قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️ #پارت_37 براي اولين بار توي عمرم، دلم مي خواست از صميم قلب بزنم يه نفر رو له
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️
#پارت_38
به زحمت صدام در مي اومد...
صورتم گر گرفته بود🤒 و چشمم از
شدت سوزش، خيس از اشک شده بود. پشت سر هم زنگ مي زد.📞.. توان جواب دادن
نداشتم، اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمي کرد که ميتونستم خيلي راحت
صداي گوشي رو ببندم يا خاموشش کنم.🔇
توي حال خودم نبودم، دايسون هم پشت سر هم زنگ مي زد.
- چرا دست از سرم برنميداري؟ برو پي کارت...😠
- در رو باز کن زينب، من پشت در خونه ات هستم. تو تنهايي و يک نفر بايد توي اين شرايط ازت مراقبت کنه...
- دارو خوردم اگر به مراقبت نياز پيدا کنم ميرم بيمارستان...
يهو گريه ام گرفت. لحظاتي بود که با تمام وجود به مادرم احتياج داشتم؛ حتی بدون اينکه کاري بکنه
وجودش برام آرامش بخش بود. تب، تنهايي، غربت. 😓
ديگه نميتونستم بغضم رو کنترل کنم...
- دست از سرم بردار، چرا دست از سرم برنميداري؟ اصلا کي بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچيک صدا کني؟ 😡
اشک مي ريختم و سرش داد مي زدم...
- واقعا داري گريه مي کني؟ من واقعا بهت علاقه دارم... توي اين شرايط هم دست از
سرسختي برنميداري؟
پريدم توي حرفش...
-باشه واقعا بهم علاقه داري؟ با پدرم حرف بزن اين رسم ماست رضايت پدرم رو
بگيري قبولت مي کنم.
چند لحظه ساکت شد... حسابي جا خورده بود.😶
- توي اين شرايط هم بايد از پدرت اجازه بگيرم؟😳
آخرين ذره هاي انرژيم رو هم از دست داده بودم. ديگه توان حرف زدن نداشتم...
- باشه... شماره پدرت رو بده، پدرت ميتونه انگليسي صحبت کنه؟ من فارسي بلد
نيستم.
- پدرم شهيد شده. تو هم که به خدا و اين چيزها اعتقاد نداري
به زحمت، دوباره تمام
قدرتم رو جمع کردم... از اينجا برو... برو...😑
و ديگه نفهميدم چي شد. از حال رفتم...
#ادامه_دارد...
⛔️کپیبدونلینڪکانالحراماست⛔️
ʝoɨŋ👇
https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7