#بابای شهیدم #بوسیدنت که هیچ
بغل کردنت که هیچ
حتی تو را نشد که #دلی_سیر بو کنم.
علی آقا تنها فرزند #شهید_مرتضی_حسین_پور که چهارماه بعد از #شهادت پدر متولد شد...
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
به یادشهیدرضاکارگر شادی روحش صلوات🌹
#خاطرات_شهدا🌷
🔰 #شهید_رضا_کارگر
💠 خانم حضرت زینب (سلام الله علیها) شفایش را داد.
🔸«گیلنباره»؛ نام #بیماری آنقدر عجیب بود که پدر را شوکه😦 کرد.
#رضا محصل اول دبیرستان بود که به ناگاه به واسطه بیماری گلینباره زمینگیر شد.
🔹حدود یك ماه در بیمارستان بستری🛌 ماند تا اینكه بعد از معاینات و آزمایشات فراوان دکترها به خانوادهاش گفتند؛ «رضا، #فلج شده است😰.»
🔸پدر دلشکستــ💔ـه دست به دامان #حضرت_زینب (سلام الله علیها) میشود و فرزند را #نذر حضرت میکند.
🔹عباس كارگر برزی #پدر دلشکسته رضا، باقی حکایت را اینگونه روایت میکند:👈 «مدت كوتاهی نگذشته بود كه یك روز در كمال ناباوری😨 و به یكباره دیدیم #رضا دست روی دیوار گذاشته و آرام آرام راه میرود😃.
🔸معجزه شده بود.خانم #حضرت_زینب (سلام الله علیها) شفایش را داد، تا چنین روزی سربازی خودش را بكند👌 و در راه دفاع از خیمه زینبی به #شهادت 🌷برسد.»
🔹شهید رضا کارگر برزی داستانی #غریب در میان مدافعان حرم دارد. جوانی که متولد ۵۸ بود و سرانجام در یازدهم مرداد ماه ۱۳۹۲ در #دفاع از حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) در #سوریه و در نبرد با تکفیریها به لقاء الله🕊 پیوست.
🔸 #مادرش درباره احوالاتش میگوید: «اهل تعهد و عمل و از كودكی #عاشق_رهبر❤️ بود. همیشه میگفت مراقب باشید مزه #دنیا به دهانتان نرود.رضا خیلی دوستداشتنی بود😍، بسیار #صبور و بااخلاق.»
#شـهـید_مـدافع_حـرم
#شهید_رضا_کارگر
تنـبیـه
منطقه، تازه از وجود اشرار پاک سازی شده بود و نگهبانیِ شب در آن شرایط بسیار حیاتی بود. یک شب که نگهبانها پستشون رو بدون اجازه ترک کرده بودند؛ به دستورِ محمود باید وسط محوطه سینهخیز میرفتند و غَلت میزدند تا تنبیهی اساسی بشن و حساب کار دستشون بیاد.
تنبیهِ نگهبانها که شروع شد، یه مرتبه دیدیم محمود هم لباسش را درآورد و همراه آنها شروع کرد به سینه خیز رفتن. محمود که نگاههای متعجب ما را دیده بود، گفت: «یه لحظه احساس کردم که از روی هوای نفس میخوام اینا رو تنبیه کنم؛ به همین خاطر کاری کردم که غرور، بر من پیروز نشه».
شهید محمود دولتیمقدم
مجموعه رسم خوبان، کتــاب مقصود تویی، ص 46-45
امــام عـلــی (علــیـه الســلام)
هر كه نفس خود را در راه اصلاح آن به رنج افكند، خوشبخت شود. هـر كه آن را با لذّتهـايش واگذارد، بدبخــت گردد و (از درگاه حقّ) دور شود.
غــــــررالـــحــــــــكم و درر الكلم، ص 605
ماشین بیتالمال
بعضی از قوم و خویشهایمان که از شهرستان میآمدند، رسیده و نرسیده گله میکردند: «آخه این درسته که علی آقا ماشین و راننده داشته باشه، اون وقت ما از ترمینال با تاکسی بیایم؟ ما که تهران رو خوب بلد نیستیم!» اما گوشِ پدر به این حرفها بدهکار نبود؛ میگفت: «طوری نیست؛ فوقش دلخور میشن. اونا که نمیخوان جواب بِدن، منم که باید جواب بدم. باید جواب بدم با ماشین بیتالمال چیکار کردم».
شهید علی صیادشیرازی
کتــاب یادگاران11، ص62
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)
از مـا نيست كسى كه امانت را كوچـك بشمـارد و از آن مواظبت نكند و در معرض تلف شدن قرار بدهد.
مســـتدرك الوســــــــــايـل، ج 14، ص 12
مُردَم و زنده شدم
تا که تــو لبخند زدی ...
بارالها
مَلَکُ الموت به این زیبایی ...؟ 😍
#شهید_جهاد_مغنیه ❤️
💠شهیدی که از روی قرآنش شناسایی شد
🌹 شهید_سید_محمد_حسین_علم_الهدی
🍃ولادت : ۱۳۳۷/۷/۸ - اهواز
🍂شهادت : ۱۳۵۹/۱۰/۱۷ - هویزه
🍁آرامگاه : گلزار شهدای هویزه
🌺حسین علم الهدی و یارانش برای عملیات به هویزه رفته بودند .
🌺پس از خیانت بنی صدر (رئیس جمهور و فرمانده کل قوای وقت) و اشغال هویزه توسط مزدوران بعثی شخص صدام جهت بازدید منطقه به محل آمده بود.
🌺هنگامی که در مقابل ۷۰ نفر از بهترین و جان برکف ترین یاران امام و یاوران اسلام قرار می گیرد از شدت خشم دستور می دهد که اجساد را بر زمین بخوابانند و به تانکها فرمان می دهد که از روی این پیکرهای مقدس عبور کنند.
🌺عراقیها با تانک از روی اجساد مطهر شهدای هویزه گذشتند، طوری که هیچ اثری از شهدا نماند. بعدها جنازه ها به سختی شناسایی شدند.
🌺حسین را از قرآنی که در کنارش بود شناختند. قرآنی با امضای امام خمینی (ره) و امام خامنه ای.
🏳 پندنامه ...
شما همیشه باید دو نقش را ایفا کنید :
یکی اسلامی بودنِ خودتان
یکی هم اسلامی نمودنِ محل کار و زندگی تان...
همیشه با خلوص نیت و ، وحدت کلمه به یاری امام و اسلام بشتابید ، در عمل باید خلوص نیت و وحدتتان را نشان دهید .
🌷شهید حسین کفایی🌷
الهامات
چندتن از دوستانش در جبهه حضور داشتند و تنی چند هم به فیض شهادت نایل شده بودند. او هم هوای جبهه را در سر داشت و دایم از من اجازه ی حضور در جبهه می خواست و من اجازه نمی دادم.
اما به دلیل احترام زیادی که برای والدین خود قایل بود، چیزی نمی گفت. روزی به من گفت: پدرجان دیشب خواب دیدم یک آقای نورانی آمد، دستی بر سرم کشید و گفت: « چرا از رفقای خود جدا افتاده و عقب مانده ای! » خواب خود را که تعریف کرد من با این که می دانستم چنین جوان پاکی اگر به جبهه برود، شهید خواهد شد.
من تاب دوری از او نداشتم، ولی به خاطر ادامه ی راه سرخ شهدا راضی به رفتن ایشان به جبهه شدم، با شنیدن رضایت بنده خوشحال شده و سر از پا نمی شناخت.
چنان حالی داشت که قلم از نوشتن آن عاجز و زبان از بیان آن قاصر است. فردای همان روز اقدام به عزیمت به مناطق جنگی نموده. بعد از دلاوری های بسیار به وصال حق که آرزوی دیرینه ی او و دوستان بسیجی اش بود، دست یافت.
به نقل از پدر شهید رمضان علی ...