eitaa logo
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
2.2هزار دنبال‌کننده
31.8هزار عکس
12.8هزار ویدیو
106 فایل
❣🍃بسم رب خادم الشهداء🍃❣ 🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ﴿شهیدحجت الله رحیمے♡﴾️🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح ها وقتے برای نـــماز بلند مےشد سر و صـــدا نمےکرد. وقتےکہ مےفهمیدم نماز صبحش را خوانده تعجب مےکردم! یک بار پرسیــــدم ؛ کے نماز صبح را خواندی کہ من متوجہ نشدم؟! او هم با خنــــده گفت ؛ خـــــدا دوست نداره من سر و صدا کنم و اینهمه آدمو از خواب بیــــدار کنم. من کنجکاو شدم بفهمم چطور بی سر و صدا برای نماز بیدار میشه! یک شـــب زود تر بیدار شدم تا بفهمم چطوری اینکارو انجام میده. ... بیدار شد و رفت وضــــــو بگیرہ حتے یک لامپ هم روشـــن نکرد، قبل از این که شیر آب را باز کند یک دستمال زیر شیر آب گذاشــــت تا صدای آب بقیه را بیدار نکند ! بعد با آرامـــــش و سکــــوت رفت یه گوشه . تو همون تاریــــکے شروع به خواندن نماز کرد ؛الله اکــــــبر... شهید اسماعیل سریشی
دو تا از بچههای گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های میخندیدند. گفتم: 'این کیه؟' گفتند: 'عراقی' گفتم: 'چطوری اسیرش کردید؟ ' میخندیدند .. ! گفتند: 'از شب عملیات پنهان شده بود ..! تشنگی فشار آورده ، با لباس بسیجیها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود، پول داده بود! ' اینطوری لو رفته بود. بچه ها هنوز میخندیدند ..
آژیر خطر وقتي آژير خطر را ميزدند، من شش ساله بودم. در کنار خانوادهام به گوشهاي پناه ميبردم. هميشه در موقع خطر، چراغها را من خاموش ميکردم. يادم هست؛ پسر همسايهمان سرباز بود و خانواده او هم پيش ما نشسته بودند. ناگهان حمله هوايي شروع شد. همه ساکت کنار ديوار ايستاده بودند. من آسمان را از گوشه پنجره تماشا ميکردم. بعد به فکر محمد و تمام سربازها افتادم. يک دفعه زدم زير گريه... يک روز هم با خانواده خالهام به مهماني رفته بوديم. ساعت سه بعد از ظهر بود که به تهران موشک زدند. شوهر خالهام همه ما را به کنار پيادهرو برد و گفت: «گوشهايتان را بگيريد!» در همان لحظه صداي انفجار دو موشک را شنيدم. مردم به هر سو ميدويدند... راوی: مهدی حکیمی
آخرین وداع روز يکشنبه بود. من ودوستم براي خريدن ورقه امتحاني به مغازهاي در نزديکي مدرسهمان رفته بوديم. آن روز امتحان رياضيات کلاسي داشتيم. ناگهان صداي آژير قرمز بلند شد. من و دوستم شتابان خود را به درون مدرسه رسانديم. مدير و ناظم تمام بچهها را به درون سالن هدايت ميکردند. يکي از همکلاسيهايم در پشت مدرسه مشغول خواندن و حل کردن تمرين رياضيات بود. حياط مدرسه با کارگاه پشت مدرسه توسط يک در کوچک به هم مرتبط ميشد. وقتي صداي زنگ مدرسه بلند شد، وحيد از در کوچک وارد حياط مدرسه شد. هنوز وسط حياط بود که ناگهان صداي وحشتناکي برخاست. بمب خوشه اي درآن طرف حياط مدرسه منفجر شد. ترکش بمب به وحيد خورد و سرش را از تنش جدا کرد. با ديدن اين صحنه بياختيار تنم لرزيد و اشک در چشمهايم جمع شد... آمبولانس آمد و جنازه غرقه به خون وحيد را برد. بعد از زرد شدن آژير با ناراحتي به خانه رفتيم. من تا دو روز نتوانستم غذا بخورم. روز سوم مدرسه دوباره باز شد. وقتي به مدرسه رسيدم، در مدرسه پر از اعلاميههاي شهادت وحيد بود. به همراه معلمها و ناظم و مدير مدرسه به مسجد رفتيم و براي آخرين بار با دوستمان وداع کرديم. راوی: یدالله محمودی
حالا تو هِی به رویِ خودِت نیاور منم هِی به رویِ خودم نمیاورم امّــا یکـ روز یکـ جایے برای این همه نداشتنت مےمیرم 🍃🌹🍃🌹🍃
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
حالا تو هِی به رویِ خودِت نیاور منم هِی به رویِ خودم نمیاورم امّــا یکـ روز یکـ جایے برای این همه ن
خاطرات_شهدا 🌷 💠الگو برداری از شهداء 🔰آقا روح الله واقعا توی بی نظیر بود😍👌چون کارش زیاد بود هر وقت جای خالی ای پیدا میکرد اول برای وقت میذاشت. 🔰به گردش بردن و خرید کردن من خیلی اهمیت میداد☺️ و همیشه به این وظایفش رو انجام میداد 🔰معمولا عصبانی نمیشد📛 ولی اوج عصبانیت و ناراحتیش رو نشون میداد 🔰برای چند دقیقه ای سکوت میکرد😶 و سعی میکرد به کار دیگه ای خودش رو مشغول کنه تا فروکش کنه و من صدای بلندی از ایشون نشنیدم🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊گاهی خادمی شهدا سخت میشود... 🕊🕊گاهی نوشتن از شهدا بی نهایت سخت میشود... 😔گاهی دلمان صدتا چاک میشود آنجا همسر شهید گفت :غذای مورد علاقه آقاسید تا سه روز دست نزده روی گاز ماند 😔جان دادیم آن جا که برادر شهید گفت :لحظه تولد زینب حضور حاج محمد را زیبا درک میکردیم 😔مردیم زنده شدیم آنجا همسر شهید از گفت 😔گریه کردیم آنجا که با آن سن کمش از چهل دو روز امیدش برای برگشت همسرش از کما گفت 😔قلبمان در حال سکته بود آنجا که از وداع با روضه مصور علی اکبرخود گفت 😔مردیم زنده شدیم آنجا که از یاعلی ،یا امیرالمومنین خودش و کمیلش گفت 🌻گاهی خادم بودن سخت میشود چرا که تا چند روز هی میپرسی چگونه تحمل کردید خانواده شهدا بیاید وفادار خون شهید باشیم
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
باید ای دل اندکی شویم! یا که اصلا دیگر شویم....! از همین امروز... هنگام با خـــــدا قدری صمیمے تر شویم...! 🍃🌷🍃🌷 🔸 کارش بود 🔹احترام و گوش به فرمان پدرو مادرش بود 🔸تو هر کاری تمام رو میکرد و کم نمی گذاشت 🔹اخلاق و ادبش همه بود 🌷 🍃🌹🍃🌹
❤️پيامبرمهربانیها(ص): 👌نشستن و حضور مرد با اخلاق نیکو در كنار همسر و فرزندش،نزد خداي بزرگ دوست داشتني تر از اعتكاف و نشستن در اين مسجد من است.
هر وقت خواستے ... اقتدار و صلابت ، توام با مهربانے را در چهره یڪ مرد ببینے چشمــــانت را بہ حاج ابراهیم همّت بدوز ... ☘☘☘☘