eitaa logo
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
2.3هزار دنبال‌کننده
31.2هزار عکس
12.2هزار ویدیو
106 فایل
❣🍃بسم رب خادم الشهداء🍃❣ 🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ﴿شهیدحجت الله رحیمے♡﴾️🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
میشود آیا ڪمے سطحے تر نگاهمان ڪنید...!؟ عمق نگاهت مے کُشَد ما را از #خجالت.. #شهدا_شرمنده_ایم😔 #شهید_حجت_الله_رحیمی @shahidhojatrahimi
🕊| خبرشهادت برادرم جهاد🌷 راکه شنیدم دلم سوخت مثل باباشده بود😭 خونها روشسته بودندولی جای زخم ها وپارگیها بود،جای کبودی وخون مردگی ها تصاویر بابا و جهاد باهم یکی شده بود ویک لحظه به نظرم رسیددیگرنمیتوانم تحمل کنم😭… مادر، وقتی صورت را بوسید،گفت:ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده،البته هنوز به” اربا اربا ” نرسیده، آراممان کرد |🕊 @shahidhojatrahimi
اینکه برای #زحماتی ک همسرتون💞 میکشه ازش #تشکر میکنید خیلی خوبه... 💥اما تشکر فقط #زبانی نباشه❌ گاهی به پاس تشکر او را به ابمیوه خوردن یا #رستوران دعوت کنید. گاهی برایش دسته گل💐 وحتی یک شاخه گل🌹 بخرید. #خاطره📝 🔰حمید شبهای جمعه #هیئت میرفت چندین بار به من میگفت؛ ولی چون #خجالت میکشیدم☺️ نمیرفتم این بار حرفش را #رد نکردم. 🔰فردای آن روز بعد از کلاس #حمید طبق معمول با موتور دنبالم اومده بود ولی این بار با #دسته_گل💐 قشنگ 🔰پرسیدم، به چه مناسبت گرفتی⁉️ گفت این #گلها قابلتو نداره ولی از اونجا که قبول کردی بیای هیئت این دسته گل رو برای #تشکر برات گرفتم. ✍راوی: همسر شهید #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی @shahidhojatrahimi
🔴 رهبرانقلاب: 💠 به بعضی‌ها می‌گویند: آقا! چرا فلان جا #نماز یا نافله یا نماز اوّل وقتتان را نخواندید؟ 💠 می‌گویند #خجالت کشیدیم! نه؛ از روی حیا، هیچ کار #نیکی را ترک نکنید. خواهند گفت متظاهر است؟ بگویند. خواهند گفت خودشیرینی می‌کند؟ بگویند. 💠 اگر حرفی حقّ است و اگر کاری خوب است، آن را به‌خاطر ملاحظه دیگران #ترک نکنید. ۷۸/۰۵/۰۸ 🆔 @shahidhojatrahimi
🔴 رهبرانقلاب: 💠 به بعضی‌ها می‌گویند: آقا! چرا فلان جا #نماز یا نافله یا نماز اوّل وقتتان را نخواندید؟ 💠 می‌گویند #خجالت کشیدیم! نه؛ از روی حیا، هیچ کار #نیکی را ترک نکنید. خواهند گفت متظاهر است؟ بگویند. خواهند گفت خودشیرینی می‌کند؟ بگویند. 💠 اگر حرفی حقّ است و اگر کاری خوب است، آن را به‌خاطر ملاحظه دیگران #ترک نکنید. ۷۸/۰۵/۰۸ 🆔 @shahidhojatrahimi
‌#ماه_رمضـــان_در_جبهه_ها #روزه_دار_سيزده_سالہ در #ماه_رمضـان سال 63 از طرف لشگر25 کربلا به پايگاه #شهيد_مدنے اعزام شديم #پايگاه لشگر 8 نجف اشرف چون قـرار بود بہ مقر #عمليـات منتقـل شويم حکـم #مسـافر را داشتيم و #روزه بر ما واجب نبود اما ڪسانے ڪہ در #ماه_مبـارڪ در پايگاه #اهـواز مےماندند مےبايست #روزه مےگرفتند از جملہ مسئولين ستاد و امام جماعت و مکبر كہ #نوجوان 13 ساله اے بود #روزه داشت. #هوای اهـواز بسيار گرم بود و حتے يڪ ساعت بدون نوشيـدن آب #قابل تحمل نبود. اواخر #ماه_مبـارڪ ڪه #بہ اهـواز برگشته بودم احساس ڪردم نصف گوشت #بدن اين #نوجـوان آب شده است. در واقع #ايمان از چهره #نحيف اين #نوجوان (مکبر نماز خانه) متجلے بود و هر وقت ياد آن صحنه مےافتم و آن #گرماے طاقت فرسا ، از خودم #خجـالت مےڪشم كہ چرا نمےتوانستيم #روزه بگيريم. راوی : حبيب الله ابوالفضلی @Shahidhojatrahimi
❣ #سلام_امام_زمانم❣ ای یوسف پرده نشین ازتو #خجالت میکشم حبس #گناهان منی ازتو خجالت میکشم هر روز #عهدی میکنم شاید گنه کمترکنم از نقض عهدم دم به دم ازتو خجالت میکشم #اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج🌺 @shahidhojatrahimi
❣ #سلام_امام_زمانم❣ 🌿ای #یوسف پرده نشین 🌼از تو خجالت میکشم 🌿حبس گناهان🔞 منی 🌼از #تو خجالت میکشم 🌿هر روز #عهدی میکنم 🌼شاید گنه کمتر کنم😔 🌿از نقض عهدم🚫 دم به دم 🌼ازتو #خجالت میکشم #اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج🌺 @shahidhojatrahimi
میشود آیا ڪمے سطحے تر نگاهمان ڪنید...!؟ عمق نگاهتان مے کُشَد ما را از #خجالت.. #شهدا_شرمنده_ایم @shahidhojatrahimi #شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید
میشود آیا ڪمے سطحے تر نگاهمان ڪنید...!؟ عمق نگاهتان مے کُشَد ما را از #خجالت.. #شهدا_شرمنده_ایم😔 @Shahidhojatrahimi ╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
🌺خواهر شهید ابراهیم هادی : 🛵یک روز موتور شوهرخواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند، عده ای دنبال دویدند و موتور را زدند زمین. ابراهیم رسید و زخمی شده را بلند کرد. نگاهی به چهره زده اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید. ابراهیم دزد را برد و خودش درمان زخمش شد. 😔آن بنده خدا از رفتار ابراهیم زده شد. ابراهیم از زندگی اش سوال کرد؟ 🛠 کرد و برایش درست کرد! طرف خوان شد، به رفت و 🦋بعد از ابراهیم در جبهه شد... گرفتن آسان است! گیری کنیم. @shahidhojatrahimi
✍️♥️ــق 💠 سری به نشانه منفی تکان داد و از چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت :«الان همسرتون کجاست؟ می‌خواید باهاش تماس بگیرید؟» شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت می‌کشیدم اقرار کنم اکنون عازم و در راه پیوستن به است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :«اونا می‌خواستن همه رو بکشن...» 💠 فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمی‌خواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست :«هیچ غلطی نتونستن بکنن!» جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگی‌ام شک کرده بود و مصطفی می‌خواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد :«از چند وقت پیش که به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم (علیهاالسلام) دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلاف‌شون کردیم!» 💠 و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد :«فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!» یادم مانده بود از است، باورم نمی‌شد برای دفاع از مقدسات وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد :«درسته ما داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به برسه!» 💠 و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین‌زبانی ادامه داد :«خیال کردن می‌تونن با این کارا بین ما و شما اختلاف بندازن! از وقتی می‌بینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما ، وحشی‌تر شدن!» اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش می‌چشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت :«یه لحظه نگهدار سیدحسن!» طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید :«من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!» 💠 دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش می‌کردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندان‌هایم را به هم فشار می‌دادم تا ناله‌ام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود :«خواهرم!» چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی می‌لرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانه‌ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگی‌ام کشیدم. 💠 خون پیشانی‌ام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه‌ام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم :«خواهرم به من بگید چی شده! والله کمک‌تون می‌کنم!» در برابر محبت بی‌ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بی‌کسی‌ام را حس می‌کرد که بی‌پرده پرسید :«امشب جایی رو دارید برید؟» و من امشب از مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر می‌ترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم. 💠 چانه‌ام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش می‌چرخید و آتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمی‌شد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی‌اش از خون پُرشده و می‌خواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :«وقتی داشتن منو می‌رسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس می‌کردم دارم می‌میرم، فقط به شما فکر می‌کردم! شب پیشش رو از رو گلوتون برداشته بودم و می‌ترسیدم همسرتون...» 💠 و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :« رو شکر می‌کنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زنده‌اید!» هجوم گریه گلویم را پُر کرده و به‌جای هر جوابی نگاهش می‌کردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد. 💠 رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش می‌خواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد :«امشب تو چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»... ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ @shahidhojatrahimi ❤️
✍️♥️ــق 💠 نگاهش می‌درخشید و دیگر نمی‌خواست احساسش را پنهان کند که به میدان زد :«از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط می‌خوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟» دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد :«من فقط می‌خواستم بدونم چه احساسی به دارید، همین!» 💠 باورم نمی‌شد با اینهمه بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانی‌ام از شرم نم زد و او بی‌توجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :«می‌ترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!» احساس ته‌نشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان می‌کردم هوایی‌ام شده‌اند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد. 💠 انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار می‌کردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت :«صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچه‌ها خروجی به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.» با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو می‌رفت و من سخت‌تر صدایش را می‌شنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان می‌خورد :«من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم!» 💠 گیج نگاهش مانده و نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد :«باید هویتش تأیید بشه. اگه حس می‌کردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمی‌تونستم این عکس رو نشون‌تون بدم!» همچنان مردد بود و حریف دلش نمی‌شد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید :«خودشه؟» 💠 چشمانم سیاهی می‌رفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود. سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطه‌ای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان در رگ‌هایم بند آمده که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد. 💠 عشق قدیمی و وحشی‌ام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لب‌هایم می‌خندید و از چشمان وحشتزده‌ام اشک می‌پاشید. مادرش برایم آب آورده و از لب‌های لرزانم قطره‌ای آب رد نمی‌شد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از و بیزاری پَرپَر می‌زدم. 💠 در آغوش مادرش تمام تنم از ترس می‌لرزید و بسمه یادم آمده بود که با بی‌تابی ضجه زدم :«دیشب تو بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر می‌بره و عقدت می‌کنه!» و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندان‌هایم از ترس به هم می‌خورد و مصطفی مضطرب پرسید :«کی بهتون اینو گفت؟» سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشک‌هایم خیس شده و میان گریه معصومانه دادم :«دیشب من نمی‌خواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو می‌کشه و میاد سراغم!» 💠 هنوز کلامم به آخر نرسیده، خون در صورتش پاشید و از این تهدید بی‌شرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد و می‌دیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش می‌زند. مادرش سر و صورتم را نوازش می‌کرد تا کمتر بلرزم و مصطفی آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد :«بچه‌ها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم می‌رفتید چه نمی‌رفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...» و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونه‌هایش از گل انداخت. 💠 از تصور بلایی که دیشب می‌شد به سرم بیاید و به حرمت حرم (سلام‌الله‌علیها) خدا نجاتم داده بود، قلبم به قفسه سینه می‌کوبید و دل مصطفی هم برای محافظت از این به لرزه افتاده بود که با لحن گرمش التماسم می‌کرد :«خواهرم! قسم‌تون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمی‌گیره!» شدت گریه نفسم را بریده بود و مادرش می‌خواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرت‌زده نگاهم می‌کرد و تنها خودم می‌دانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چندساله‌ام از هیئت، دلم تا در و دیوار پر کشید. 💠 میان بستر از درد به خودم می‌پیچیدم و پس از سال‌ها (علیهاالسلام) را صدا می‌زدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دنده‌ای از پهلویم ترک خورده است. نمی‌خواست از خانه خارج شوم و حضورم در این بیمارستان کارش را سخت‌تر کرده بود که مقابل در اتاق رژه می‌رفت مبادا کسی نزدیکم شود... ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ @Shahidhojatrajimi ❤️
✍️♥️ــق 💠 از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بی‌اراده اعتراف کردم :«من جایی رو ندارم!» نفهمید دلم می‌خواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید :«خونواده‌تون چی؟» محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن می‌کشید و خجالت می‌کشیدم بگویم به هوای همین همسر از همه خانواده‌ام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و پناهم داد :«تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!» 💠 انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی می‌گشت و اینهمه در دلش جا نمی‌شد که قطره‌ای از لب‌هایش چکید :«فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.» و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرام‌شان دردهای دلم کمتر می‌شد و قلبم به حمایت مصطفی گرم‌تر. 💠 در هم‌صحبتی با مادرش لهجه هر روز بهتر می‌شد و او به رخم نمی‌کشید به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگی‌اش به هم ریخته که دیگر هیچکدام از اقوام‌شان حق ورود به این خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانه‌ای رد می‌کرد مبادا کسی از حضور این دختر ایرانی باخبر شود. مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شب‌ها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و در محافظت از حرم (علیهاالسلام) بود و معمولاً وقتی به خانه می‌رسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام صبح بود. 💠 لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای بیرون می‌رفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام می‌کرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمی‌شد که هر سحر دست دلم می‌لرزید و خواب از سرم می‌پرید. مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمی‌رفت و هر هفته دست به کار می‌شد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چین‌دار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو می‌کرد :«دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت می‌کشید گفت بهت نگم اون اورده!» 💠 رنگ‌های انتخابی‌اش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گل‌های ریز سفید بود و هر سحری که می‌دید پارچه پیشکشی‌اش را پوشیده‌ام کمتر نگاهم می‌کرد و از سرخی گوش و گونه‌هایش می‌چکید. پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و می‌دانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم. 💠 سحر سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را می‌پاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید :«چیزی شده خواهرم؟» انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمی‌دانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد :«چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟» 💠 صدای تلاوت مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش می‌داد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم :«من پول ندارم بلیط بگیرم.» سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم :«البته برسم ، پس میدم!» که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی می‌کند. هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد. دلم بی‌تاب پاسخش پَرپَر می‌زد و او در سکوت، را پیچید و بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. اینهمه اضطراب در قلبم جا نمی‌شد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط می‌چرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم. پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو می‌کردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم می‌گشت که در همان پاشنه در، نگاه‌مان به هم گره خورد و بی‌آنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید. از چوب‌لباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد :«عصر آماده باشید، میام دنبال‌تون بریم فرودگاه . برا شب بلیط می‌گیرم.»... ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ @Shahidhojatrahimi ❤️
✍️♥️ــق 💠 عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا بی‌صدا گریه می‌کرد. مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از نبود که نفسم برگشت. دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه می‌کردند، نمی‌دانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستاده‌اند، ولی مصطفی می‌دانست و خبری جز پیکر بی‌سر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هق‌هق گریه بلند شد. 💠 شانه‌هایش می‌لرزید و می‌دانستم رفیقش من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست می‌کشید و عارفانه دلداری‌ام می‌داد :«اون حاضر شد فدا شه تا دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!» از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفس‌های خیس نجوا کرد :«شما پیاده شید برید تو ، من میام!» 💠 می‌دانستم می‌خواهد سیدحسن را به خانواده‌‌اش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و ناله‌ام میان گریه گم شد :«ببخشید منو...» و همین اندازه نفسم یاری کرد و خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد :«میتونید پیاده شید؟» صورتم را نمی‌دیدم اما از سفیدی دستانم می‌فهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر می‌کشیدم کسی نگرانم باشد که بی‌هیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. 💠 خانواده‌های زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن می‌سوختم که گنبد و گلدسته‌های بلند حرم (علیهاالسلام) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون می‌خوردم. کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید :«مامان جاییت درد می‌کنه؟» 💠 و همه دل‌نگرانی این مادر، ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد :«این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!» چشمانم از شرم اینهمه محبت بی‌منت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت. در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش می‌چکد که بی‌اراده پیشش درددل کردم :«من باعث شدم...» 💠 طعم تلخ اشک‌هایم را با نگاهش می‌چشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید :«سیده سکینه شما رو به من برگردوند!» نفهمیدم چه می‌گوید، نیم‌رخش به طرف حرم بود و حس می‌کردم تمام دلش به سمت حرم می‌تپد که رو به من و به هوای (علیهاالسلام) عاشقانه زمزمه کرد :«یک ساله با بچه‌ها از دفاع می‌کنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم...» 💠 از شدت تپش قلب، قفسه سینه‌اش می‌لرزید و صدایش از سدّ بغض رد می‌شد :«وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمی‌رسید، نمی‌دونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان می‌خوام. این دختر دست من امانته، منِ ضمانت این دختر رو کردم! آبروم رو جلو شیعه‌هاتون بخر!» و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد. خجالت می‌کشید اشک‌هایش را ببینم که کامل به سمت چرخید و همچنان با اشک‌هایش با حضرت درددل می‌کرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن می‌گفت که دوباره ناله‌اش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش می‌بارید. 💠 نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه می‌فهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت (علیهاالسلام) بوده است، اما نام ابوجعده را از زبان‌شان شنیده و دیگر می‌دانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم :«اونا از رو یه عکس منو شناختن!» و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید :«چه عکسی؟» وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمی‌دانستم این عکس همان بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد. 💠 به گلویم التماس می‌کردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمی‌ام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محله‌های شهر به دست افتاده بود، راه ورود و خروج بسته شده و خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود... ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ @Shahidhojatrahimi ❤️
❣﷽❣ 📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 1⃣ 📝اصفهان، زندگی میکردیم. زمان شاه میگفتن میدان مجسمه، مجسمه شاه آنجا بود. بغل سی و سه پل تا زاینده رود راهی نبود. خونمون جمع و جور و کوچیک🏡 بود، از پشت خانه هم یک نهر آب رد میشد. اصفهانی ها ب این نهرها میگویند: "مادی" خیلی بود و دوروبرش پر از درخت 📝نزدیک امتحانهای اخر سال تحصیلی خیلی شلوغ میشد. دانش آموز و دانشجو می آمدند آنجا برای خواندن، مثل پارکهای حالا. مادرم زن خانه داری بود که به نسبت آن زمان خیلی روشن فکر بود👌 با اینکه تحصیلاتی هم نداشت ولی خیلی دوست داشت تا درس بخونیم 📝خیلی با هم دوست بودیم؛ صمیمیِ صمیمی💞 همین حالا هم بچه های خودم گاهی که بهشون سخت میگیرم میگن: "مادر بزرگ خیلی باشما خوب بودند چه رفتار آروم دوستانه ای داشتن" را از مادرم قایم نمی کردم 📝دانشگاه که میرفتم یکی دوتا خواستگار پیدا کردم راحت به مادرم گفتم. بدون ترس یا . مادر بزرگ مادریم هم خیلی ما رو دوست داشت، سرش خیلی به دعا و روضه و جلسه و قرآن📖 بود. ‌خواندن قرآن رو او به من و خواهرم یاد داد تشویقمان میکرد و داستانهای قرآنی برایمان میگفت 📝شب های که میشد رقابت ما خواهرها هم شروع میشد. مادر که پارچه میگرفت برای دوختن لباسهایمان هر کداممان اصرار می کردیم؛ باید اول مال من رو بدوزی. بابا هم با اینکه سواد و تحصیلاتی نداشت ولی به همه چیز و همه کار وارد بود از تعمیر لوازم برقی و رادیو ضبط📻 لوله کشی و بنایی گرفته تا آشپزی برای مهمان های پرجمعیت و آبغوره گرفتن و رب گوجه فرنگی درست کردن، همه را انجام میداد. 📝امکان نداشت بعد از بخوابد حتی زورخانه هم میرفت. پدرو مادرم مراتشویق میکردن به درس خواندن در تمام دوران دانش آموزی و دانشجویی ام رتبه اول🥇 بودم. یادم هست توی سالهای اول دبیرستانِ آنموقع که اول و دوم راهنمایی الان می شود، یونی فرم مدرسه بلوز سفید و صورتی راه راه با دامن سرمه ای بود 📝یکروز مدیرمان گفت: بچه هایی که شاگرد اول میشوند باید دامنهای بپوشن. از هرکلاسی یک نفر دامن سفید بود و دامن سفید کلاسمان هم من بودم😍 ... @shahidhojatrahimi
میشود آیا ڪمے سطحے تر نگاهمان ڪنید...!؟ عمق نگاهتان مے کُشَد ما را از .. @shahidhojatrahimi
🔸رمز ترک گناه چیه⁉️⁉️ ✔️رمزی نمی‌خواد کافیه بدونی همه چیزو میبینه 👈اگه عمیقا به این موضوع ایمان داشته باشی دیگه روت نمیشه بری سمت گناه ☘ما هیچ وقت حتی جلوی یه بچه کوچولو هم گناه نمیکنیم، میگیم بده ، زشته . 🤔اما چرا از خدایی که هرلحظه کنارمونه و مارو نگاه میکنه نمیکشیم ... @shahidhojatrahimi