران و محسن در قسمت برادران. چون دورا دور با موسسه #شهیدکاظمی ارتباط داشتم می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست و برای کاری شماره آنجا را داشت.
با کمی دلهره رفتم پیش محسن.
_ببخشید شماره موسسه شهید کاظمی را دارید؟
محسن یه لحظه سرش را بالا آورد و نگاهی بهم انداخت . دستپاچه و هول شد . با صدای ضعیف و پرلرزه ای گفت:
^ببخشید خانوم مگه شما عضو موسسه شهید کاظمی هستید.؟؟
_بله.
چند ثانیه صبر کرد و سرش را بیشتر پایین انداخت و شماره تلفن را نوشت و داد دستم.
از اون روز به بعد من و محسن هر روز همدیگر را می دیدیم و سلام خشک و خالی بهم دیگه میکردیم.
با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه های همدیگه فرار کنیم ولی ......
اینو هر دو متوجه بودیم . و از گفتن آن حس فرار میکردیم.
یکی دو روز در غرفه بودم که پدرم باهام تماس گرفت و گفت : زهرا توی دانشگاه بابل قبول شدی.
حسابی خوشحال شدم و سر از پا نشناختم و گوشی را قطع کردم.
نا خداگاه چشمانم به سمت غرفه برادران حرکت کرد.
یک لحظه محسن را دیدم.
متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است.
سرش را با ناراحتی پایین انداخت و موقع رفتن بهم گفت:
^دانشگاه قبول شدیند؟؟؟
_بله بابل
^میخواهید برید؟
_بله حتما
یک دفعه پکر شد و توی خودش فرو رفت. این حالتش را خوب فهمیدم.
✍ادامه دارد.....
#شهید_محسن_حججی
@shahidhojajjy
?
کپی🚫
@shahidhojajjy
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️ #پارت_شانزدهم برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم #مشهد. تا
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️
#پارت_هفدهم
چند باری من را با خودش برد #اصفهان سر مزار #شهیدکاظمی.😍
آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها.
#موتور هوندایش شرایط آتیش می کرد و از #نجف_آباد می کوبید می رفت تا اصفهان.😎
یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به #گلزار که میرسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇
دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد #سلام می داد.🤗
بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر.
اول یک دل سیر #گریه میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر میکردم محسن آمده سر قبر بابایش.
اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄
با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر #رفیق باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄
وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب میآمد انگار که بخواهد از حرم امامزادهای بیرون بیاید.
نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞
♥♥♥♥♥
مسئول #هیئت بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم #خادم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻
سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمیکردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍
و #معنویت از توی صورتش میبارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود.
رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯
گفت:......
#ادامهدارد•••