eitaa logo
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
2.3هزار دنبال‌کننده
31.2هزار عکس
12.2هزار ویدیو
106 فایل
❣🍃بسم رب خادم الشهداء🍃❣ 🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ﴿شهیدحجت الله رحیمے♡﴾️🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
باور کن، دوستت دارد.. همین که بر ایستاده ای ، یعنی تو را به حضور طلبیده اند.. همین که هایت روان میشود ، یعنی نگاهت میکنند.. همین که دست میگذاری بر مزارشان ، یعنی دستت را گرفته اند..☺️ همین که سبک میشوی از ناگفته های غمبارت ، یعنی وجودت را خوانده اند.. همین که میدهی ،✋ یعنی تو را به قبول کرده اند..👌 ،شهید .. که میان این شلوغی های هنوز گوشه ی برای دیدار نگاه معنویشان داری.... @Shahidhojatrahimi 🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸
چراما آب وگل نداریم... دوقــــطره ناقابل نداریم... نمے سوزیم ازداغ ... خداوندا!مگـــر ما نداریم... 😔 @shahidhojatrahimi
🌷باور کن ، دوستت دارد ! همین که بر ایســتاده ای ، یعنی تو را به حضور طلبیده اند همین که هایت روان میشود ، یعنی نگاهت میکنند ... همین که دست میگذاری بر ، یعنـی دستت را گرفته اند ...❤️ همین که سبک میشوی از ناگفته های غمبارت ، یعنی وجودت را خوانده اند ... همین که قول مردانه میدهی ، یعنی تو را به همرزمی قبول کرده اند ... باور کن ، دوستت دارد ! که میان این شلوغی های دنیا هنوز گوشه‌ ی خلوتی برای دیدار نگاه معنویشان داری.... ❤️
💠سال 94 توی پیاده روی ازش خواستن یه جمله بگه، گفت : خدا ان شاءالله مارو با اونایی که سالهای قبل توی این مسیر گذاشتن و شدند . سال بعد به با هرقدمی که برمیداشتیم میریختیم 🌷طلبه ی شهید سعید بیاضی زاده 🍃🌹🍃🌹
چه زیبا های زندگیَت را بیان کردی نمیدانم چه بگویم...... جز ، جز شرمندگی، بهترین و بهترین یار زندگیَت رفت تا ما بمانیم بانو یادت باشد که یادم هست که چه کرد و ما به او . 🌷 🍃🌹🍃🌹🍃
💠| سال 94 توی پیاده روی ازش خواستن یه جمله بگه، گفت : خدا ان شاءالله مارو با اونایی که سالهای قبل توی این مسیر گذاشتن و شدند . سال بعد به با هرقدمی که برمیداشتیم میریختیم😭 |💠 🌷طلبه ی شهید سعید بیاضی زاده
#Ÿ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇یکی از #.... که داخل یک #نشسته بود و ظاهرا تیر یا ترکش به او اصابت کرده و #شده بود را یافتیم....👈 خواستیم بدنش را داخل یک کیسه بگذاریم و جمع کنیم که #Ÿ و انگشت وسط دست راست او نظرمان را جلب کرد. از آن جالب تر اینکه تمام بدن کاملا #شده بود ولی آن انگشت سالم و گوشتی مانده بود.🌷💍 خاک های روی #انگشتر را که پاک کردیم، #همه مان درآمد😭. روی آن نوشته شده بود: « #❤️ @Shahidhojatrahimi
هر موقع از منطقه می اومد تهران اولین جایی که می‌شد پیداش کرد، بود. بعد فتح هم همینطور ؛رفته بود بهشت زهرا، سر مزار شهيد ‌آرا آن‌چنان از خود بی‌خود شده بود كه ساعت‌ها بی‌وقفه می‌ريخت و با روح بلند نجوا می‌كرد. حاج احمد آیا می‌شود روزی تو برایمان از فتح خرمشهر بگویی؟می‌شود؟! @Shahidhojatrahimi
💠به نقل از یکی از همرزمان: 🔺ساعت حدود ۲ بعدازظهر🕑 ۱۳ بهمن ۹۴ بود داشتم از درد جراحتی💔 که وارد شده بود به شکمم به خودم میپیچیدم که #ابوصلوات از بچه های دزفول اومد سمت مقر ادوات، خبرهای ضد ونقیضی از آمار واسامی #شهدا اومده بود ودقیق معلوم نبود🚫 که کی شهید شده 🔺از ابو صلوات پرسیدم کیا شهید🌷 شدن از بچه های اندیمشک⁉️ گفت: از گروهان ما که آقای چگله فرمانده بوده #مجروح شده و اون پسر لاغره که برامون شبهای جمعه حلوا درست میکرد هم #شهید_شد😔 🔺نفهمیدم💬 کی رو میگفت تا فردا وقتی برگشتیم عقب دیدم بچه های #اندیمشک جمع اند دویدم سمتشون از آقای رحیمی پرسیدم اندیمشکی کیه از گروهان آقای چگله #شهید شده⁉️ 🔺بغض گلوشو گرفت و #اشک تو چشاش حلقه زد😢 وسر رو پایین انداخت با بغض گفت #احمد... دست انداختیم گردن و.... #شهید_احمد_حاجیوند_الیاسی @Shahidhojatrahimi
💠مصطفی و نذرش زمانی که #هیئت را بنا کرد اصلا از نذرش اطلاعی نداشت. یک روز آمد خانه و با خوشحالی گفت: #مامان یک هیئت به اسم حضرت #عباس ( ع) زدم. 🌷خیلی خوشحال شدم و #اشک در چشم هایم جمع شد. وقتی دید دارم گریه می کنم با تعجب علتش را پرسید؟😔 اشک هایم را پاک کردم و گفتم: آخه تو رو نذر عمویم عباس(ع) کردم 🙏🌹 حالا خوشحالم که این کاروکردی . 🌷ازآنجا متوجه شدم که حسابی #هوای مصطفي را دارند. برای مصطفي خیلی اتفاقهای #خطرناکی می افتاد و همیشه ختم بخیر می شد.🌹 🌷همیشه برایم عجیب بود که چقدر #مصطفي درمعرض خطر بوده و همیشه به خیر گذشته. کنجکاو حکمت خدا می شدم..... حالا خوب دلیلش را می فهمم. #عمویم مصطفی را برای خاندان آل علی علیه السلام انتخاب کرد. #شهید_مصطفی_صدرزاده🌷 #شهید_مدافع_حرم @shahidhojatrahimi
❣ #سلام_امام_زمانم❣ 🕊به #انتظار دیدنت 🌸دوباره برگ🍃 میشوم 🕊و با عبور شبنمی💧 🌸غریق #اشک میشوم 🕊مرا رها مکن🚫 مگر 🌸به روز #مرگ و رفتنم 🕊بدان فقط به #یاد_تو 🌸درون قبر میشوم #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌺 @shahidhojatrahimi
4_904241124346954337.mp3
373K
🎧 صوت: 💠 خاطره ای از شهید همت... . ▫خیلی #درد دارد ! ▫با #اشک بشنوید... #شهید #شهادت #سوختن @Shahidhojatrahimi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
📸شهید مدافع حرم #عباس_کردانی 💢در دفترچه خاطراتی که از او باقی مانده در جایی نوشته است دوستانم در حال خواندن #زیارت_عاشورا هستند و در همان حال #اشک میریزند ولی من هرگز گریه نمی کنم زیرا اشک ریختن قلب انسان را نرم میکند. من میخواهم بغضم را فرو بخورم و کینه ام را در درونم نگاه دارم تا با کمک آن بتوانم #تکفیری ها هر چه بیشتر به هلاکت برسانم. ▪️نقل از خواهر شهید 🆔 @shahidhojatrahimi
✿ارادت خاصی به علی ابن موسی #الرضا [عليه السلام] داشت ... آخرش هم #برات شهادتش رو از امام رضا(ع) گرفت طوری که شب شهادتش هم مصادف شد با #سالروز شهادت امام رضا [عليه السلام] ...😔 ✿خیلی صاف و ساده بود و اهل #اشک و گریه هر موقع با خودش #خلوت می کرد به یه جا خیره می شد و اشک می ریخت😭 #شهید_حسین_محرابی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidhojatrahimi
چراما #عــشق آب وگل نداریم... دوقــــطره #اشک ناقابل نداریم... نمے سوزیم ازداغ #شهیـــدان... خداوندا!مگـــر ما #دل نداریم... #شهدا_مـــددی😔 #شهید_حجت_الله_رحیمی 💚 @shahidhojatrahimi
❣ 🕊به دیدنت 🌸دوباره برگ🍃 میشوم 🕊و با عبور شبنمی💧 🌸غریق میشوم 🕊مرا رها مکن🚫 مگر 🌸به روز و رفتنم 🕊بدان فقط به 🌸درون قبر میشوم 🌸🍃 @shahidhojatrahimi
🌷باور کن ، دوستت دارد ! همین که بر ایســتاده ای ، یعنی تو را به حضور طلبیده اند همین که هایت روان میشود ، یعنی نگاهت میکنند ... همین که دست میگذاری بر ، یعنـی دستت را گرفته اند ... همین که سبک میشوی از ناگفته های غمبارت ، یعنی وجودت را خوانده اند ... همین که قول مردانه میدهی ، یعنی تو را به همرزمی قبول کرده اند ... باور کن ، دوستت دارد ! که میان این شلوغی های دنیا هنوز گوشه‌ ی خلوتی برای دیدار نگاه معنویشان داری.... @shahidhojatrahimi
☘ گاهی عشق می‌کند و بی‌سیم‌چی گردان، آشنای غریب می شود. 🍀 ، ی ساده ی گردان که حال و هوای هر را با به جاماندگان خبر می‌داد. ☘ فرمانده قلبش شد و و مناجاتش برای خــ💚ــدا . 🍀 آنقدر دعا کرد تا عاشق ، مخلص و شد. ☘ عکاس ، با دوربینی که از زیر خاک پیدا کرد ، بی‌سیم‌چی عاشق را ثبت کرد و این برگی شد از دفتر ، که این روزها دل هر آدم را می لرزاند😣 ◾️سربندش... ◾️چشم هایش که از خستگی آرام گرفته است... ◾️ و لب های خونین‌ش، که گویی هنوز هم می‌گویند... این‌ها هرکدام روضه ای است برای آنان که دنیا شده‌اند💔 🍀 او با و گریه‌هایش خالص شد برای خدا و خدا عزت نصیبش کرد و شد برای دنیا و آدم‌هایش. ☘ کاش می‌شد عکس او را بر سر در قلب هایمان بیاویزیم، تا در دنیای و کمی بندگی کنیم... و او با بی‌سیم‌ش از عشق به محبوب بگوید...😢❤️ به مناسبت سالروز شهادت 🌹 @shahidhojatrahimi
✍️♥️ــق 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» 💠 برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» 💠 رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» 💠 پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از و برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» خیره به چشمانی که بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» 💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی ، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا سرنگون بشه!» و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. 💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» 💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. 💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار شده است... ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ @shahidhojatrahimi ❤️
چشم ها را با بر حسین "ع" باید شست... تا زندگی را به مهدی "عج" دید... ══════°✦ ❃ ✦°══════ @shahidhojatrahimi
ای وای بر این های استخوان سوز😭 پس کو❓ چه شد❓ قامت رعنا و پیروز‼️ 😭زلال را کَس نفهمید❌ فریاد مادرت را کَس نفهمید و بغض در گلو مانده# پسرت را .... این لحظه چند ⁉️ پیکر مطهر در آغوش دردانه‌اش ،💔 و وداع مادر و شهید کمالی در مشهد مقدس🌷 🌙 @Shahidhojatrahimi
🏴 ناگهان باز دلم 💗یاد تو افتاد، گرفت... 😔 💥فرازی از وصیت نامه سلیمانی: «همراه خود دو چشم بسته آورده‌ام که ثروت آن در کنار همه ، یک ذخیره ارزشمند دارد👌 💫 و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است؛ گوهر بر اهل‌بیت است؛ گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم، دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم»💥 @Shahidhojatrahimi
🏴 ناگهان باز دلم 💗یاد تو افتاد، گرفت... 😔 💥فرازی از وصیت نامه سلیمانی: «همراه خود دو چشم بسته آورده‌ام که ثروت آن در کنار همه ، یک ذخیره ارزشمند دارد👌 💫 و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است؛ گوهر بر اهل‌بیت است؛ گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم، دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم»💥 @shahidhojatrahimi
🕊🥀🌹🌴🌹🥀🕊 که برای آب می نوشت هر روز می دیدم گوشه ای نشسته و می نویسد . با خودم می گفتم که کسی را ندارد ، برای چه کسی می نویسد؟ آن هم هر روز ! یک روز گفتم : نامه ات را پست نمی کنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل برد. را از جیبش در آورد، ریز ریز کرد و توی آب ریخت. چشمانش پر از شد و آرام گفت : من برای آب می نویسم، را ندارم که … @shahidhojatrahimi