رمان بچه مثبت
#پارت_صد_شش
.
ریحان:
مادر متین همه را به شام دعوت کرد و همه مشغول غذا شدن . تقریبا آخرای غذام بود که تلفن متین زنگ خورد.
متین:
سلام
_……………
متین:
آره داداش همین کوچه است
_……………
متین:
الان میام دم در.
ریحان:
متین بلند شد که عموش گفت:
چیشده عمو جان؟
متین:
یکی از دوستام و دعوت کرده بودم . الان رسیده و بعد سریع رفت.
ریحان:
صدای یالله گفتن متین و ورود او.... وچشمای اندازه نعلبکی من . الهی پاهات بشکنه کوروش. کوروش سلام بلند بالایی به جمع کرد و وارد شد.
ریحان:
مائده که کنارم نشسته بود برگشت و با تعجب پرسشی نگاهم میکرد و من هم به نشانه ی ندانستن شانه ای بالا انداختم.
با چشم های ریز شده به کوروش که حالا کنار سفره نشسته بود نگاه میکردم. کوروشم همزمان سرش را بالا آورد . احتمالا داشت دنبال مائده میگشت که چشمش به من افتاد. با تعجب نگاهم میکرد که به احتمال صد درصد به خاطر چادرم بود.
متین چیزی زیر گوش کوروش گفت و کوروش هم تشکری کرد و مشغول غذاش شد.
افکار ریحان:
خدا منو آخر میکشه این پسر.
________
✍ادامه دارد.....✍
نویسنده: الف ستاری
تایپ: گمنام
--------
@shahidhojajjy