قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️ #پارت_28 رفتم براش شربت بيارم... يهو پريد توي آشپزخونه و از پشت بغلم کرد...😊
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️
#پارت_29
چشمهام رو بستم و يه نفس عميق
کشيدم...🍃
يادته 2 سالت بود تب کردي...
سرش رو انداخت پايين...😔
منتظر جوابش نشدم.
- پدرت چه شرطي گذاشت؟ هر چي من ميگم، ميگي چشم...
التماس چشمهاش بيشتر شد... گريه اش گرفته بود...😥
- خب پس نگو... هيچي نگو... حرفي نگو که عمل کردنش سخت باشه...😣
پرده اشک جلوي ديدم رو گرفته بود...😓
- برو زينب جان... حرف پدرت رو گوش کن! علي گفت بايد بري.
و صورتم رو چرخوندم... قطرات اشک از چشمم فرو ريخت. نميخواستم زينب اشکم رو ببينه...🥀
تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طريق سفارت انجام داد... براش يه
خونه مبله گرفتن؛ حتی گفتن اگر راضي نبوديد بگيد براتون عوضش مي کنيم. هزينه
زندگي و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود...
پاي پرواز به زحمت جلوي خودم رو گرفتم، نمي خواستم دلش بلرزه، با بلند شدن پرواز اشکهاي من بيوقفه سرازير شد.😭تمام چادر و مقنعهام خيس شده بود...🌊
بچه ها، حريف آرام کردن من نمي شدن.
نماينده دانشگاه براي استقبالم به فرودگاه اومد، وقتي چشمش بهم افتاد، تحير و
تعجب نگاهش رو پر کرد.😰 چند لحظه موند! نميدونست چطور بايد باهام برخورد
کنه... سوار ماشين که شديم اين تحير رو به زبان آورد...
- شما اولين دانشجوي جهان سومي بوديد که دانشگاه براي به دست آوردن شما اينقدر زحمت کشيد...
زيرچشمي نيم نگاهي بهم انداخت...
- و اولين دانشجويي که از طرف دانشگاه ما با چنين حجابي وارد خاک انگلستان شده...☺️
نميدونستم بايد اين حرف رو پاي افتخار و تمجيد بگذارم! يا از شنيدن کلمه اولين
دانشجوي مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقيه اينطوري نيومدن؛ ولي يه چيزي رو
ميدونستم، به شدت از شنيدن کلمه جهان سوم عصباني بودم🤨. هزار تا جواب مودبانه در جواب اين اهانتش توي نظرم مي چرخيد؛ اما سکوت کردم. بايد پيش از هر حرفي
همه چيز رو ميسنجيدم و من هيچي در مورد اون شخص نميدونستم...
من رو به خونهاي که گرفته بودن برد. يه خونه دوبلکس، بزرگ و دلباز با يه باغچه
کوچيک جلوي در و حياط پشتي🦋ترکيبي از سبک مدرن و معماري خانه هاي سنتي انگليسي... تمام وسايلش شيک و مرتب... فضاي دانشگاه و تمام شرايط هم عالي بود.☘
همه چيز رو طوري مرتب کرده بودن که هرگز؛ حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه؛
اما به شدت اشتباه مي کردن! هنوز نيومده دلم براي ايران تنگ شده بود. براي مادرم، خواهر و برادرهام، من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم. قبل
از رفتن، توي فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبري از بابا شد بالافاصله بهم خبر بده.
خودم اينجا بودم دلم جا مونده بود، با يه عالمت سوال بزرگ...
- بابا... چرا من رو فرستادي اينجا؟!💔
#ادامه_دارد...
⛔️کپیبدونلینڪکانالحراماست⛔️
ʝoɨŋ👇
https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7