eitaa logo
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
216 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
509 ویدیو
43 فایل
دِل شِکَسـتِه ی عَــٰاشِق💔 بـَـرای پَــروٰاز🍃 نیٰـازی بِه‍ بٰــال نَدارَد ....💕 .•°{شهید آوینی}°•. تـودعـوت‌شـده‌ےشهــدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
•|✨🦋|• . 😍♥️ 🌸از‌زبان‌همسر‌شهید🌸 هفته‌دفاع‌مقدس‌بود;‌مهر‌ماه‌ . بزرگی‌توی‌نجف‌آباد‌برپا‌شده‌بود. 😯 من‌و‌محسن‌هر‌دو‌توی‌آن‌نمایشگاه‌غرفه‌دار‌بودیم. من‌توی‌قسمت‌خواهران‌و‌او‌در‌قسمت‌برادران. چون‌دورادور‌با ارتباط داشتم،می‌دانستم‌محسن‌هم‌از‌بچه‌های‌آنجاست.. . برای‌انجام‌کاری‌، را‌لازم داشتم. باکمی‌استرس‌و‌‌دلهره‌رفتم‌پیش‌محسن😇 گفتم:‌"ببخشید،‌شماره‌موسسه‌شهید‌کاظمی‌رو دارید؟" محسن سرش‌رو‌بالا‌آورد.‌نگاهی‌بهم‌کرد. دستپاچه‌و‌هول‌شد.‌با‌صدای‌ضعیف‌و‌پر‌از‌لرزه‌گفت: "ببخشید‌خانم.‌مگه‌شما‌هم‌عضو‌موسسه‌اید؟"🙄🤔 گفتم:"بله." چند‌ثانیه‌سکوت‌کرد.‌چیزی‌نگفت.‌سرش‌را‌بیشتر پایین‌انداخت.‌و بعد‌هم‌شماره‌رو‌نوشت‌و‌داد‌دستم. . از‌آن‌موقع،‌هر‌روز‌من‌و‌محسن،توی‌نمایشگاه‌یکدیگر را‌می‌دیدیم.😌 سلام‌خشک‌و‌خالی‌به‌هم‌میکردیم‌و‌بعد‌هر‌کدام‌مان میرفتیم‌توی‌غرفه‌مان.
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#پارت‌دوم . با‌اینکه‌سعی‌‌میکردیم‌از‌زیر‌نگاه‌همدیگه‌فرار‌کنیم،‌ اماهر‌دومان‌متوجه‌این‌شده‌بودیم‌که
😍♥️ 🌸از زبان همسر شهید🌸 … فردا‌یا‌پس‌فرداش‌رفتم‌بابل‌برای‌ثبت‌نام. نمیدانم‌چرا‌اما‌از‌موقعی‌که‌از زدم بیرون‌، هیچ‌آرام‌و‌قراری‌نداشتم.😢😨 همه‌اش‌تصویر از‌جلو‌چشمانم‌رد‌میشد. هر‌جا‌میرفتم‌محسن‌را‌میدیدم.😥 حقیقتش‌نمیتوانستم‌خودم‌را‌گول‌بزنم..ته‌دلم احساس‌میکردم‌که‌بهش‌علاقه‌دارم.😇 احساس‌میکردم .😌💞 . برای‌همین‌یکی‌دو‌روزی‌که‌بابل‌بودم،‌توی‌خلوت خودم.اشک‌می‌ریختم..😭 انگار‌نمی‌توانستم‌دوری‌محسن‌را‌تحمل‌کنم. بالاخره‌طاقت‌نیاوردم. زنگ‌زدم‌به و‌گفتم:‌"بابا‌انتقالی‌ام‌رو‌بگیر. میخواهم‌برگردم‌نجف‌آباد."😢 . از‌بابل‌که‌برگشتم‌نمایشگاه‌تمام‌شده‌بود. یک‌روز :‌"زهرا،‌من‌چندتا‌از‌عکس های‌ رو‌نیاز‌دارم.‌از‌کجا‌گیر بیارم؟"🤔 بهش‌گفتم:"‌مامان‌بذار‌به‌بچه‌های‌موسسه‌بگم‌که‌چه جور‌میشه‌تهیه‌اش‌کرد. " قبلا‌توی‌نمایشگاه‌،‌یک‌زرنگ‌بازی‌کرده‌بودم‌و‌شماره محسن‌را‌یک‌طوری‌بدست‌آورده‌بودم. پیام‌دادم‌براش. برای‌اولین‌بار. •••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#ماجرای‌آشنایی‌شهیدحججی‌باهمسرش😍♥️ 🌸از زبان همسر شهید🌸 #پارت‌سوم … فردا‌یا‌پس‌فرداش‌رفتم‌بابل‌برای
😍♥️ 🌸از‌زبان‌همسر‌شهید🌸 نوشت:"شما؟" جواب‌دادم: " هستم."😌 کارم‌رو‌بهش‌گفتم‌و‌او‌هم‌راهنمایی‌ام‌کرد. . از‌آن‌موقع‌به‌بعد‌،‌هر‌وقت‌کار‌خیلی‌ضروری‌درباره موسسه‌داشتم،‌یک‌تماس‌کوتاه‌ورسمی‌با‌محسن میگرفتم. تا‌اینکه‌یک‌روز‌هر‌چه‌تماس‌گرفتم‌،‌گوشی‌اش خاموش‌بود. روز‌بعد‌تماس‌گرفتم.‌باز‌گوشی‌اش‌خاموش‌بود! . روز‌بعد‌و‌روز‌بعد‌و‌روزهای‌بعد‌هم‌تماس‌گرفتم‌،‌اما‌باز هم‌خاموش‌بود.😔 دیگر‌از‌ترس‌و‌دلهره‌داشتم‌میمردم. دل‌توی‌دلم‌نبود.😣 فکری‌شده‌بودم‌که‌نکند‌برای‌محسن‌اتفاقی‌افتاده باشد;‌با‌اینکه‌با‌او‌هیچ‌نسبتی‌نداشتم. آن‌چند‌روز‌آنقدر‌حالم‌خراب‌بود‌که‌مریض‌شدم‌و افتادم‌توی‌رختخواب! 😪‼️ نمی‌توانستم‌به‌پدر‌و‌مادرم‌هم‌چیز‌ بگویم.‌خیلی شرم‌و‌حیا‌میکردم. 😔 تا‌اینکه‌یک‌روز‌به‌سرم‌زد‌و…..😯 •••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#ماجرای‌آشنایی‌شهیدحججی‌باهمسرش😍♥️ 🌸از‌زبان‌همسر‌شهید🌸 #پارت‌چهارم نوشت:"شما؟" جواب‌دادم: " #خانم‌
😍♥️ 🌸از‌زبان‌همسر‌شهید🌸 … تا‌اینکه‌یک‌روز‌به‌سرم‌زد‌و‌زنگ‌زدم‌۱۱۸😯 به‌هر‌طریقی‌بود‌شماره‌منزل‌بابای‌محسن‌را‌ازشان گرفتم. بعد‌بدون‌آن‌که فکر‌کنم‌این‌کار‌خوب‌است‌یا‌نه‌تماس گرفتم‌منزلشان.‌😮 گوشی‌را‌جواب‌داد.😌 گفتم:"آقا‌محسن‌هست؟" گفت:"نه‌شما؟" گفتم:‌"عباسی‌هستم.‌از‌خواهران‌نمایشگاه.لطفاً بهشون‌بگید‌با‌من‌تماس‌بگیرن! " یک‌ساعت‌بعد‌محسن‌تماس‌گرفت. صدایش‌را‌که‌شنیدم‌پشت‌تلفن‌بغضم‌ترکید‌و‌شروع کردم‌به‌گریه😭 . پرسیدم:"خوبی؟"😢 گفت:"بله." گفتم:"همین‌برام‌مهم‌بود.‌دیگه‌به‌من‌زنگ‌نزن! " گوشی‌راقطع‌کردم. یک‌لحظه‌با‌خودم‌گفتم:‌"وای‌خدایا!من‌چی‌کردم!! چه‌کار‌اشتباهی‌انجام‌دادم! با‌این‌وجود،بیش‌از‌هر‌موقع‌دلم‌برایش‌لک‌می‌زد.😭 محسن‌شروع‌کرد‌به‌زنگ‌زدن‌به‌من. گوشی‌را‌جواب‌نمی‌دادم. پیام‌داد:‌"زهرا‌خانم‌تورو‌خدا‌بردارین." آنقدر‌زنگ‌زد‌و‌زنگ‌زد‌که‌بالاخره‌گوشی‌را‌برداشتم🙂 . بی‌مقدمه‌گفت:‌"حقیقتش‌من‌حس‌می‌کنم‌این‌تماس های‌ما‌داره‌گناه‌آلودمیشه." . لحظه‌ای‌سکوت‌کرد‌و‌گفت:‌"برای‌همین‌می‌خوام بیام‌خواستگاری‌تون.‌"😌 . اشک‌و‌خنده‌هام‌توی‌هم‌قاطی‌شده‌بود. از‌خوشحالی‌داشتم‌بال‌درمی‌آوردم‌داشتم‌از‌ذوق می‌مردم‌می‌خواستم‌داد‌بزنم. 😭😍 •••