🔴زندگی نامه شهید محسن حججی🔴
⚪ #قسمت_اول
محسن حججی در ۱۳۷۰/۴/۲۱ در خانواده ای متدیّن در نجف آباد اصفهان پا به عرصه وجود گذاشت و به یاد فرزند شهید حضرت زهرا (س) ، نام او را محسن گذاشتند.
جدّ پدری او عالم فاضل شیخ ابوالقاسم حججی از علمای بنام نجف آباد بود. محمدرضا حججی (پدر محسن) که از رزمندگان دوران دفاع مقدس بوده، به شغل شریف رانندگی تاکسی مشغول است، و در تمام سالیان عمر کوشیده است نان حلال بر سر سفره خانواده بگذارد.
مادرش زهرا مختارپور از خانواده ای مذهبی و فعالیت اصلی او "مادر بودن" است. محسن فرزند سوم خانواده و دارای سه خواهر و یک برادر است.
#ادامه_دارد...
🔻برای شادی روح شهدا #صلوات🔻
♦️کپی فقط با #ذکر_صلوات مجاز است:
@shahidhojajjy
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
🌹💚🌸 ✔️شهید احمد محمد مشلب 👈تولد:۱۹۹۵/۸/۳۱.لبنان 👈شهادت:۲۰۱۶/۲/۲۹.سوریه #شهید_احمد_محمد_مشلب @shahi
🌹💚🌸💪
معرفی شهید احمد محمد مشلب
#قسمت_اول
شهید احمد محمد مشلب،همان جوان جذاب😎و ثروتمند لبنانی بود👇👇
که با سرعت در دل جوانان ایرانی و سایر کشور های اسلامی جای گرفت💓
و
ثابت کرد که بهانه از جز عشق❤️،او را به سوریه نکشانده است🌺
#شهید_احمد_محمد_مشلب
@shahidhojajjy
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
رمانـــ ـــ❤️قصّـــہء دݪبـــرے❤️ــــ ــــ
🔽 #قســمت_اول ↓
🌱 به نام خــــــــدا 🌱
حسابی کلافه شده بودم . 😤
نمی فهمیدم که جذب چه چیز این آدم شده اند . از طرف خانم ها چند خواستگار داشت .
مستقیم به او گفته بودند ، آن هم وسط دانشگاه . 😑 وقتی شنیدم گفتم :
چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه قصد دارم باهات ازدواج کنم ، اونم با چه کسی!
اصلا باورم نمی شد 😵 . عجیب تر اینکه بعضی از آن ها مذهبی هم نبودند 😶 .
به نظرم هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمی شد 😏. برایش حرف و حدیث درست کرده بودند . مسئول بسیج خواهران تأکید کرد :
وقتی زنگ زد ، کسی حق نداره جواب تلفن رو بده !
برایم اتفاق افتاده بود که زنگ بزند و جواب بدهم . باورم نمی شد این صدا ، صدای او باشد . 🤔 برخلاف ظاهر خشک و خشنش ، با آرامش و طمأنینه حرف می زد . تن صدایش زنگ و موج خاصی داشت . 🌈
از تیپش خوشم نمی آمد 😒 . دانشگاه را با خط مقدم اشتباه گرفته بود . شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار 😳 .
در فصل سرما ❄️ با اورکت سپاهی اش تابلو بود . یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش ، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ 🍃 .
وقتی راه می رفت 🚶، کفش هایش را روی زمین می کشید . ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد .
از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد ، بیشتر می دیدمش . به دوستانم می گفتم :
این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده ! 😏
به خودش هم گفتم . آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست .
آن دفعه را خودخوری کردم . 😬 دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد .
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم .
بلند بلند اعتراضم را به بچه ها گفتم . 😠 به در گفتم تا دیوار بشنود . زور می زد جلوی خنده اش را بگیرد . 😁
معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود 😄 . هر موقع می رفتیم ، با دوستانش آنجا می پلکیدند . زیرزیرکی می خندیدم 😆 و می گفتم : بچه ها ، بازم دار و دسته ی محمد خانی !
بعضی از بچه های بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودند ، بعضی هم مخالف . بین مخالف ها معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن . اما همه از او حساب می بردند ، برای همین ازش بدم می آمد . فکر می کردم از این آدم های خشک مذهبی از آن طرف بام افتاده است .
اما طرفدار زیاد داشت . خیلی ها می گفتند : مداحی می کنه ، هیئتیه ، میره تفحص شهدا ، خیلی شبیه شهداست 😍 !
توی چشم من اصلا این طور نبود . با نگاه عاقل اندر سفیهی به آن ها می خندیدم که این قدر ها هم آش دهن سوزی نیست .
کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه🌹 ، دعای عرفه برگزار می شد . دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کرده اند . به مسئول خواهران اعتراض کردم : دانشگاه به این بزرگی و این چند تا تکه موکت !
در جواب حرفم گقت : همینا هم بعیده پر بشه !
وقتی دیدم توجهی نمی کند ، رفتم پیش آقای محمد خانی 🌸 صدایش زدم . جواب نداد . چند بار داد زدم تا شنید .
سر به زیر آمد که بفرمایین ! 😉 بدون مقدمه گفتم : این موکتا کمه !
گفت : قد همینشم نمیان !
بهش توپیدم : ما مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه ! ✨
او هم با عصبانیت جواب داد : این وقت روز دانشجو از کجا میاد ؟! 😡
بعد رفت دنبال کارش . همین که دعا شروع شد ، روی همه ی موکت ها کیپ تا کیپ نشستند . همه شان افتادند به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاوریم . 😏
یکبار از کنار معراج شهدا 🌷 یکی از جعبه های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه . مقرر کرده بود برای جابه جایی وسایل بسیج ، حتما باید نامه گذاری شود .
همه ی کارها با مقررات و هماهنگی او بود . من که خودم را قاطی این ضابطه ها نمی کردم ، هر کاری به نظرم درست بود ، همان را انجام می دادم . 🍂
جلسه داشتیم ، آمد اتاق بسیج خواهران . با دیدن قفسه خشکش زد . چند دقیقه زبانش بند آمد و مدام با انگشتر هایش ور می رفت . مبهوت مانده بودیم 😕 . با دلخوری پرسید :
این اینجا چیکار می کنه ؟
همه ی بچه ها سرشان را پایین انداختند . زیر چشمی به همه نگاه کردم ، دیدم کسی نطق نمی زند . سرم را بالا گرفتم و با جسارت گفتم : 😀
گوشه ی معراج داشت خاک می خورد ، آوردیم اینجا برای کتابخونه . 📚
با عصبانیت گفت : 😡
من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم ! اون وقت شما به راحتی میگین کارش داشتین !
حرف دلم را گذاشتم کف دستش :
مقصر شمایین که باید همه ی کارا زیر نظر و با تأیید شما انجام بشه ! اینکه نشد کار !😠
لبخندی نشست روی لبش 😌 و سرش را انداخت پایین .
با این یادآوری که زودتر جلسه رو شروع کنین بحث را عوض کرد . 💞
#ادامه_دارد.....
•|کــانــال قِــطـعـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🌳ْ|•
🎈 @shahidhojajjy🎈