eitaa logo
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
216 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
509 ویدیو
43 فایل
دِل شِکَسـتِه ی عَــٰاشِق💔 بـَـرای پَــروٰاز🍃 نیٰـازی بِه‍ بٰــال نَدارَد ....💕 .•°{شهید آوینی}°•. تـودعـوت‌شـده‌ےشهــدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان بچه مثبت . ریحان: بی توجه به همه رفتم سمت در ولی یه لحظه ... من گفتم اصلا یکی دیگه و دوست دارم ای خدا چرا دروغ گفتم ، الان اگه بره به مامان و بابام بگه بدبخت میشم که ..... برگشتم یه نگاهی به ارشام کردم که از شدت عصبانیت صورتش به قرمزی میرزد . دوباره برگشتم سمت در ، من از این بشر خوشم نمیاد ، پس میرم . اگه الان برم ، برم پیش کی؟؟؟ .... داشتم فکر میکردم که دستم کشیده شد و به عقب برگشتم وقتی به عقب برگشتم با اخم عمیق مامان روبه رو شدم یاخداااااا . مامان سرفه ی مصلحتی کرد و روبه جمع گفت:ببخشید فکر کنم برای یکی از دوستان ریحانه جان اتفاقی افتاده ما باید بریم . بعد اروم ولی با حرص زمزمه کرد: جایی نرو تا بییایم دیوونه. . رفتم جلوی در تا بیان ،سرم پایین بود که سایه ی یک نفر بالای سرم احساس کردم ، سرم و اوردم بالا با ارشام روبه رو شدم ٬ سوالی نگاهش کردم ، گفت : از اون اول که دیدمت ازت خوشم اومد ،جسارت خوبی داری، کارت و پای بچگیت میزارم . ولی دوباره دارم تکرار میکنم به هرچی خواستم رسیدم ، با من ازدواج میکنی؟ ریحان: از دستش از کلم بخار بلند میشد٬ با صدایی که سعی میکردم بلند نشه گفتم: با خودت چی فکر کردی؟ من با پسری مثل تو عمرا ازدواج کنم نمیفهمی من .... کس... دیگه ای.... دوست ..‌.دارم ٬فهمیدی؟ ارشام: نه ریحان: پس شکی نیست که نفهمی ، ارشام: به دستت میارم _نمیتونی حالا میبینیم ✍ادامه دارد✍ نویسنده : الف ستاری٬، گمنام این پارت کلا تغییر کرده است.🚨 @shahidhojajjy
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️ #پارت_پانزدهم #شغل دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد. بهم میگ
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️ برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم . تا دم ظهر کلاس بودیم. بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش.😳😮 یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"🤨 راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب نکردیم. "😢 فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.🤔 گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 😇 ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به . مثل باران توی قنوت نماز شبش می ریخت.😭😢 آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.🙄 عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."😌 بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!" گفت: " به خود امام رضا علیه السلام قسم که من حاضرم. خیلی لذت آوره!"😍👌🏻🤗 •••