eitaa logo
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
2.2هزار دنبال‌کننده
31.7هزار عکس
12.8هزار ویدیو
106 فایل
❣🍃بسم رب خادم الشهداء🍃❣ 🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ﴿شهیدحجت الله رحیمے♡﴾️🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
#خاطره_شهدا 🌷در یک جلسه کاری که فرماندهان #پاکستانی زینبیون از منطقه هم حضور داشتند، آقا سید عباس موسوی #موسس زینبیون و شهید محمد جنتی درباره ی برنامه های زینبیون که شامل رزمنده های زینبیون در منطقه و وسایل مورد نیاز آنها و درباره ی خانواده های شهداﺀ و جانبازان بود باهم #مشورت می کردند که شهید حاج حیدر(شهید جنتی) برنامه ی #مفصلی را در این باره توضیح دادند. 🌷بعد از شنیدن این برنامه آقا سید عباس موسوی به ایشان گفتند : "شما #چمران زینبیون هستید ...! " چون که دکتر شهید چمران هم برای #حزب_الله مثل همین برنامه ریزی ها را کرده بودند. #شهید_محمد_جنتی🌷 #شهید_مدافع_حرم @shahidhojatrahimi
#خاطره_شهدا 🌷آقا رسول همیشه #پیگیر و مصمم، دنبال یادگیری علوم نظامی و فنی بود. آنقدر ازم سوال می پرسید که یه وقتهایی #تعجب می کردم ازش می پرسیدم: 🌷رسول جان چرا انقدر اصرار به #یادگیری داری؟! ان شاءالله وقتش شد میای تو صف سربازای ولایت و یاد میگیری. 🌷با یک شور و حرارتی جواب داد: داداش #وقت_کمه؛ دوست دارم وقتی لباس #سربازی حضرت مهدی (عج) و مقام معظم رهبری رو پوشیدم، از روز اول آماده باشم. 🌷رسول بعد چند سال که لباس سربازی حضرت رو پوشید، اکثر آموزشها رو گذرونده بود و در دوره های آموزشی و تخصصی همیشه جزء نفرات #ممتاز بود. #شهید_رسول_خلیلی🌷 #شهید_مدافع_حرم @shahidhojatrahimi
#خاطره_شهدا🌷 🍃روح‌الله خیلی فرز بود و قدرت بدنی بالایی داشت. هر روز خودجوش #ورزش می‌کرد. یک کوله پشتی پر از وسایل نظامی داشت که خیلی سنگین بود. کوله‌اش را به دوش می‌انداخت و دور محوطه می‌دوید. خیلی #ورزیده بود. 🍃اما من گاهی توی تمرینات نظامی به خاطر اضافه وزن از گروه جا می‌موندم. یادم است تو تمرینات گروهی، روح‌الله به خاطر من آرام می‌دوید. به خاطر این آرام دویدن همیشه هم #توبیخ می‌شد. اما از آنجا که روح‌الله آخر #معرفت بود، با وجود توبیخ باز هم کنار من می‌دوید تا تنها نباشم. به نقل از: دوست شهید #شهید_روح_الله_قربانی🌷 #شهید_مدافع_حرم @shahidhojatrahimi
#خاطره_شهدا🌷 🌷يادم هست چند نفر از كوچكترهای هيئت می‌پرسيدند: چرا وقتی آقا هادی در جلسات هيئت شركت می‌كند حال و هوای مجلس ما تغيير می‌كند؟ ما هم می‌گفتيم به خاطر اينكه او تازه از #كربلا و نجف برگشته؛ اما واقعيت چيز ديگری بود 🌷محبت آقا اباعبدالله (ع) با گوشت و پوست و خون او آميخته شده بود او تا حدودی امام حسين (ع) را شناخته بود برای همين وقتی نام مبارك آقا را در مقابل او می‌بردند، اختيار از كف می‌داد. 🌷خوب به ياد دارم صبح‌ها برای نماز به مسجد می‌آمد بعد از نمازصبح در گوشه ‌ای از مسجد به #سجده می‌رفت و در سجده كل #زيارت_عاشورا را قرائت می‌كرد. 🌷هادی هرجا می‌رفت برای #هيئت امام حسين (ع) هزينه می‌كرد، در مورد هيئت رهروان شهدا كه نوجوانان مسجد بودند نيز هميشه جزو بانيان هزینه‌های هیئت بود. 🌷 #شهید_محمدهادی_ذوالفقاری🌷 #شهید_مدافع_حرم @shahidhojatrahimi
#خاطره_شهدا 🌷حمید وسط #قبرستان ایستاد و گفت: فرزانه جان، می دانم متعجب هستی، اما امروز #خوش_ترین لحظات زندگی ما است، تو را به این مکان آورده ام تا یادمان نرود که منزل آخر همه ما اینجاست! 🌷بعد #خندید و گفت البته من را که به #گلزار_شهدا خواهند برد. #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی #شهید_مدافع_حرم @shahidhojatrahimi
#خاطره_شهدا🌷 به پـدر و مـادرش بسیـار #احترام می‌گذاشت. خودم حس می‌کردم عاملی که آقاحمید را لایق #شهـادت کرد، احتـرامی بـود که به والـدین خود می گذاشت. 🌷مثلا یک بار که ایشان #تصـادف کرده بودند و برایشــان میسر نبـود که از بسترشان تـکان بخورد، #مادرشـان که تـماس می‌گرفت به نشـانه احتـرام وضعیت خود را تغییر می‌داد. 🌷اگـر خوابیده بود می‌نشست و اگر نشسته بود، می‌ایستاد. به حمید می‌گفتم مادرتان که شما را نمی‌بیند چرا می‌نشینی یا می‌ایستی؟ و او می‌گفت: مادر مرا نمی‌بیند ولی خدا که مرا می‌بیند. #همسر_شهید #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی @shahidhojatrahimi
#خاطره_شهدا 🌷حاج مرتصی خیلی به#مداحی علاقه داشت... دائما ذکر مصیبت #شهدای_کربلا رو گوش میداد یه بار زیر لب مداحی رو زمزمه میکرد که کلمه‌ی#مه_جبین توش بود! 🌷نازنین زهرا با تعجب پرسيد: مه جبین چیه بابا؟ حاج مرتضی که تازه متوجه دقت نازنین زهرا شد با خنده دخترشو بغل كرد و بهش گفت : یعنی#خوشگل😉 یعنی#عزیز_بابا یعنی نازنین زهرا😍 🌷و بعد از این ماجرا بود که نازنین زهرا رو#مه_جبین‌ِ‌_بابا صدا میکرد❤️ اونموقع ها خیلیا به ارتباط خوب حاج مرتضی و نازنین زهرا غبطه میخوردند....حیف🙁 #شهيد_مرتضى_مسيب_زاده🌷 #شهید_مدافع_حرم @shahidhojatrahimi
#خاطره_شهدا🌷 🌸دستش را گرفتم و نگاهش کردم، چشمانش از خوشحالی برق می زد. با شوخی و خنده بهش گفتم: طوری با ولع داری جمع می کنی که داره به #سوریه حسودیم می شه! 🌸 وقتی آمد لباس های نظامی و پوتینش را بگذارد داخل کوله، سعی کردم کمی حالت اعتراض به خود بگیرم . بهش گفتم: اونجا خیلی خوش می گذره یا اینجا خیلی بد گذشته که این قدر ذوق زده ای؟ انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن: ما بی خیال مرقد زینب نمی شویم / روی تمام سینه زنانت حساب کن! 🌸دلم نمی آمد در را پشت سرش ببندم، نمیخواستم باور کنم که رفت. دلم برایش #تنگ شد. برای خنده هایش، برای دیوانه بازی هایش، برای گریه هایش، برای روضه خواندن هایش. 🌸صدای زنگ موبایلم بلند شد. محمد حسین بود، به نظرم هنوز به نگهبانی شهرکمان نرسیده بود. تا جواب دادم گفت: دلم برات تنگ شده! تا برسد فرودگاه، چند دفعه زنگ زد. حتی پای پرواز که الان سوار می شم و گوشی رو خاموش می کنم! می گفت: می خوام تا #لحظه_یآخر باهات حرف بزنم! #شهید_محمدحسین_محمدخانی به روایت همسر شهید @shahidhojatrahimi
#خاطره_شهدا میگفت : تو سوريه وقت خواب ندارم . وقتى هم مى خواهم بخوابم از شدت خستگى نمى توانم بخوابم، انگار يک لشكر مورچه دارند از پاهايم بالا مى آيند! #شھید_محمودرضا_بیضایی💚 @shahidhojatrahimi
#خاطره_شهدا 🌷شهید حمید سیاهکالی مرادی به عنوان خادم الشهدا برای شهدا و زائرانشان خدمت میکردند. اخلاق بسیار خوبی داشت هر وقت به سراغش میرفتیم با لبخند پذیرا بود و داداش از دهانش نمی افتاد. 🌷عادت داشت برای نماز شب بلند میشد. یکبار از حمید آقا تقاضا کردم من رو هم بیدار کنن ولی از بس خسته بودم ایشان دلش نمی آمد من رو بیدار کنه و خودش نماز را میخواند. 🌷یک روز دیدیم نیست کلی دنبالش گشتیم بعد متوجه شدیم با چند تا از بقیه دوستان خادم رفتن معراج الشهدا اهواز برای خادمی و شبها هم اونجا میخوابه. 🌷گاهی میرفت شهر و برای بچه ها بستنی میخرید و میاورد تا خستگیمون خارج بشه.....خیلی با صفا بود. الحق که شهادت حق چنین مردانی است ... #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی #شهید_مدافع_حرم @shahidhojatrahimi
میگفت : تو سوريه وقت خواب ندارم . وقتى هم مى خواهم بخوابم از شدت خستگى نمى توانم بخوابم، انگار يک لشكر مورچه دارند از پاهايم بالا مى آيند! 💚 @shahidhojatrahimi
🌷 • نان‌سنگڪ‌گرفتہ‌بودیم‌🥖 • ومےآمدیم‌طرف‌خوابگاه.🛏 • چندتا‌سنگ‌بہ‌نانها‌چسبیده‌بود. • مصطفے‌ڪندشان‌و‌برگشت‌سمت‌نانوایـے.🚶🏻 • مےگفت:بچہ‌ڪہ‌بودم، • یہ‌بار‌نون‌سنگک‌خریدم، • سنگ‌هاش‌رو‌خوب‌جدا‌نڪرده‌بودم؛ • بهش‌چسبیده‌بود. خونہ‌ڪہ‌رسیدم، • بابام‌سنگ‌ها‌رو‌جداڪرد‌داد‌دستم، • گفت‌برو‌بده‌بہ‌شاطر. 🌱 • نونواها‌بابت‌اینا‌پول‌میدن @shahidhojatrahimi