رمان بچه مثبت
#پارت_شانزدهم
.
ریحان:
بی توجه به همه رفتم سمت در ولی یه لحظه ...
من گفتم اصلا یکی دیگه و دوست دارم ای خدا چرا دروغ گفتم ، الان اگه بره به مامان و بابام بگه بدبخت میشم که .....
برگشتم یه نگاهی به ارشام کردم که از شدت عصبانیت صورتش به قرمزی میرزد .
دوباره برگشتم سمت در ، من از این بشر خوشم نمیاد ، پس میرم . اگه الان برم ، برم پیش کی؟؟؟
....
داشتم فکر میکردم که دستم کشیده شد و به عقب برگشتم وقتی به عقب برگشتم با اخم عمیق مامان روبه رو شدم یاخداااااا
.
مامان سرفه ی مصلحتی کرد و روبه جمع گفت:ببخشید فکر کنم برای یکی از دوستان ریحانه جان اتفاقی افتاده ما باید بریم . بعد اروم ولی با حرص زمزمه کرد:
جایی نرو تا بییایم دیوونه.
.
رفتم جلوی در تا بیان ،سرم پایین بود که سایه ی یک نفر بالای سرم احساس کردم ، سرم و اوردم بالا با ارشام روبه رو شدم ٬ سوالی نگاهش کردم ، گفت :
از اون اول که دیدمت ازت خوشم اومد ،جسارت خوبی داری، کارت و پای بچگیت میزارم . ولی دوباره دارم تکرار میکنم به هرچی خواستم رسیدم ، با من ازدواج میکنی؟
ریحان:
از دستش از کلم بخار بلند میشد٬ با صدایی که سعی میکردم بلند نشه گفتم:
با خودت چی فکر کردی؟ من با پسری مثل تو عمرا ازدواج کنم نمیفهمی من .... کس... دیگه ای.... دوست ...دارم ٬فهمیدی؟
ارشام:
نه
ریحان:
پس شکی نیست که نفهمی ،
ارشام:
به دستت میارم
_نمیتونی
حالا میبینیم
✍ادامه دارد✍
نویسنده : الف ستاری٬، گمنام
این پارت کلا تغییر کرده است.🚨
@shahidhojajjy
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️ #پارت_پانزدهم #شغل دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد. بهم میگ
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️
#پارت_شانزدهم
برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم #مشهد. تا دم ظهر کلاس بودیم.
بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش.😳😮
یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"🤨
#بغض راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب #گدایی نکردیم. "😢
فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.🤔
گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 😇
ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به #نمازشب. مثل باران توی قنوت نماز شبش #اشک می ریخت.😭😢
آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.🙄
#حال_معنوی عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."😌
بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!"
گفت: " به خود امام رضا علیه السلام قسم که من حاضرم. خیلی لذت آوره!"😍👌🏻🤗
#ادامهدارد•••