باور کن، #شهید دوستت دارد..
همین که بر #مزارشان ایستاده ای ، یعنی تو را به حضور طلبیده اند..
همین که #اشک هایت روان میشود ، یعنی نگاهت میکنند..
همین که دست میگذاری بر مزارشان ، یعنی دستت را گرفته اند..☺️
همین که سبک میشوی از ناگفته های غمبارت ، یعنی وجودت را خوانده اند..
همین که #قولِ_مردانه میدهی ،✋ یعنی تو را به #هم_رزمی قبول کرده اند..👌
#باور_کن ،شهید #دوستت_دارد..
که میان این شلوغی های #دنیا هنوز گوشه ی #خلوتی برای دیدار نگاه معنویشان داری....
#اللهم_ارزقنا_توفیق_شهادت_فی_سبیلک
#التــــــــــماس_دعـا
@Shahidhojatrahimi
🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸
چراما #عــشق آب وگل نداریم...
دوقــــطره #اشک ناقابل نداریم...
نمے سوزیم ازداغ #شهیـــدان...
خداوندا!مگـــر ما #دل نداریم...
#شهدا_مـــددی😔
@shahidhojatrahimi
🌷باور کن ،
#شهید دوستت دارد !
همین که بر #مزارشان ایســتاده ای ،
یعنی تو را به حضور طلبیده اند
همین که #اشک هایت روان میشود ،
یعنی نگاهت میکنند ...
همین که دست میگذاری بر #مزارشان ، یعنـی دستت را گرفته اند ...❤️
همین که سبک میشوی از ناگفته های غمبارت ،
یعنی وجودت را خوانده اند ...
همین که قول مردانه میدهی ،
یعنی تو را به همرزمی قبول کرده اند ...
باور کن ،#شهید دوستت دارد !
که میان این شلوغی های دنیا هنوز گوشه ی خلوتی برای دیدار نگاه معنویشان داری....
#شهـــدا❤️
#گاهـی_نگاهـی
چه زیبا #عاشقانه های زندگیَت را بیان کردی
نمیدانم چه بگویم......
جز #اشک، جز شرمندگی،
بهترین #معشوق و بهترین یار زندگیَت رفت تا ما بمانیم
بانو #شرمنده_ایم
یادت باشد که یادم هست که #عزیز_دلت چه کرد
و ما به او #مدیونیم.
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
🍃🌹🍃🌹🍃
#بسیارجالب_وقشنگــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇یکی از #شهـــــــدا.....
که داخل یک #سنــگر نشسته بود
و ظاهرا تیر یا ترکش به او اصابت کرده
و #شهید شده بود را یافتیم....👈
خواستیم بدنش را داخل یک کیسه بگذاریم و جمع کنیم که #انگشتـــر و انگشت وسط دست راست او نظرمان را جلب کرد. از آن جالب تر اینکه تمام بدن کاملا #اسکلت شده بود ولی آن انگشت سالم و گوشتی مانده بود.🌷💍 خاک های روی #عقیق انگشتر را که پاک کردیم، #اشک همه مان درآمد😭. روی آن نوشته شده بود: « #حسین_جانم»❤️
@Shahidhojatrahimi
#حاج_احمد_متوسلیان هر موقع از منطقه می اومد تهران اولین جایی که میشد پیداش کرد، #بهشت_زهرا بود.
بعد فتح #خرمشهر هم همینطور ؛رفته بود بهشت زهرا، سر مزار شهيد #جهان آرا آنچنان از خود بیخود شده بود
كه ساعتها بیوقفه #اشك میريخت و با روح بلند #محمدجهان_آرا نجوا میكرد.
حاج احمد آیا میشود روزی تو برایمان از فتح خرمشهر بگویی؟میشود؟!
@Shahidhojatrahimi
💠به نقل از یکی از همرزمان:
🔺ساعت حدود ۲ بعدازظهر🕑 ۱۳ بهمن ۹۴ بود داشتم از درد جراحتی💔 که وارد شده بود به شکمم به خودم میپیچیدم که #ابوصلوات از بچه های دزفول اومد سمت مقر ادوات، خبرهای ضد ونقیضی از آمار واسامی #شهدا اومده بود ودقیق معلوم نبود🚫 که کی شهید شده
🔺از ابو صلوات پرسیدم کیا شهید🌷 شدن از بچه های اندیمشک⁉️ گفت: از گروهان ما که آقای چگله فرمانده بوده #مجروح شده و اون پسر لاغره که برامون شبهای جمعه حلوا درست میکرد هم #شهید_شد😔
🔺نفهمیدم💬 کی رو میگفت تا فردا وقتی برگشتیم عقب دیدم بچه های #اندیمشک جمع اند دویدم سمتشون از آقای رحیمی پرسیدم اندیمشکی کیه از گروهان آقای چگله #شهید شده⁉️
🔺بغض گلوشو گرفت و #اشک تو چشاش حلقه زد😢 وسر رو پایین انداخت با بغض گفت #احمد...
دست انداختیم گردن و....
#شهید_احمد_حاجیوند_الیاسی
@Shahidhojatrahimi
💠مصطفی و نذرش
زمانی که #هیئت را بنا کرد اصلا از نذرش اطلاعی نداشت.
یک روز آمد خانه و با خوشحالی گفت: #مامان یک هیئت به اسم
حضرت #عباس ( ع) زدم.
🌷خیلی خوشحال شدم و #اشک در چشم هایم جمع شد. وقتی دید دارم گریه
می کنم با تعجب علتش را پرسید؟😔 اشک هایم را پاک کردم و گفتم: آخه تو رو نذر عمویم عباس(ع) کردم 🙏🌹 حالا خوشحالم که این کاروکردی .
🌷ازآنجا متوجه شدم که حسابی #هوای مصطفي را دارند. برای مصطفي خیلی اتفاقهای #خطرناکی می افتاد و همیشه ختم بخیر می شد.🌹
🌷همیشه برایم عجیب بود که چقدر #مصطفي درمعرض خطر بوده و همیشه به خیر گذشته.
کنجکاو حکمت خدا می شدم..... حالا خوب دلیلش را می فهمم. #عمویم مصطفی را برای خاندان آل علی علیه السلام انتخاب کرد.
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
#شهید_مدافع_حرم
@shahidhojatrahimi
4_904241124346954337.mp3
373K
🎧 صوت:
💠 خاطره ای از شهید همت...
.
▫خیلی #درد دارد !
▫با #اشک بشنوید...
#شهید
#شهادت
#سوختن
@Shahidhojatrahimi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
📸شهید مدافع حرم #عباس_کردانی
💢در دفترچه خاطراتی که از او باقی مانده در جایی نوشته است دوستانم در حال خواندن #زیارت_عاشورا هستند و در همان حال #اشک میریزند ولی من هرگز گریه نمی کنم زیرا اشک ریختن قلب انسان را نرم میکند. من میخواهم بغضم را فرو بخورم و کینه ام را در درونم نگاه دارم تا با کمک آن بتوانم #تکفیری ها هر چه بیشتر به هلاکت برسانم.
▪️نقل از خواهر شهید
🆔 @shahidhojatrahimi
✿ارادت خاصی به علی ابن موسی #الرضا [عليه السلام] داشت ... آخرش هم #برات شهادتش رو از امام رضا(ع) گرفت طوری که شب شهادتش هم مصادف شد با #سالروز شهادت امام رضا [عليه السلام] ...😔
✿خیلی صاف و ساده بود و اهل #اشک و گریه هر موقع با خودش #خلوت می کرد به یه جا خیره می شد و اشک می ریخت😭
#شهید_حسین_محرابی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidhojatrahimi
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🕊به #انتظار دیدنت
🌸دوباره برگ🍃 میشوم
🕊و با عبور شبنمی💧
🌸غریق #اشک میشوم
🕊مرا رها مکن🚫 مگر
🌸به روز #مرگ و رفتنم
🕊بدان فقط به #یاد_تو
🌸درون قبر میشوم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
@shahidhojatrahimi
🌷باور کن ،
#شهید دوستت دارد !
همین که بر #مزارشان ایســتاده ای ،
یعنی تو را به حضور طلبیده اند
همین که #اشک هایت روان میشود ،
یعنی نگاهت میکنند ...
همین که دست میگذاری بر #مزارشان ، یعنـی دستت را گرفته اند ...
همین که سبک میشوی از ناگفته های غمبارت ،
یعنی وجودت را خوانده اند ...
همین که قول مردانه میدهی ،
یعنی تو را به همرزمی قبول کرده اند ...
باور کن ،#شهید دوستت دارد !
که میان این شلوغی های دنیا هنوز گوشه ی خلوتی برای دیدار نگاه معنویشان داری....
#شهـــدا
#گاهـی_نگاهـی
@shahidhojatrahimi
☘ گاهی عشق #معجزه میکند و بیسیمچی گردان، آشنای غریب #شهدا می شود.
🍀#امیر_امینی ، #رزمنده ی ساده ی گردان که حال و هوای هر #عملیات را با #بیسیم به جاماندگان خبر میداد.
☘ فرمانده قلبش شد و #بیسیمچی #اشک و مناجاتش برای خــ💚ــدا .
🍀 آنقدر دعا کرد تا عاشق ، مخلص و #شهید شد.
☘ عکاس #جنگ، با دوربینی که از زیر خاک پیدا کرد ، #شهادت بیسیمچی عاشق را ثبت کرد و این #عکس برگی شد از دفتر #عشق، که این روزها دل هر آدم #سردرگمی را می لرزاند😣
◾️سربندش...
◾️چشم هایش که از خستگی #دنیا آرام گرفته است...
◾️ و لب های خونینش، که گویی هنوز هم #ذکر میگویند... اینها هرکدام روضه ای است برای آنان که #گرفتار دنیا شدهاند💔
🍀 او با #مناجات و گریههایش خالص شد برای خدا و خدا عزت نصیبش کرد و #عزیز شد برای دنیا و آدمهایش.
☘ کاش میشد عکس او را بر سر در قلب هایمان بیاویزیم، تا در دنیای #غفلت و #گناه کمی بندگی کنیم...
و او با بیسیمش از عشق به محبوب بگوید...😢❤️
به مناسبت سالروز شهادت #شهید_امیر_حاج_امینی🌹
@shahidhojatrahimi
✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق
#قسمت_هفتم
💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
💠 برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
💠 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از #ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
💠 پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
@shahidhojatrahimi ❤️
چشم ها را با #اشک بر حسین "ع" باید شست...
تا زندگی را به #رنگ مهدی "عج" دید...
══════°✦ ❃ ✦°══════
@shahidhojatrahimi
ای وای بر این #لحظه های استخوان سوز😭
پس کو❓
چه شد❓
#آن قامت رعنا و پیروز‼️
#اشک 😭زلال #همسرت را کَس نفهمید❌
فریاد #سرخ مادرت را کَس نفهمید
و بغض در گلو مانده# پسرت را ....
#قیمت این لحظه چند ⁉️
پیکر مطهر #شهید_سعید_کمالی
#مدافع_حرم
در آغوش دردانهاش ،💔
و وداع #جانسوز مادر و #همسر شهید کمالی در مشهد مقدس🌷
#شبــــتون_شهــــدایی🌙
@Shahidhojatrahimi
🏴 ناگهان باز دلم 💗یاد تو افتاد، گرفت... 😔
💥فرازی از وصیت نامه #شهید سلیمانی:
«همراه خود دو چشم بسته آوردهام که ثروت آن در کنار همه #ناپاکیها، یک ذخیره ارزشمند دارد👌
💫 و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است؛ گوهر #اشک بر اهلبیت است؛ گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم، دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم»💥
@Shahidhojatrahimi
🏴 ناگهان باز دلم 💗یاد تو افتاد، گرفت... 😔
💥فرازی از وصیت نامه #شهید سلیمانی:
«همراه خود دو چشم بسته آوردهام که ثروت آن در کنار همه #ناپاکیها، یک ذخیره ارزشمند دارد👌
💫 و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است؛ گوهر #اشک بر اهلبیت است؛ گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم، دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم»💥
@shahidhojatrahimi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
سد معبر
بچه ها معبر شهادت چیه ؟
معبر خلاصی از دست نفس چیه؟
.
.
.
#روایتگری_شهدا #امام #شهید_چیت_سازیان #روایتگری #روایت #حاج_حسین_یکتا #اشک
┏━✨🌹✨🌸✨━┓
@shahidhojatrahimi
┗━✨🌸✨🌹✨━┛
🕊🥀🌹🌴🌹🥀🕊
#شهیدانه
#شهیدی که
برای آب #نامه می نوشت
#شهید_والامقام
#یوسف_قربانی
هر روز می دیدم #یوسف گوشه ای نشسته و #نامه می نویسد . با خودم می گفتم #یوسف که کسی را ندارد ، برای چه کسی #نامه می نویسد؟ آن هم هر روز !
یک روز گفتم : #یوسف نامه ات را پست نمی کنی؟
دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل #اروند برد.
#نامه را از جیبش در آورد، ریز ریز کرد و توی آب ریخت. چشمانش پر از #اشک شد و آرام گفت : من برای آب #نامه می نویسم، #کسی را ندارم که …
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
@shahidhojatrahimi