eitaa logo
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
216 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
509 ویدیو
43 فایل
دِل شِکَسـتِه ی عَــٰاشِق💔 بـَـرای پَــروٰاز🍃 نیٰـازی بِه‍ بٰــال نَدارَد ....💕 .•°{شهید آوینی}°•. تـودعـوت‌شـده‌ےشهــدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان بچه مثبت . ریحان: مادر متین همه را به شام دعوت کرد و همه مشغول غذا شدن . تقریبا آخرای غذام بود که تلفن متین زنگ خورد. متین: سلام _…………… متین: آره داداش همین کوچه است _…………… متین: الان میام دم در. ریحان: متین بلند شد که عموش گفت: چیشده عمو جان؟ متین: یکی از دوستام و دعوت کرده بودم . الان رسیده و بعد سریع رفت. ریحان: صدای یالله گفتن متین و ورود او.... وچشمای اندازه نعلبکی من . الهی پاهات بشکنه کوروش. کوروش سلام بلند بالایی به جمع کرد و وارد شد. ریحان: مائده که کنارم نشسته بود برگشت و با تعجب پرسشی نگاهم میکرد و من هم به نشانه ی ندانستن شانه ای بالا انداختم. با چشم های ریز شده به کوروش که حالا کنار سفره نشسته بود نگاه میکردم. کوروشم همزمان سرش را بالا آورد . احتمالا داشت دنبال مائده میگشت که چشمش به من افتاد. با تعجب نگاهم میکرد که به احتمال صد درصد به خاطر چادرم بود. متین چیزی زیر گوش کوروش گفت و کوروش هم تشکری کرد و مشغول غذاش شد. افکار ریحان: خدا منو آخر میکشه این پسر. ________ ✍ادامه دارد.....✍ نویسنده: الف ستاری تایپ: گمنام -------- @shahidhojajjy