eitaa logo
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
223 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
509 ویدیو
43 فایل
دِل شِکَسـتِه ی عَــٰاشِق💔 بـَـرای پَــروٰاز🍃 نیٰـازی بِه‍ بٰــال نَدارَد ....💕 .•°{شهید آوینی}°•. تـودعـوت‌شـده‌ےشهــدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 رمانـــ ـــ❤️قصّـــہء دݪبــــرے❤️ـــ ـــ 🔽 #قسمت_پنجم ^^ ↓ 🌱 به نام خــــــدا 🌱 نشست
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 رمانـــ ـــ❤️قصّـــہء دݪبــــرے❤️ـــ ـــ 🔽 ^^ ↓ 🌱 به نام خـــــدا 🌱 منبر کاملی رفت مثل آخوندها🙃؛ از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگی اش . از خواستگاری هایش گفت و اینکه کجاها رفته و هرکدام را چه کسی معرفی کرده ، حتی چیزهایی که به آن ها گفته بود . گفتم : من نیازی نمی بینم اینا رو بشنوم!🍃 می گفت : از وقتی شما به دلم نشستین 😌به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صوری می رفتم . می رفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف!😄 می خندید که : چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد ، این شکلی می رفتم . 😉 اگه کسی هم پیدا می شد که خوشش میومد و می پرسید که آیا ریشاتون رو درست و مرتب می کنین ، می گفتم نه من همین ریختی می چرخم!😅 یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم . مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت : حرفتون که تموم شد ، کارتون دارم! 🍂 از بس دلشوره داشتم ، دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت . یک ریز حرف می زد🗣 و لابه لایش میوه پوست می کند و می خورد . گاهی با خنده به من تعارف می کرد : خونه خودتونه ، بفرمایین! 😅😁 زیاد سوال می پرسید . بعضی هایش سخت بود ، بعضی هم خنده دار . خاطرم هست که پرسید : نظر شما درباره ی حضرت آقا چیه؟😍❣ گفتم : ایشون رو قبول دارم و هرچی بگن اطاعت می کنم! 💕🤗 گیر داد که : چقدر قبولشون دارید؟ در آن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمی رسید ، گفتم : خیلی! 😻 خودم را راحت کردم که نمی توانم بگویم چقدر . زیرکی به خرج داد و گفت : اگه آقا بگن من رو بکُشید ، می کُشید؟ 😉😅 بی معطلی گفتم : اگه آقا بگن ، بله! 😑😵 نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد . 😂 او که انگار از اول بله را شنیده ، شروع کرد درباره ی آینده ی شغلی اش حرف زد . گفت دوست دارد برود در تشکیلات سپاه ، فقط هم سپاه قدس . روی گزینه های بعدی فکر کرده بود ؛ طلبگی یا معلمی . 🍃 هنوز دانشجو بود . خندید و گفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد که آن را هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده است . پررو پررو گفت : اسم بچه هامونم انتخاب کردم : امیرحسین ، امیرعباس ، زینب و زهرا . 😂 انگار کتری آبجوش ریختند روی سرم . کسی نبود بهش بگوید : هنوز نه به باره نه به داره! یکی یکی در جیب های کتش دست می کرد . یاد چراغ جادو افتادم . هرچه بیرون می آورد ، تمامی نداشت . با همان هدیه ها جادویم کرد😌: تکه ای از کفن شهید گمنام🌷که خودش تفحص کرده بود ، پلاک شهید ، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان و سوریه خریده بود . مطمئن شده بود که جوابم مثبت است . تیر خلاص را زد 🎯. صدایش را پایین تر آورد و گفت : دو تا نامه نوشتم✍ براتون : یکی توی حرم امام رضا(ع) ، یکی هم کنار شهدای گمنام بهشت زهرا ! 🌹 برگه ها را گذاشت جلوی رویم ، کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها . درشت نوشته بود . از همان جا خواندم ؛ زبانم قفل شد : 😨 تو مرجانے ، تو در جانے ، تو مروارید غلتانے اگر قلبم صدف باشد ، میان آن تو پنهانے 😌☺️😍❤️ .... •|کــانــال قِــطـعـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🌳ْ|• 🎈 @shahidhojajjy🎈
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 رمانـــ ـــ❤️قصّـــہء دݪبــــرے❤️ـــ ـــ 🔽 #قسمت_ششم ^^ ↓ 🌱 به نام خـــــدا 🌱 منبر کا
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 رمانـــ ـــ❤️قصـــّہء دݪبـــــرے❤️ـــ ـــ 🔽 ^^ ↓ 🌱 به نام خـــــدا 🌱 انگار در این عالم نبود ، سرخوش! مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند : هیچ کاری توی خونه بلد نیست ، اصلا دور گاز پیداش نمی شه . یه پوست تخمه جابه جا نمی کنه! خیلی نازنازیه! 😁☺️ خندید و گفت : من فکر کردم چه مسئله مهمی می خواین بگین! اینا که مهم نیست! 😌 حرفی نمانده بود . سه چهار ساعتی صحبت هایمان طول کشید . گیر داد که اول شما از اتاق بروید بیرون . 😒 پایم خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم . 😖😣 از بس به نقطه ای خیره مانده بودم ، گردنم گرفته بود و صاف نمی شد . التماس می کردم : شما بفرمایین ، من بعد از شما میام! ول کن نبود ، مرغش یک پا داشت . حرصم درآمده بود که چرا این قدر یک دندگی می کند . 😥😠 خجالت می کشیدم بگویم چرا بلند نمی شوم . دیدم بیرون برو نیست ، دل به دریا زدم و گفتم : پام خواب رفته! 😅😐 از سر لغزپرانی گفت : فکر می کردم عیبی دارین و قراره سر من کلاه بره! 😂😁 دلش روشن بود که این ازدواج سر می گیرد . نزدیک در به من گفت : رفتم کربلا 💕 زیر قبه به امام حسین(ع) گفتم : برام پدری کنید ، فکر کنید منم علی اکبرتون! هر کاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید ، برای من بکنید! ☺️😍 دلم را برد ، به همین سادگی . پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کرده ام . نه پولی ، نه کاری ، نه مدرکی ، هیچ . تازه باید بعد از ازدواج می رفتم تهران . پدرم با این موضوع کنار نمی آمد . برای من هم دوری از خانواده ام خیلی سخت بود . زیاد می پرسید : تو همه ی اینا رو می دونی و قبول می کنی؟ پروژه ی تحقیق پدرم کلید خورد . بهش زنگ زد : سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم ، از اونا بپرسم! 🍃 شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود . وقتی پدرم با آن ها صحبت کرد ، کمی آرام و قرار گرفت . نه که خوشش نیامده باشد ، برای آینده ی زندگیمان نگران بود . 🌸 برای دختر نازک نارنجی اش . 🙂 حتی دفعه ی اول که او ره دید ، گفت : این چقدر مظلومه! 😇 باز یاد حرف بچه ها افتادم ، حرفشان توی گوشم زنگ می زد : شبیه شهدا ، مظلوم . ☺️😍😌 .... •|کــانــال قِــطـعـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🌳ْ|• 🎈 @shahidhojajjy🎈
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 رمانـــ ـــ❤️قصـــّہء دݪبـــــرے❤️ـــ ـــ 🔽 #قسمت_هفتم ^^ ↓ 🌱 به نام خـــــدا 🌱 انگ
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 رمانـــ ـــ❤️قصّــــہء دݪبــــرے❤️ـــ ـــ 🔽 ^^ ↓ 🌱 به نام خـــــدا 🌱 یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم . محمد حسینی که امروز می دیدم ، اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود . برای من هم همان شده بود که همه می گفتند . ☺️ پدرم ، کمی که خاطر جمع شد ، به محمد حسین زنگ زد که : می خوام ببینمت! قرار و مدار گذاشتند برویم دنبالش . هنوز در خانه ی دانشجویی اش زندگی می کرد . 🍃 من هم با پدر و مادرم رفتم . خندان سوار ماشین شد . 😁 برایم جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمی دیدم . پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان ، اسلامیه ، و سیر تا پیاز زندگی اش را گفت : از کودکی اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش . بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمد حسین و گفت : همه ی زندگی م همینه ، گذاشتم جلوت . کسی که می خواد دوماد خونه ی من بشه ، فرزند خونه ی منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه! 😌🌹 او هم کف دستش را نشان داد و گفت : منم با شما روراستم! تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد ، حتی وضع مالی اش را شفاف بیان کرد . دوباره قضیه ی موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت . 😄 خیلی هم زود با پدر و مادرم پسرخاله شد! موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر(ع) . یادم هست بعضی از حرف ها را که می زد ، پدرم برمی گشت عقب ماشین را نگاه می کرد . از او می پرسید : این حرفا رو به مرجان هم گفتی؟ گفت : بله! در جلسه ی خواستگاری همه را به من گفته بود . 🍂 مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد . من که از ته دل راضی بودم . پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم . مادرم گفت : به نظرم بهتره چند جلسه ی دیگه با هم صحبت کنن! کور از خدا چه می خواد ، دو چشم بینا! 😊☺️😍 ..... •|کــانــال قِــطـعـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🌳ْ|• 🎈 @shahidhojajjy🎈
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 رمانـــ ـــ❤️قصّــــہء دݪبــــرے❤️ـــ ـــ 🔽 #قسمت_هشتم ^^ ↓ 🌱 به نام خـــــدا 🌱 یاد ح
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 رمانـــ ـــ❤️قصّــــہءدݪبـــــرے❤️ـــ ـــ 🔽 ^^ ↓ 🌱 به نام خــــدا 🌱 قارقار صدای موتورش در کوچه مان پیچید . سر همان ساعتی که گفته بود رسید : چهار بعدازظهر یکی از روزهای اردیبهشت . نمی دانم آن دسته گل 💐 را چطور با موتور این قدر سالم رسانده بود . ☺️🤔 مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند . نشنیدم با پدر و دایی ام چه خوش و بش کردند . تا وارد اتاقم شد ، پرسید : دایی تو نظامیه؟ گفتم : از کجا می دونید؟ خندید که : از کفشش حدس زدم! 😅 برایم جالب بود ، حتی حواسش به کفش های دم در هم بود . چندین مرتبه ذکر خیر پدرم را کشید وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگی اش را برای او گفته بود . 🍃 یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه . پرسید : نظرتون چیه؟ گفتم : همون که حضرت آقا میگن!☺️😊 بال درآورد . قهقهه زد : یعنی چهارده تا سکه! از زیر چادر سرم را تکان دادم که یعنی بله! می خواست دلیلم را بداند . گفتم : مهریه خوشبختی نمیاره! 😌 حدیث هم برایش خواندم : بهترین زنان امت من زنی است که مهریه ی او از دیگران کمتر باشد! این دفعه من منبر رفته بودم . دلش نمی آمد صحبتمان تمام شود . حس می کردم زور می زند سر بحث جدیدی باز کند . 😄 سه تا نامه ی جدید نوشته بود برایم . گرفت جلویم و گفت : راستی ، سرم بره هیئتم ترک نمیشه! 🙂 ته دلم ذوق کردم . نمی دانم او هم از چهره ام فهمید یا نه ، چون دنبال اینطور آدمی می گشتم . حس می کردم حرف دیگری هم دارد ، انگار مزه مزه می کرد . گفت : دنبال پایه می گشتم ، باید پایه م باشید نه ترمز! زن اگه حسینی باشه ، شوهرش زهیر می شه! ☺️😍 بعد هم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد : هرکس رو که دوست داری ، باید براش آرزوی شهادت کنی! 😍❤️ .... •|کــانــال قِــطـعـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🌳ْ|• 🎈 @shahidhojajjy🎈
♥️ هميشه از پدرم متنفر بودم! مادر و خواهرهام رو خيلي دوست داشتم؛ اما پدرم رو نه... آدم عصبي و بي حوصله اي بود. بد اخلاقيش به کنار، مي گفت: دختر درس ميخواد بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا چهارده سالگي بيشتر درس بخونه... دو سال بعد هم عروسش کرد اما من فرق داشتم... من عاشق درس خوندن بودم📚 بوي کتاب و دفتر مستم مي کرد. مي تونم ساعتها پاي کتاب بشينم و تکان نخورم... مهمتر از همه، ميخواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگي و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم. چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت... يه نتيجه ديگه هم به زندگيم اضافه شد... به هر قيمتي شده نبايد ازدواج کني! شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوري بود، يه ا*ر*ت*ش*ي بداخلاق و بي قيد و بند... دائم توي مهمونيهاي باشگاه افسران، با اون همه ف*س*ا*د شرکت مي کرد؛ اما خواهرم اجازه نداشت، تنهايي پاش رو از توي خونه بيرون بذاره! م*س*ت هم که ميکرد، به شدت خواهرم رو کتک مي زد. اين بزرگترين نتيجه زندگي من بود... مردها همه شون عوضي هستن... هرگز ازدواج نکن! هر چند بالاخره، اون روز براي منم رسيد... روزي که پدرم گفت، هر چي درس خوندي، کافيه. بالاخره اون روز از راه رسيد... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایين بود... با همون اخم و لحن تند هميشگي گفت: هانيه؛ ديگه لازم نکرده از امروز بري مدرسه! تا اين جمله رو گفت، لقمه پريد توي گلوم وحشتناکترين حرفي بود که مي تونستم اون موقع روز بشنوم! بعد از کلي سرفه، در حالي که هنوز نفسم جا نيومده بود به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولي من هنوز دبيرستان... خوابوند توي گوشم! برق از سرم پريد... هنوز توي شوک بودم که اينم بهش اضافه شد. – همين که من ميگم... دهنت رو مي بندي ميگي چشم! درسم درسم، تا همين جاشم زيادي درس خوندي. از جاش بلند شد... با داد و بيداد اينها رو ميگفت و ميرفت. اشک توي چشمهام حلقه زده بود؛ اما اشتباه ميکرد، من آدم ضعيفي نبودم که به اين راحتي عقب نشيني کنم. از خونه که رفت بيرون... منم وسايلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه. مادرم دنبالم دويد توي خيابون... – هانيه جان، مادر... تو رو قرآن نرو... پدرت بفهمه بدجور عصباني ميشه! براي هردومون شر ميشه مادر... بيا بريم خونه. اما من گوشم بدهکار نبود... من اهل تسليم شدن و زور شنيدن نبودم... به هيچ قيمتي! چند روز به همين منوال مي رفتم مدرسه... پدرم هر روز زنگ مي زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام. مي رفتم و سريع برمي گشتم... مادرم هم هردفعه براي پاي تلفن نيومدن من، يه بهانه مياورد... تا اينکه اون روز، پدرم زودتر برگشت... با چشمهاي سرخش که از شدت عصبانيت داشت از حدقه بيرون ميزد بهم زل زده بود! همون وسط خيابون حمله کرد سمتم... موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشيد تو... اون روز چنان کتکي خوردم که تا چند روز نمي تونستم درست راه برم... 🥀حالم ک بهتر شد.... ... ⛔️کپــی‌بدون‌لینک‌کانال‌حرام‌است⛔️ ʝoɨŋ👇 https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز♥️ #پارت_1 هميشه از پدرم متنفر بودم! مادر و خواهرهام رو خيلي دوست داشتم؛ اما پدر
♥️ حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه، به زحمت مي تونستم روي صندليهاي چوبي مدرسه بشينم... هر دفعه که پدرم ميفهميد بدتر از دفعه قبل کتک ميخوردم! چند بار هم مدت طولانی زنداني شدم؛ اما عقب نشيني هرگز جزء صفات من نبود. بالاخره پدرم رفت و پروندهام رو گرفت، وسط حياط آتيشش زد!... هر چقدر التماس کردم! نمرات و تلاشهاي تمام اون سالهام جلوي چشمهام مي سوخت..🔥 هرگز توي عمرم عقب نشيني نکرده بودم؛ اما اين دفعه فرق داشت... اون آتش داشت جگرم رو مي سوزوند... تا چند روز بعدش حتي قدرت خوردن يه ليوان آب رو هم نداشتم، خيلي داغون بودم... بعد از اين سناريوي مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد؛ اما هر خواستگاري ميومد جواب من، نه بود و بعدش باز يه کتک مفصل! علي الخصوص اونهايي که پدرم ازشون بيشتر خوشش مي اومد؛ ولي من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم، ترجيح مي دادم بميرم اما ازدواج نکنم... به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم، التماس مي کردم... خدايا! تو رو به عزيزترينهات قسم... من رو از اين شرايط و بدبختي نجات بده...😔 هر خواستگاري که زنگ مي زد، مادرم قبول مي کرد... زن صاف و سادهاي بود! علي الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خالص بشه... تا اينکه مادر علي زنگ زد و قرار خواستگاري رو گذاشت. شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد... طلبه است؟ چرا باهاشون قرار گذاشتي؟ ترجيح ميدم آتيشش بزنم اما به اين جماعت ندم... عين هميشه داد مي زد و اينها رو مي گفت... مادرم هم بهانه هاي مختلف مي آورد... آخر سر قرار شد بيان که آبرومون نره؛ اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون؛ ولي به همين راحتيها نبود. من يه ايده فوق العاده داشتم! نقشه اي که تا شب خواستگاري روش کار کردم. به خودم گفتم:خودشه هانيه! اين همون فرصتيه که از خدا خواسته بودي، از دستش نده... علي، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتي بود... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت.💘 کمي دلم براش مي سوخت؛ اما قرار بود قرباني نقشه من بشه. يک ساعت و نيم با هم صحبت کرديم. وقتي از اتاق اومديم بيرون... مادرش با اشتياق خاصي گفت: به به، چه عجب! هر چند انتظار شيريني بود؛ اما دهنمون رو هم مي تونيم شيرين کنيم يا.... ... ⛔️کپـی‌بدون‌ذکـر‌لینکـ‌کانال‌حـرام‌استـ⛔️ ʝoɨŋ👇 https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز♥️ #پارت_2 حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه، به زحمت مي تونستم روي صندليهاي چوب
♥️ وقتی از اتاق اومدیـم بیرون...مادرش با اشتیاق خاصی گفت:به به چه عجب!هرچند انتظار شیرینی بود اما دهنمون رو میتونیم شیرین کنیم یا... مادرم پريد وسط حرفش... حاج خانم، چه عجله ايه؟ اينها جلسه اوله همديگه رو ديدن، شما اجازه بديد ما با هم يه صحبت کنيم بعد. – ولي من تصميمم رو توي همين يه جلسه گرفتم... اگر نظر علي آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته... ☺️ اين رو که گفتم بر ق همه رو گرفت! برق شادي خانواه داماد رو، برق تعجب پدر و مادر من رو! پدرم با چشمهاي گرد، متعجب و عصباني زل زده بود توي چشمهاي من و من در حالي که خنده ي پيروزمندانهاي روي لبهام بود بهش نگاه مي کردم، 😏 مي دونستم حاضره هر کاري بکنه ولي دخترش رو به يه طلبه نده. اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم. بي حال افتاده بودم کف خونه، مادرم سعي مي کرد جلوي پدرم رو بگيره اما فايده نداشت. نعره مي کشيد و من رو مي زد! اصال يادم نمياد چي مي گفت. چند روز بعد، مادر علي تماس گرفت؛ اما مادرم به خاطر فشارهاي پدرم دست و پاشکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفيه، مادر علي هم هر چي اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط يه جواب بود: شرمنده، نظر دخترم عوض شده. چند روز بعد دوباره زنگ زد: من وقتي جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم، علي گفت دختر شما آدمي نيست که همين طوري روي هوا يه حرفي بزنه و پشيمون بشه، تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فايده نداره. بالاخره مادرم کم آورد. اون شب با ترس و لرز، همه چيز رو به پدرم گفت، اون هم عين هميشه عصباني شد! – بيخود کردن... چه حقي دارن مي خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد! هانيه... اين دفعه که زنگ زدن، خودت مياي با زبون خوش و محترمانه جواب رد ميدي. ادب؟ احترام؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حديث مردمي، اين رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم. به زحمت دستم رو به ديوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توي حال – يه شرط دارم! بايد بذاري برگردم مدرسه. 📚 با شنيدن اين جمله چشماش پريد! ميدونستم چه بلایي سرم مياد؛ اما اين آخرين شانس من بود. اون شب وقتي به حال اومدم... تمام شب خوابم نبرد. هم درد، هم فکرهاي مختلف، روي همه چيز فکر کردم... يأس و خال بزرگي رو درونم حس مي کردم.... ... ⛔️کپـی‌بدون‌ذکـرلینڪ‌کانال‌حـرام‌است⛔️ ʝoɨŋ👇 https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️ #پارت_3 وقتی از اتاق اومدیـم بیرون...مادرش با اشتیاق خاصی گفت:به به چه عجب!ه
♥️ براي اولين بار کم آورده بودم. اشک، قطره قطره از چشم هام مي اومد و کنترلي براي نگه داشتن شون نداشتم. بلاخره خوابم برد اما قبلش يه تصميم مهم گرفته بودم... به چهره نجيب علي نمي خورد اهل زدن باشه، از طرفي اين جملهاش درست بود... من هيچ وقت بدون فکري و تصميم هاي احساسي نمي گرفتم. حداقل تنها کسي بود که يه جمله درست در مورد من گفته بود و توي اين مدت کوتاه، بيشتر از بقيه، من رو شناخته بود.💕 با خودم گفتم، زندگي با يه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از اين زندگي بهتره؛ اما چطور مي تونستم پدرم رو راضي کنم؟ چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پيدا کردم... يه روز که مادرم خونه نبود به هواي احوال پرسي به همه دوستها، همسايه ها و اقوام زنگ زدم و غير مستقيم حرف رو کشيدم سمتي که مي خواستم و در نهايت ... – واي يعني شما جدي خبر نداشتيد؟ ما اون شب شيريني خورديم... بله، داماد طلبه است... خيلي پسر خوبيه. کمتر از دو ساعت بعد، سروکله پدرم پيدا شد وقتي مادرم برگشت، من بيهوش روي زمين افتاده بودم؛ اما خيلي زود خطبه عقد من و علي خونده شد؛ البته در اولين زماني که کبودي هاي صورت و بدنم خوب شد. فکر کنم نزديک دو ماه بعد... ✨ پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود. بر خلاف داماد قبلي، يه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد با ده نفر از بزرگ هاي فاميل دو طرف، رفتيم محضر... بعد هم که يه عصرانه مختصر به صرف به چاي و شيريني🍰 هر چند مورد استقبال علي قرار گرفت؛ اما آرزوي هر دختري يه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور. هم هرگز به ازدواج فکر نميکردم، هم چنين مراسمي... هر کسي خبر ازدواج ما رو مي شنيد شوکه مي شد! همه بهم مي گفتن: هانيه تو يه احمقي، خواهرت که زن يه افسر متجدد شد به اين روز افتاد... تو که زن يه طلبه بي پول شدي ديگه مي خواي چه کار کني؟ هم بدبخت ميشي هم بي پول! به روزگار بدتري از خواهرت مبتلا ميشي، ديگه رنگ نور خورشيد رو هم نمي بيني..🥀 گاهي اوقات که به حرف هاشون فکر مي کردم ته دلم مي لرزيد! گاهي هم پشيمون مي شدم؛ اما بعدش به خودم مي گفتم ديگه دير شده... من جايي براي برگشت نداشتم. از طرفي هم اون روزها طالق به شدت کم بود. رسم بود با لباس سفيد مي رفتي و با کفن برميگشتي؛ حتی اگر در فالکت مطلق زندگي مي کردي؛ بايد همون جا مي مردي! واقعا همين طوراون روز مي خواستيم براي خريد عروسي و جهيزيه بريم بيرون. مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا براي بيرون رفتن اجازه بگيره، اونم با عصبانيت داد زده بود: از شوهرش بپرس و قطع کرده بود. مادرم به هزار سعي و مکافات و نصف روز بلاخره تونست علي رو پيدا کنه. صداش بدجور مي لرزيد! با نگراني تمام گفت:... ... ⛔️کپـی‌بدون‌ذکر‌لینڪ‌کانال‌حـرام‌است⛔️ ʝoɨn👇 https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️ #پارت_4 براي اولين بار کم آورده بودم. اشک، قطره قطره از چشم هام مي اومد و کن
♥️ صداش بدجور مي لرزيد! با نگراني تمام گفت: سلام علي آقا، مي خواستيم براي خريد جهيزيه بريم بيرون، امکان داره تشريف بياريد؟ – شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع مي داديد... من الان بدجور درگيرم و نمي تونم بيام... هر چند، ماشاءالله خود هانيه خانم خوش سليقه است. فکر مي کنم موارد اصلي رو با نظر خودش بخريد بلاخره خونه حيطه ايشونه... اگر کمک هم خواستيد بگيد، هر کاري که مردونه بود، به روي چشم! فقط لطفا طلبگي باشه، اشرافيش نکنيد. مادرم با چشمهاي گرد و متعجب بهم نگاه مي کرد! اشاره کردم چي ميگه ؟ از شوک که در اومد، جلوي دهني گوشي رو گرفت و گفت: ميگه با سليقه خودت بخر، هر چي مي خواي! دوباره خودش رو کنترل کرد. اين بار با شجاعت بيشتري گفت: علي آقا؛ پس اگر اجازه بديد من و هانيه با هم ميريم؛ البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بيان ولي هيچ کدوم وقت نداشتن... تا عروسي هم وقت کمه و... بعد کلي تشکر، گوشي رو قطع کرد. هنگ کرده بود... چند بار تکانش دادم... مامان چي شد؟ چي گفت؟ بالاخره به خودش اومد: گفت خودتون بريد، دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نيست براي هر چيز ساده اي اجازه بگيرن و... براي اولين بار واقعا ازش خوشم اومد... تمام خريدها رو خودمون تنها رفتيم؛ فقط خریدهاي بزرگ همراهمون بود. برعکس پدرم، نظر مي داد و نظرش رو تحميل نمي کرد؛ حتي اگر از چيزي خوشش نمي اومد اصرار نمي کرد و مي گفت: شما بايد راحت باشي. باورم نمي شد يه روز يه نفر به راحتي من فکر کنه. يه مراسم ساده، يه جهيزيه ساده، يه شام ساده حدود شصت نفر مهمون... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت و براي عروسي نموند؛ ولي من براي اولين بار خوشحال بودم. علي جوان آرام، شوخ طبع و مهرباني بود، اولين روز زندگي مشترک، بلند شدم غذا درست کنم... من هميشه از ازدواج کردن مي ترسيدم و فراري بودم، براي همين هر وقت اسم آموزش آشپزي وسط ميومد از زيرش در مي رفتم.... ... ⛔️کپی‌بدون‌لینڪ‌کانال‌حـرام‌است⛔️ ʝoɨn👇 https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️ #پارت_5 صداش بدجور مي لرزيد! با نگراني تمام گفت: سلام علي آقا، مي خواستيم بر
♥️ من هميشه از ازدواج کردن مي ترسيدم و فراري بودم، براي همين هر وقت اسم آموزش آشپزي وسط ميومد از زيرش در مي رفتم.🍚..بلاخره يکي از معيارهاي سنجش دخترها در اون زمان، ياد داشتن آشپزي و هنر بود، هر چند روزهاي آخر، چند نوع غذا از مادرم ياد گرفته بودم... از هر انگشتم، انگيزه و اعتماد به نفس مي ريخت.😄 غذا تفريبا آماده شده بود که علي از مسجد برگشت... بوي غذا کل خونه رو برداشته بود... از در که اومد تو، يه نفس عميق کشيد. – به به، دستت درد نکنه... عجب بويي راه انداختي.😋 با شنيدن اين جمله، ژست هنرمندانه اي به خودم گرفتم! انگار فتح الفتوح کرده بودم😌... رفتم سر خورشت. درش رو برداشتم... آبش خوب جوشيده بود و جا افتاده بود... قاشق رو کردم توش بچشم که... نفسم بند اومد... نه به اون ژست گرفتن هام نه به اين مزه! اولش نمکش اندازه بود؛ اما حالا که جوشيده بود و جا افتاده بود... گريه ام گرفت!😔 خاک بر سرت هانيه، مامان صد دفعه گفت بيا غذا پختن ياد بگير، و بعد ترس شديدي به دلم افتاد. خدايا! حاال جواب علي رو چي بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتي يه کم ايراد داشت.... – کمک مي خواي هانيه خانم؟ با شنيدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسيدم! قاشق توي يه دست... در قابلمه توي دست ديگه... همون طور غرق فکر و خيال خشکم زده بود. با بغض گفتم:😢 نه علي آقا... برو بشين الان سفره رو مي اندازم... يه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد!😕 منم با چشم هاي لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بيرون – کاري داري علي جان؟ چيزي مي خواي برات بيارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن؛ شايد بهت کمتر سخت گرفت. – حالت خوبه؟ – آره، چطور مگه؟ – شبيه آدمي هستي که مي خواد گريه کنه! به زحمت خودم رو کنترل مي کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم: نه اصلا... من و گريه؟ تازه متوجه حالت من شد... هنوز قاشق و در قابلمه توي دستم بود. اومد سمت گاز و يه نگاه به خورشت کرد. چيزي شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم. قاشق رو از دستم گرفت... خورشت رو که چشيد، رنگ صورتم پريد! ُمردي هانيه... کارت تمومه... چند لحظه مکث کرد. زل زد توي چشم هام: واسه اين ناراحتي، ميخواي گريه کني؟ ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زير گريه: آره... افتضاح شده... با صداي بلند زد زير خنده! با صورت خيس، مات و مبهوت خندههاش شده بودم... رفت وسايل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت... غذا کشيد و مشغول خوردن شد... يه طوري غذا مي خورد که اگر يکي مي ديد فکر مي کرد غذاي بهشتيه..😋 . يه کم چپ چپ زيرچشمي بهش نگاه کردم – مي توني بخوريش؟ خيلي شوره... چطوري داري قورتش ميدي؟ از هيجان پرسيدن من، دوباره خنده اش گرفت – خيلي عادي... همين طور که مي بيني، تازه خيلي هم عالي شده... دستت درد نکنه🌷 – مسخره ام مي کني؟ – نه به خدا... 😅 چشمهام رو ريز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم..... ... ⛔️کپی‌بدون‌لینڪ‌کانال‌حرام‌است⛔️ ʝoɨŋ👇 https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️ #پارت_6 من هميشه از ازدواج کردن مي ترسيدم و فراري بودم، براي همين هر وقت اس
♥️ چشمهام رو ريز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم... جدي جدي داشت مي خورد! کم کم شجاعتم رو جمع کردم و يه کم براي خودم کشيدم... گفتم شايد برنجم خيلي بي نمک شده، با هم بخوريم خوب ميشه... قاشق اول رو که توي دهنم گذاشتم غذا از دهنم پاشيد بيرون...😶 سريع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم، نه تنها برنجش بي نمک نبود که... اصلا درست دم نکشيده بود... مغزش خام بود!😅 دوباره چشم هام رو ريز کردم و زل زدم بهش؛ حتي سرش رو بالا نياورد. – مادر جان گفته بود بلد نيستي حتي املت درست کني.. سرش رو آورد بالا با محبت بهم نگاه مي کرد... براي بار اول، کارت عالي بود...✨ اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اينطوري لوم داده بود؛ اما بعد خيلي خجالت کشيدم؛ شايد بشه گفت براي اولين بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معناي خجالت کشيدن رو درک مي کرد. هر روز که مي گذشت علاقه ام بهش بيشتر مي شد...💖 خلقم اسب سرکش بود و علي با اخلاقش، اين اسب سرکش رو رام کرده بود. چشمم به دهنش بود. تمام تلاشم رو مي کردم تا کانون محبت و رضايتش باشم... من که به لحاظ مادي، هميشه توي ناز و نعمت بودم، مي ترسيدم ازش چيزي بخوام... علي يه طلبه ساده بود، مي ترسيدم ازش چيزي بخوام که به زحمت بيفته... چيزي بخوام شرمنده من بشه... هر چند، اون هم برام کم نمي گذاشت... مطمئن بودم هر کاري برام مي کنه يا چيزي برام ميخره... تمام توانش همين قدره؛ علي الخصوص زماني که فهميد باردارم... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توي چشم هاش جمع شد ديگه نميگذاشت دست به سياه و سفيد بزنم... اين رفتارهاش حرص پدرم رو در مي آورد... مدام سرش غر مي زد که تو داري اين رو لوسش مي کني. نبايد به زن رو داد... اگر رو بدي سوارت ميشه؛ اما علي گوشش بدهکار نبود. منم تا اون نبود تمام کارها رو مي کردم که وقتي برمي گرده با اون خستگي، نخواد کارهاي خونه رو بکنه. فقط بهم گفته بود از دست احدي، حتي پدرم، چيزي نخورم و دائم الوضو باشم... منم که مطيع محضش شده بودم... باورش داشتم...🧡 نه ماه گذشت... نه ماهي که براي من، تمامش شادي بود... اما با شادي تموم نشد... ... ⛔️کپی‌بدون‌لینڪ‌کانال‌حرام‌است⛔️ ʝoɨŋ👇 https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️ #پارت_7 چشمهام رو ريز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم... جدي جدي داشت م
♥️ وقتي علي خونه نبود، بچه به دنيا اومد...👶 مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادي خبر تولد نوه اش رو بده، اما پدرم وقتي فهميد بچه دختره با عصبانيت گفت: لابد به خاطر دختر دخترزات مژدگاني هم مي خواي؟😠 و تلفن رو قطع کرد. مادرم پاي تلفن خشکش زده بود و زيرچشمي با چشمهاي پراشک بهم نگاه مي کرد. مادرم بعد کلي دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت... بيشتر نگران علي و خانواده اش بود و مي خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخوردهاي اونها باشم.😥 هنوز توي شوک بودم که ديدم علي توي در ايستاده... خبردار شده بود، سريع خودش رو رسونده بود خونه، چشمم که بهش افتاد گريه ام گرفت. نميتونستم جلوي خودم رو بگيرم. خنده روي لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه مي کرد! 😳 چقدر گذشت؟ نميدونم، مادرم با شرمندگي سرش رو انداخت پايين – شرمنده ام علي آقا... دختره...😓 نگاهش خيلي جدي شد. هرگز اونطوري نديده بودمش، با همون حالت رو کرد به مادرم... حاج خانم، عذرمي خوام؛ ولي امکان داره چند لحظه ما رو تنها بذاريد؟ مادرم با ترس در حالي که زيرچشمي به من و علي نگاه مي کرد رفت بيرون... اومد سمتم و سرم رو گرفت توي بغلش، ديگه اشک نبود. با صداي بلند زدم زير گريه ، بدجور دلم سوخته بود..😢 – خانم گلم... آخه چرا ناشکري مي کني؟ دختر رحمت خداست... برکت زندگيه... خدا به هر کي نظر کنه بهش دختر ميده، عزيز دل پيامبر و غيرت آسمان و زمين هم دختر بود 😇 و من بلند و بلندتر گريه مي کردم با هر جمله اش، شدت گريه ام بيشتر مي شد واصلا حواسم نبود، مادرم بيرون اتاق با شنيدن صداي من داره از ترس سکته مي کنه. بغلش کرد. در حالي که بسم الله مي گفت و صلوات مي فرستاد، پارچه قنداق رو از توي صورت بچه کنار داد... چند لحظه بهش خيره شد؛ حتي پلک نمي زد. در حالیکه لبخند شادي صورتش رو پر کرده بود، دانه هاي اشک از چشمش سرازير شد.. – بچه اوله و اين همه زحمت کشيدي... حق خودته که اسمش رو بذاري؛ اما من ميخوام پيش دستي کنم... مکث کوتاهي کرد... زينب يعني زينت پدر... پيشونيش رو بوسيد. 🤗 خوش آمدي زينب خانم و هنوز گريه مي کردم؛ اما نه از غصه، ترس ونگراني...😰 بعد از تولد زينب و بي حرمتي اي که از طرف خانواده خودم بهم شده بود... علي همه رو بيرون کرد؛ حتي اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه؛ حتي اصرارهاي مادر علي هم فايده اي نداشت. خودش توي خونه ايستاد. تک تک کارها رو به تنهايي انجام مي داد... مثل پرستار و گاهي کارگر دم دستم بود... تا تکان مي خوردم از خواب مي پريد... اونقدر که از خودم خجالت مي کشيدم...😓 ... ⛔️کپی‌بدون‌لینڪ‌کانال‌حرام‌است⛔️ ʝoɨŋ👇 https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7