رمان بچه مثبت
#پارت_صد_چهل_دو
.
دوهفته بعد....
ریحان:
ای خدا این کوروشم رفت کربلا و آدم شد . من فقط موندم.
(گذشته)
کوروش:
مامان من دارم میرم. قول میدم برم بیام آدم بشم.
کتی:
خدا به همراهت.
...
کوروش:
وقتی رسیدم کربلا داشتم از گرما میمردم. اما ارزششو داشت...
رفتم یه جایی که خیلی حس خوبی بهم میداد.
یه راه طولانی بود که با سنگ مرمر پوشیده شده بود . هر دو طرف دوتا گوی طلایی بود.....
جلو رفتم بر سر در ها جمله های عربی ای نوشته بود. فهمیدم حرم امام حسینه. رفتم زیارت کردم. گریه کردم. ازش خواستم آدمم بکنه و .....
وقتی برگشتم هتل . رفتم و یکم درباره حضرت عباس تحقیق کردیم.آنقدر حالم بد بود ....
اصلا باورم نمیشد.... که این حضرت عباس چه آقایی....
بی حواس یه چیزی پوشیدم رفتم همونجا.. (بین الحرمین) .
روبه روی حرمش ایستادم.....
زار زدم و گفتم:
آقا ببخش اگه تاحالا نبودم. ببخش اگه ندیدم. ببخش اگه نفهمیدم...
تو که از آقایی کم نداری...
تو که پهلوون بودی...
ترو خدا کمکم کن.....
میخوام آدم بشم....
قول میدم اگه به مائده برسم نوکرت بشم.....
تازه فهمیدم آقای بی دستی ولی ترو به داداشت حسین قسم دستمو محکم مثل مشکت بگیر......
......
ریحان:
رفتم و کنار یلدا و شقایق نشستم.
شقایق:
ای بابا این کوروش کجاست پس؟؟
یلدا:
دوهفته است نیستش....
یک ربع بعد.....
ریحان:
نهههههه
یا خدا این کوروشه.....
شده بود عین متین . دیگه اون پسر جلف دانشگاه نبود. سرش پایین بود. صداش زدم .
یه لحظه ایستاد برگشت. اما سریع رفت....
وقتی برگشت داخل چشمامش یه غم بزرگ بود...
یعنی چی شده ؟؟؟؟
یلدا:
مطمعنم این کوروش نیست. اصلا کوروش اهل این حرفا نبود.
شقایق:
من که هنوز داخل بهتم.....
.......
ریحان:
استاد اندیشه اسلامی . شروع کرد حرف زدن و به گفته ی خودش داشت واقعه کربلا را میگفت. میگفت نزدیک های ماه محرمه
..
یک آن برگشتم سمت کوروش. چشماش پر بود.
( چی شده مگه؟؟؟)
.
چهار روز بعد.....
مائده:
سلام ریحان.
ریحان:
سلام. خوبی اینجا چیکار میکنید/؟؟؟
مائده:
مرسی. با متین و دوستش اومدیم هیئت . تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟
ریحان:
داشتم راه میرفتم . گفتم بیام این حسینیه . یلدا میگفت خیلی خوبه.
مائده:
اره .خیلی خوبه.
متین اومد ریحانه.
ریحانه:
برگشتم و چشمام و بستم شروع کردم:
سلام آقا متین. خوبین؟ قبول باشه.
چشمام و باز کردم . نه این کوروشه کنار متین.
متین:
سلام. مچکر . از شماهم قبول باشه...
ریحان:
کوروش....
کوروش:
متین بهتره بریم . که زود برسیم خونه.
ریحان:
متینم سر تکون داد و گفت. باشه. وبا خداحافظی ازم دور شدن....
.
✍ادامه دارد....
نویسنده: الف ستاری
.
@shahidhojajjy