eitaa logo
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
2.2هزار دنبال‌کننده
31.3هزار عکس
12.4هزار ویدیو
106 فایل
❣🍃بسم رب خادم الشهداء🍃❣ 🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ﴿شهیدحجت الله رحیمے♡﴾️🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۲۳ 💞 خدیجه اصرار کرد که بیا روزت رو بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی😒 قبول نکردم گفتم: می خوابم حالم خوب میشه.خدیجه که نگرانم شده برد گفت: میل خودته، اصلا به من چه! فردا که یه بچه عقب مونده به دنیا آوردی، میگی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم. 💠 اینو که گفت توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نکردم. ته دلم میگفتم اگه روزم رو بخورم، بچم بی دین و ایمان میشه. 🔵 وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پام به لرزه افتاد😥 خدیجه چادر سر کرد تا بره صمد رو خبر کنه، گفتم به صمد نگو! هول میکنه، باشه میخورم، اما به یه شرط.👌☝️ ✳️ خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود گفت: چه شرطی؟ گفتم: تو هم باید روزت رو بخوری! 🔆 خدیجه با دهان باز نگاهم می کرد.😲 چشاش از تعجب گرد شده بود😳 گفت تو حالت خرابه، من چرا باید روزم رو بخورم؟😕 گفتم من کاری ندارم، یا باهم روزمون رو می شکنیم، یا منم چیزی نمیخورم.🤐 💯 خدیجه اول این پا و اون پا کرد. داشتم بی هوش می شدم. خانه دور سرم می چرخید.تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود.😨🤕🤒😷 خدیجه دوید، دو تا تخم مرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد.نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به مشامم خورد دست پام بی حس شد و دلم ضعف رفت. 🌯لقمه ای جلو دهانم گرفت.سرم رو کشیدم عقب و گفتم نه اول تو بخور. خدیجه کفری شده بود😤 جیغ زد سرم. گفت این چه بساطیه ای بابا... تو حامله ای داری میمیری، من روزم رو بشکنم؟😒 گریه ام گرفته بود😭گفتم: خدیجه جان من تو رو بخدا بخور. بخاطر من😥 خدیجه یه دفعه لقمه رو گذاشت دهنش و گفت خیالت راحت شد؟ حالا می خوری؟! دست و پام میلرزید! با دیدن خدیجه شیر شدم، تکه ای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمه اول رو خوردم، بعد هم لقمه های بعدی😋 وقتی حسابی سیر شدم و جون به دست و پام افتاد به خدیجه نگاه کردم👀 او هم بمن👁 لب هایمان از چربی نیمرو برق میزد. 🌷 گفتم الان اگه کسی مارو ببینه میفهمه که روزمون رو خوردیم. اول خدیجه لب هاش رو با دستک چادرش پاک کرد و بعد من! ولی هر چی اونو می مالیدیم، سرخ تر و براق تر می شد☹️ چاره ای نبود‌، کمی از گچ دیوار رو کندیم و کشیدیم رو بلامون. بعد با چادر پاکش کردیم، فکر خوبی بود هیچکس نفهمید که روزمون رو خوردیم☹️🙄 : بهناز ضرابی زاده ✍ ادامه دارد ... @Shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۲۴ آخر تابستون ساخت خونه تموم شد. خونه کوچیکی بود. خواهر و برادر ها کمک کردن اسباب و اثاثیه ای که داشتیم رو ببریم خونه خودمون، از همه بیشتر شیرین جون کار میکرد. 🌺 از فردا دوباره صمد رفت دنبال کار. یه روز به رزن می رفت و یه روز به همدان. 🔷عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران بره.سر یه هفته برگشت، خوشحال بود، کار پیدا کرده بود😍 دوباره تنهایی من شروع شده بود و دیر به دیر میومد! وقتی هم میومد رادیو کوچیک که داشتیم میذاشت کنار گوشش و موج عوض میکرد. میگفتم چی شده؟ چه کار میکنی؟ کمی بلندش کن منم بشنوم. اوایل چیزی نمی گفت، اما یه شب عکس کوچیکی از جیب پیرهنش در آورد و گفت: این عکس آقا خمینی هست! شاه اون رو تبعید کرده، مردم تظاهرات میکنن، میخوان آقا خمینی بیاد و کشور رو اسلامی کنه، خیلی از شهر ها هم تظاهرات شده. بعد بلند شد و گفت مردم تو تهران اینجوری شعار میدن👇 دستش رو مشت کرد و گفت: مرگ بر شاه... مرگ بر شاه... 📿 بعد نشست کنارم و عکس امام رو گذاشت تو دستم و گفت: اینو واسه تو آوردم تا میتونی بهش نگاه کن تا بچمون مثل آقا خمینی نورانی و مومن بشه😍 ✳️عکس رو گرفتم و نگاهش کردم.بچه توی شکمم وول خورد. روزا پشت سر هم میومدن و میرفتن، خبر تظاهرات همدان و تهران و شهر های دیگه به قایش هم رسیده بود. برادر های کوچیک صمد که برای کار به تهران رفته بودن وقتی بر میگشتن خبر می آوردن که صمد هر روز به تظاهرات میره🚫 اصلا شده یه پای ثابت همه راه پیمایی ها. یه بار هم یکی از هم روستایی ها خبر آورد که صمد با عده ای دیگه به یکی از پادگان های تهران رفته! اسلحه ای تهیه کردن و شبانه آوردن رزن و دادن به شیخ محمد شریفی. 💠این خبر ها رو که میشنیدم دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حرص میخوردم که چرا صمد افتاده تو این کارای خطرناک😑 ✨ دیر به دیر به روستا میومد و بهانه میاورد که زمستونه و جاده خطر ناک و باید ساختمونا رو تموم کنیم. 💥میدونستم راستشو نمیگه بجای اینکه بره دنبال کار و زندگی میره تظاهرات و اعلامیه پخش میکنه و از این جور کارا. 🔮 عروسی یکی از فامیل ها بود همه حتی صمد اومده بودن... عصر روز عروسی خبر آوردن که حجت قنبری یکی از هم روستایی ها که چن روز پیش توی تظاهرات شهید شده بود رو آوردن! همه مردم ریختن تو خیابونا و کسی توی عروسی نموند! صمد جلو جمعیت مشتش را پر کرده بود و مرگ بر شاه می گفت👊✊ اول مرد ها مرگ بر شاه میگفتند و بعد هم زن ها! کسی تو خونه نمونده بود⚡️ خانواده حجت قنبری هم توی جمعیت بودن در حالی که گریه می کردن شعار میدادن. تشییع جنازه با شکوهی بود، حجت رو به خاک سپردیم، صمد ناراحت بود، من رو توی جمعیت دید خودش رو بهم رسوند و من رو رسوند خونه و گفت میره خونه حجت🌷🎋 ✍ ادامه دارد ... @Shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۲۵ 🌜 شب شده بود، اما صمد هنوز نیومده بود. دلم هول می کرد. رفتم خونه پدرم. شیرین جون ناراحت بود، میگفت حاج آقایت هم به خانه نیومده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم رو نداد. 🌺چادر سر کردم و گفتم: حالا که اینطور شد، میرم خونه خودم. خواهرم جلومو گرفت و نذاشت. شصتم خبر دار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده😥 با این حال گفتم: من باید برم، صمد الان میاد خونه و نگرانم میشه! خدیجه که دید از پس من بر نمیاد، طوری که هول نکنم گفت: سلطان حسین رو گرفتن! سلطان حسین یکی از هم روستایی هامون بود. گفتم چرا؟! خدیجه گفت اخه سلطان حسین خبر آورده بود که حجت رو آوردن، اون باعث شده بود مردم تظاهرات کنن و شعار بدن، بخاطر همین اونو گرفتن و بردن پاسگاه دمق.👮👲 صمد هم خواسته بره پاسگاه بلکه سلطان حسین رو آزاد کنه ولی حاج آقا و بقیه نذاشتن و باهاش رفتن.👥👥 💠 اسم حاج آقام رو که شنیدم گریم گرفت و بهشون توپیدم که چرا گذاشتید حاج آقام بره اون پیر و مریضه اگه بلایی سرش بیاد شما مقصرید😤😠 ❇️اون شب تا صبح نخوابیدیم. صبح حاج آقا و صمد اومدن خوشحال بودن و میگفتن چون همه باهم متحد شده بودیم سلطان حسین رو آزاد کردن وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاد.🍃🌺🍃 نزدیک ظهر صمد لباس پوشید، میخواست بره تهران. ناراحت شدم. گفتم نمیخواد بری فردا پس فردا بچه به دنیا میاد ما تو رو از کجا پیدا کنیم؟!🤕😕 مثل همیشه با خنده😊 جواب داد نگران نباش خودم رو می رسونم.🌹 اخم کردم☹️ کتش رو در آورد و نشست و گفت اگه تو ناراحت باشی نمیرم ولی بخدا یه ریالم پول ندارم اصلا مگه قرار نبود این دفعه برم برای بچه وسایل بخرم؟!☺️🌹 بلند شدم براش غذا آماده کردم.غذاش رو که خورد سفارش ها رو دادم و تا دم در بدرقش کردم! موقع خدافظی بهش گفتم پتو یادت نره، ازونا که تازه مد شده، خیلی قشنگه صورتیش رو بخر!🌹😌🌹 وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: دیگه نری تظاهرات. خطر داره. ما چشم انتظاریم!☺️ 🔷🔹برگشتم خونه، انگار یه دفعه خونه آوار شد روی سرم، بسکه دلگیر و ساکت شده بود، نتونستم طاقت بیارم، چادر سر کردم و رفتم خونه حاج آقام.🔷🔹 ✍ ادامه دارد ... @Shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۲۶ 🔮 دو روز از رفتن صمد می گذشت، صبح برای نماز که بیدار شدم احساس کردم که حالم مثل هر روز نیست، کمر و شکمم درد میکرد، با خودم گفتم: باید تحمل کنم به این زودی که بچه به دنیا نمیاد👌 هر طور بود، کارام رو انجام دادم. غذا گذاشتم. لباسارو شستم. ظهر بود دیدم دیگه نمیتونم تحمل کنم، با چه حال زاری رفتم پیش خدیجه، یکی از بچه ها رو فرستاد پی قابله و خودشم اومد خونه ما😷🤒🤕 🌷از درد هوار میکشیدم، خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برام درست میکرد و زعفران دم کرده به خوردم میداد. 💟کمی بعد شیرین جون و خواهرام هم اومدن، نزدیک اذون مغرب بچه به دنیا اومد، اون شب رو هیچ وقت فراموش نمی کنم، تا صدایی میومد نیم خیز میشدم دلم میخواست صمد در رو باز کنه و بیاد!😓😢 هر چند که تا صبح خوابم نبرد، ولی تا چشمام گرم میشد خواب صمد رو میدیدم و با هول از خواب بیدار میشدم😧😩😫 ✳️یه هفته از به دنیا اومدن بچه میگذشت، اونو خوابونده بودم تو گهواره که صدای در اومد، شیرین جون تو اتاق بود و به من و بچه می رسید، قبل اینکه صمد بیاد تو مادرم رفت! 💠 صمد اومد و نشست کنار رختخوابم، سرش رو پایین انداخته بود، آهسته سلام داد، زیر لب جوابش رو دادم، دستمو گرفت و احوالم رو پرسید، سرسنگین جوابش رو دادم. گفت: قهری؟! جوابش رو ندادم. دستم رو فشار داد و گفت حق داری! گفتم: یه هفته هست بچت به دنیا اومده حالا هم نمیومدی، مگه نگفتم نرو، گفتی خودم رو می رسونم، ناسلامتی اولین بچمونه نباید پیشم میموندی؟!☹️🙁😕😒 چیزی نگفت؛ بلند شد رفت سمت ساکش و گفت هر چی بگی حق داری ولی ببین برات چی آوردم، نمیدونی با چه سختی پیداش کردم، ببین همینه؟!🙃😇 پتوی کاموایی بود صورتی نبود ولی همونی بود که میخواستم😃😍 🔮پتو رو گرفتم و گذاشتم کنار گهواره، با شوق گفت نمیدونی چجوری پیداش کردم که😃 با دو تا از دوستام رفتیم خیابون یکی این سمت و اون یکی سمت دیگه خیابونا رو نگاه میکرد آخر هم خودم پیداش کردم😎🤗 آهسته گفتم: دستت درد نکنه! دستم رو گرفت و فشرد و گفت دست تو درد نکنه، کاش بودم، من رو ببخش. قدم! من گناه کارم میدونم، اگه من رو نبخشی چکار کنم؟!😔 گفت: دخترم رو بده ببینم🤗 گفتم حالم بده نمیتونم😶 گفت اگه زحمتی نیست خودت بزارش تو بغلم و بچه رو تو بهم بدی شیرینی خاص خودش رو داره🤗😍😘 بچه رو بوسید و گفت: خدایا صد هزار مرتبه شکر، چه بچه خوشگل و نازی😘😌❤️ همون شب صمد مهمونی گرفت و پدرم اسم اولین بچمون رو گذاشت خدیجه🙇♀👼 ❇️ بعد مهمونی ازش پرسیدم تا کی میمونی گفت تا دلت بخواد! ده پانزده روز🤗😊 گفتم پس کارت چی؟ گفت ساختمون رو تحویل دادیم، دو سه هفته دیگه میرم دنبال کار جدید🌻 اسمش این بود که پیش ما اومده، نبود که یا رزن بود یا همدان یا دمق. ✍ ادامه دارد ... @Shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۲۷ یه شب وقت شام بود، صمد مشغول گوش دادن به رادیو بود. شام رو آماده کردم و گفتم اون رو ول کن بیا شامتو بخور! نیومد، نشستم و نگاهش کردم😊دیدم یهو رادیو رو گذاشت کنار و بلند شد، بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید، خدیجه رو از گهواره برداشت، بوسیدش و روی یه دست بلندش کرد😍😊☺️ میخندید و می چرخید و می گفت: خدایا شکرت، خدایا شکرت! اومد سمتم و گفت: قدم امام داره میاد😍😍😍😍 الهی قربون تو بچت برم که انقده خوش قدمید☺️🍃🌺🍃☺️ بعد کتش رو از رو جا لباسی برداشت، ماتم برده بود گفتم کجا؟ گفت: میرم بچه ها رو خبر کنم، امام داره میاد😁👏 اینا رو با خنده می گفت و روی پاهاش بند نبود، خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. 📿دیر وقت شد و صمد نیومد. خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم، صمد بود، آهسته گفت چرا اینجا خوابیدی؟! ✨صبح زود که واسه نماز بلند شدم، دیدم داره ساکش رو می بنده، بغض گلوم رو گرفت. گفتم کجا😢 گفت با بچه های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذون راه بیفتیم. گفتم که امام داره میاد☺️🌺 🔮 یه دفعه اشکام سرازیر شد😭😭 گفتم از وقتی که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار، حالا هم که اینطور. گناه من چیه؟!😭😭 از روز عروسی تا حالا یه هفته پیشم نبودی! افتادی تو کار اعلامیه و تظاهرات تو که سرت تو این کارا بود چرا زن گرفتی؟😒 چرا من رو از حاج آقام جدا کردی؟ زن گرفتی که اینجوری عذابم بدی؟من چه گناهی کردم؟😔😭 صمد گفت: راس میگی حق با توعه، ولی بجون قدم این دفعه آخره، بذار برم امامم رو ببینم و بیام، اگه از کنارت جم خوردم هر چی دلت خواست بگو.🌹 گفت: قدم! نفس تو خیره❤️ تازه از گناه پاک شدی، برای امام دعا کن به سلامت هواپیماش بشینه! ✍ ادامه دارد ... @Shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۲۸ 🎉🎊🎈🎀 چن روز بعد انگار تو روستا زلزله اومده بود، همه ریختن توی کوچه ها، میدون وسط ده و روی پشت بوم ها. مردم به هم نقل و شیرینی تعارف می کردن، زنا تنور ها رو روشن کرده و نان و کماج می پختن. میگفتن: امام اومده! 📍📍📍 تو اون لحظه ها به فکر صمد بودم، میدونستم از همه ما به امام نزدیک تره😇 دلم میخواست پرنده ای بودم و پرواز می کردم و می رفتم پیشش تا با هم بریم دیدن امام😍🕊🕊 توی قایش یکی دو نفر بیشتر تلوزیون نداشتن مردم ریخته بودن جلو خونه اونا، حیاط و کوچه از جمعیت سیاهی میزد. 🎋 میگفتن تلوزیون قراره فیلم ورود امام و سخنرانی ایشون رو پخش کنه😇 چن روز بعد صمد اومد با خوشحالی تمام😃 از وقتی وارد خونه شد شروع کرد به تعریف کردن😎 میگفت: از دعای خیر تو بود حتما تو اون شلوغی و جمعیت خودم رو به امام رسوندم😌 یه پارچه نوره امام. نمیدونی چقدر مهربونه😍 قدم! باورت میشه امام روی سرم دست کشید؟!😳😍 همون موقع با خودم عهد بستم سرباز امام و اسلام بشم. قسم خوردم گوش به فرمانش بشم! تا آخرین نفس تا آخرین قطره خونم🌹 عکسی رو از ساکش بیرون آورد، عکس امام بود، عکس رو زد روی دیوار اتاق و گفت: این عکس به زندگیمون برکت میده!!! ✨از فردای اون روز کار صمد شروع شد. می رفت رزن فیلم میاورد و توی مسجد برای مردم پخش می کرد، یه بار فیلم ورود امام و فرار شاه رو آورده بود! می خندید و تعریف می کرد وقتی مردم عکس شاه رو توی تلوزیون دیدند، میخواستن تلوزیون رو بشکنن!😠😡😕 ✍ ادامه دارد ... @Shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۲۹ 📿بعد از عید صمد رفت همدان، یه روز اومد و گفت: مژده بده قدم!😍 پاسدار شدم، گفتم که سرباز امام میشم! 🎀 اینطور که می گفت: کارش افتاده بود تو دادگاه انقلاب، شنبه صبح میرفت، همدان و پنجشنبه عصر میومد، برای اینکه بدخلقی نکنم قبل از اینکه اعتراض کنم می گفت: اگه بدونی چقدر کار ریخته تو دادگاه☺️😢 ☄ خدا میدونه اگه بخاطر تو و خدیجه نبود این دو روزم نمیومدم😐 🌎 تازه فهمیده بودم دوباره حامله شدم، حال و حوصله نداشتم نمیدونستم چطور خبر رو به دیگران بدم با اوقات تلخی گفتم: نمیخواد بری همدان من حالم خرابه😒🙄 یه فکری به حالم بکن😭😢دوباره حامله شدم! بدون اینکه خم به ابرو بیاره دستاش رو گرفت بالا و گفت خدایا شکرت! 💠 صمد اصلا پیش ما نبود فقط پنجشنبه ها میومد خونه منم هر جا بودم خودم رو می رسوندم، وقتی میومد در میزد با اینکه کلید داشت😐 بهش می گفتم چرا در میزنی؟😑 میگفت: این همه راه میام تو در رو باز کنی😃😌☺️👌 🌦 یه روز جمعه عصر آماده رفتن شد، بهمن بود و برف سنگینی باریده بود☃❄️🌨 ☔️ گفت: شنبه صبح میخوایم بریم مأموریت، بهتره طوری برم که جا نمونم، می ترسم امشب دوباره برف بباره و جاده بسته بشه! 📍 صمد که رفت حالم بد شد، خواهرم بچه اش رو فرستاد دنبال قابله و برگشتیم خونه! 📝تو این حال و روز یه لحظه صمد از نظرم کنار نمی رفت بازم دوست داشتم اون کنارم باشه، صدای گریه بچه رو که شنیدم خودمم گریم گرفت، صمد چی میشد کمی دیر تر می رفتی؟😭😓 ✍ ادامه دارد ... @Shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۳۰ 💠پنجشنبه بود و دل توی دلم نبود، طبق عادت همیشگی منتظرش بودم، عصر بود، کسی در زد، میدونستم صمده😊 خدیجه زن داداشم توی حیاط بود در رو براش باز کرد. وقتی خدیجه رو دید فهمید بچه به دنیا اومده! اومد توی اتاق، خندید و گفت: به به قندم خانوم، قدم نو رسیده مبارک، کو این دختر قشنگ من😍🌺🙇♀ از دستش ناراحت بودم، خودش هم می دونست! گفت: خودم فهمیدم دختره، میخواستم به خدیجه مژدگانی خیلی خوبی بدم ولی بخاطر اینکه فکر کرد من ناراحت بشم چیزی نگفت🙃 🔮فردا صبح زود صمد بیدار شد و گفت میخوام برای دخترم مهمونی بگیرم!🏵🍬 خودش رفت و همه رو خبر کرد. خودش اجاق رو روشن کرد و خواهر و مادر به کمکش رفتن، پارو برداشت و برفارو هم جمع کرد یه گوشه حیاط به بهانه اینکه سردش بود اومد داخل اتاق🏚 مشغول حرف زدن بود و منم گرم بچه ها که یهو ساکت شد بعد گفت: من خیلی اذیتت کردم قدم😓 من رو ببخش اگه تو منو نبخشی نمیدونم جواب خدا رو چی بدم😓😥😢 اشک توی چشام جمع شد😢 گفتم چه حرفا میزنی! گفت: اگه تو منو نبخشی، فردای قیامت رو سیاه روسیاهم. گفتم چرا نبخشم آخه؟! گفت تو الان به من احتیاج داری میدونم نیاز داری پیشت باشم ولی خودت که میبینی، انقلاب تازه پیروز شده، اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته، کلی کار هست که باید انجام بدیم. 🎋 اگه بمونم پیش تو کسی نیست کار ها رو به سرانجام برسونه، اگه هم برم دلم پیش تو میمونه.😞😔 گفتم: نگران من نباش اینجا کلی فامیل و دوست و آشنا هست که بهم کمک کنه! خدا شیرین جون رو از ما نگیره، که اگه نبود تا الان از پا افتاده بودم🙁 تو اونطور که دوست داری کارات رو انجام بده🤗🌷 مهمونا که اومدن سرگرم پذیرایی از مهمونا بودن که یهو یکی از اهالی اومد و سراسیمه گفت: بچم بدجوری خون دماغ شده و اصلا خونش بند نمیاد😱😰 صمد تازه ژیان خریده بود🚕 سوییچ رو برداشت و گفت: زود آمادش کن تا ببریمش دکتر! عصر بود و هنوز نیومده بود. حاج آقا بچه رو برداشت و اذان و اقامه رو در گوشش گفت😇 اسمش رو گذاشت معصومه و تو هر دو گوشش اسمش رو صدا زد😘 شب شد و مهمونا رفتن، شوهر خواهرم و خواهرم برگشتن ولی صمد باهاشون نبود😳 گفتم پس صمد کو؟! گفتن صمد گفت: منکه فردا دوباره باید برگردم، شما ماشین رو ببرید، به قدم هم بگید پنج شنبه دیگه بر میگردم.🙄 جلو اونا چیزی نگفتم، ولی از غصه داشتم می ترکیدم🙁☹️😢 وقتی همه رفتن، بلند شدم و زار زار گریه کردم😭😭😭😭😭 ✍ ادامه دارد ... @Shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۳۱ حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. خدا زن داداشم رو حفظ کنه خیلی کمک کارم بود، یا اون خونه ما بود یا من میرفتم خونه اونا🌺 اما پنجشنبه ها حسابش جدا بود😌 شب زود می خوابیدم که صبح زود بیدار بشم و کل خونه رو تمیز کنم و آماده بشم تا صمد بیاد👏 اینجوری روزا رو میگذروندم تا عید رسید و دید و بازدید ها هم تمام شد! یه روز صبح صمد بلند شد گفت میخواد بره😑 بهانه آوردم گفتم نه! گفت اصرار نکن مجبورم برم👌 بازم گفتم نه😒 یه دفعه گفت: تو هم بیا باهم بریم🙄 تعجب کردم و گفتم: شب خونه کی بریم؟! مگه جایی داری؟ گفت: آره یه خونه کوچیک گرفتم برای خودم☺️ بیا ببین خوشت میاد؟ گفتم برای همیشه؟!😢 خندید و با خونسردی گفت: آره، اینجوری برای منم بهتره روز به روز کارم سخت تر و اومد و رفتم مشکل تر میشه، بیا جمع کنیم و بریم همدان😍🌺 گفتم: من نمیتونم طاقت بیارم دلم تنگ میشه؟! اخماش تو هم رفت و گفت: خیلی زرنگی پس دل من تنگ نمیشه‌؟😐 اونقد گفت و گفت تا راضی شدم، یه دفعه دیدم شوخی شوخی راهی همدان شدم😃😄 گفتم فقط تا آخر عید اگه طاقت نیاوردم بر می گردیم. تا این جمله رو شنید سریع رفتم و وسایل رو جمع کرد و ریخت پشت ژیان☺️😍🌺 بمنم گفت ان شاءالله که طاقت میاری😉 برای خدافظی رفتیم خونه حاج آقام! موقع رفتن خدیجه از شیرین جون جدا نمی شد و با اون صدای شیرینش میگفت: شینا شینا😭😭 سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت همدان👋 ✍ ادامه دارد ... @Shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۳۲ 💠 همدان خیلی با قایش فرق می کرد، برام همه چی و همه جا غریب بود، این سفر یه خوبی داشت اونم دیدن هر روز صمد بود☺️👌 ✨ صمد کارش سخت بود، اوایل انقلاب بود، اوج خرابکاری منافقین و تروریست ها بود، صمد با فعالیت گروهک ها مبارزه می کرد، کار خطرناکی بود😢😱 📌آمدن ما به همدان یه فایده دیگه ای هم داشت😌 حالا دوست و آشنا و فامیل می دونستن جایی واسه اقامت دارن، با این حساب اغلب روزا مهمون داشتیم🙄 🔷یه ماه بعد داداش صمد هم اومد پیشمون تا درس بخونه! یه روز صمد برای ناهار نیومد خونه، عصر در خونه رو زدن تیمور داداش صمد رفت باز کرد، برادرش ستار بود، داشت با تیمور حرف میزد! کمی بعد تیمور اومد و لباس پوشید و گفت میریم دفتر بخریم. تعجب کردم گفتم: صمد که همین دیروز برات کلی دفتر و کتاب خرید؟🙄😳 تیمور عجله داشت واسه رفتن، گفت الان بر میگردم. دلم شور افتاد، فکر کردم یعنی اتفاقی واسه صمد افتاده؟😱😢 زود به خودم دلداری دادم! غروب دوباره در زدن این بار پدر شوهرم بود😐😢 تا در رو باز کردم گفتم چی شده اتفاقی افتاده؟! پدر شوهرم با اوقاتی تلخ اومد نشست تو اتاق، هر چی اصرار کردم که بگه چی شده راستش رو نگفت. دلهره ای افتاده بود به جونم که نگو. توی فکر و خیال خودم بودم که دوباره در زدن، در رو باز کردم دیدم کل فامیل با مینی بوس اومدن همونجا وا رفتم😢😔 دیگه مطمئن شدم اتفاقی افتاده😱😱 همه میگفتن صمد پیغام داده بیایم بهتون سر بزنیم!! کسی چیزی نمی گفت.😭😭😭 باید باور می کردم، ولی باور نکردم😔 می دونستم دارن دروغ میگن.اگه راست بود پس چرا صمد تا این وقت شب نیومده؟😰 تیمور و برادرش کجا رفتن؟ چرا بر نگشتن؟ این همه مهمون چطور یه دفعه هوای ما رو کردن؟😨😧🙁 ✍ ادامه دارد ... @Shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۳۳ 📿مجبور بودم برای مهمونا شام درست کنم، وقتی مشغول بودم زار زار هم گریه می کردم، شام رو دادم و همه خوابیدن ولی مگه من خوابم می برد😔 با کمترین صدا می پریدم و خیره می شدم به تاریکی، اما نه خبری از صمد بود نه تیمور و ستار! ✨ نمیدونم چجور خوابم برد، اما یادمه صبح خواب بدی میدیدم، صبح زود بعد نماز صبحونه نخورده پدرشوهرم آماده رفتن شد.مادر شوهرم هم چادرش رو برداشت، که منم رفتم دنبالش، گفتم منم میام! عصبانی شد و گفت نه نمیشه! زدم زیر گریه و گفتم میدونم اتفاقی واسه صمد افتاده پس تو رو به خدا راستش رو بگید😭😭😢😢 مادر شوهرم هم دلش برام سوخت و گفت: خودمونم نمیدونیم، فقط گفتن زخمی شده و تو بیمارستانه😔 اینکه چجوری رفتیم بیمارستان رو یادم نیست فقط پاهام سست شد! وقتی رسیدیم بیمارستان تیمور دوید سمت پدر شوهرم و تو گوشش چیزی گفت و تند رفتن سمت بخش! 💯 ماهم رفتیم تو مسیر تیمور داشت تمام اتفاقا رو برای پدرش تعریف میکرد👇👇 میگفت: صمد و یکی از دوستاش گروهی از منافقا رو دستگیر کردن، یکی از اونا زن بوده و صمد و دوستش برای حفظ شئونات اسلامی بازرسی بدنیش نکردن و فقط ازش پرسیدن راستش رو بگو اسلحه نداری؟! اونم قسم میخوره که نه ندارم! تو ماشین نارنجک میندازه وسط ماشین که دوست صمد شهید میشه و صمد هم زخمی😔😭🌹 ✍ ادامه دارد ... @shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۳۴ ✨جلو در بخش که رسیدیم، تیمور به نگهبانی که جلو در بود گفت: میخوایم آقا ابراهیمی رو ببینیم. 💠 نگهبان مخالفت کرد و گفت: ایشون ممنوع الملاقاته. دست خودم نبود، شروع کردم به گریه و التماس کردن، همین موقع، پرستاری اومد و وقتی فهمید همسر صمد هستم دلش سوخت؛ گفت: فقط تو میتونی بری تو، بیشتر از دو سه دقیقه نشه زود برگرد! 📿پاهام رمق نداشت به دیوار دست گرفتم که نیوفتم، با چشم رو تختا دنبال صمد می گشتم، صمد نبود، قلبم داشت از حرکت می ایستاد، پس صمد من کجاست؟😢 یه دفعه چشمم افتاد به آقا یادگاری، یکی از دوستای صمد، اونم منو دید، گفت: سلام خانم ابراهیمی، آقا ابراهیمی اینجا خوابیدن و اشاره کرد به تخت کناری! 🔷باورم نمی شد، یعنی اون مرد صمد بود؟😳😱 چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود؟ گونه هاش تو رفته بود و استخونای زیر چشمش بیرون زده بود😔 جلو تر رفتم، یه لحظه ترس برم داشت، پاهای زردش که از ملحفه بیرون زده بود، لاغر و خشک شده بود، با خودم فکر کردم نکنه خدای نکرده...😱😰 رفتم کنارش، متوجه ام شد، به آرومی چشماش رو باز کرد و گفت بچه ها کجان؟ 😢بغض راه گلوم رو بسته بود، به سختی می تونستم حرف بزنم، ولی به هر جون کندنی بود گفتم: پیش خواهرم، حالشون خوبه، تو خوبی؟ 🤕نتونست جواب بده، سرش رو به نشونه تایید تکون داد.تموم حرف ما این بود، به سرم و کیسه خونی که بهش وصل بود نگاه کردم، همون پرستار اومد و اشاره کرد برم بیرون! تو راهرو که رسیدم دیگه اختیار دست خودم نبود، نشستم کنار دیوار. پرستار دستم رو گرفت و بلندم کرد و گفت: بیا با دکترش حرف بزن. 🔆دکتر گفت: خانم ابراهیمی! خدا هم به شما رحم کرد هم به آقای ابراهیمی، هر دو کلیه همسرتون به شدت آسیب دیده، اما وضع یکی از کلیه هاش وخیم تره، احتمالا از کار افتاده. 💉💊📌 بعد مکثی کرد و گفت: دیشب داشتن اعزامشون می کردن تهران که من رسیدم و عملشون کردم.اگه دیر رسیده بودم و اعزامشون کرده بودن حتما تو راه اتفاقی براشون میوفتاد. عملی که انجام شد رضایت بخشه، فعلا خطر رفع شده، البته همونطور که عرض کردم برای یکی از کلیه هاشون کاری از دست ما بر نمیومد. ✍ ادامه دارد ... @Shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۳۵ ✨صمد ده روز تو بیمارستان موند. هر روز صبح بچه ها رو میسپردم به همسایه دیوار به دیوارمون و می رفتم پیش صمد، تا ظهر پیشش می موندم. ظهر هم میومدم و دوباره می رفتم تا غروب پیشش می موندم. 📿یه روز بچه هاوخیلی نحسی کردن، ساعت یازده بود هنوز نرفته بودم بیمارستان که دیدم در زدن، در رو باز کردم، یکی از دوستای صمد بود که با خنده گفت: خانم ابراهیمی! رخت خواب صمد رو بندازید و براش قیماق درست کنید که آوردیمش.😁😃🌺 💠 با خوشحالی تو کوچه سرک کشیدم، تو ماشین بود بهم لبخند زد و با تکون دادن سر سلام و احوال پرسی کردم و با خوشحالی رفتم که رخت خوابش رو بندازم.☺️😍 تا ظهر دوستاش پیشش بودن و انقدر گفتن و خندیدن که اذان رو گفتن، دو تا نایلون که دارو هاش بود به همراه ساعتش دادن دستم و دستور و ساعت دارو ها رو بهم گفتن و رفتند. 🔮 اونارکه رفتنوصمد گفت: بچه ها رو بیار که دلم برلشون لک زده😉😘 بچه ها رو آوردم، اولش غریبی کردن ولی انقدر صمد ناز و نوازششون کرد، که یادشون اومد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشون هست.☺️🌺 از اون روز به بعد همه فامیل برای عیادت میومدن، صمد ناراحت بود چون دوست نداشت این بنده های خدا این همه راه رو برای عیادتش بیان😇 بخاطر همین گفت جمع کن بریم قایش، می ترسم برای کسی اتفاقی بیفته، اون وقت خودم رو نمی بخشم. 🌻 ساک رو بستم و راه افتادیم، خیلی سخت بود چون صمد نه می تونست بچه ها رو بغل کنه، نه ساک ها رو بگیره. 🌟 فامیل وقتی خبردار شدن به دیدن صمد اومدن، این اولین باری بود که توی قایش نگران رفتن صمد نبودم🙃 💟 صمد یه جا نشسته بود و هر روز پانسمانش رو عوض می کردم، کار برعکس شده بود، اینبار من دوست داشتم برم و به فامیل سر بزنم، صمد حوصلش سر می رفت و می گفت: قدم! کجایی؟؟ بیا بشین پیشم، بیا با من حرف بزن، حوصلم سر رفت.😌🌷😁 بعد چن سالی که از ازدواجمون می گذشت این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می نشستیم و حرف میزدیم.💞💕 خدیجه به شیرین جون می گفت شینا☺️ همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جون بگویند شینا!!!👌 ✍ ادامه دارد ... @shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۳۶ ❤️ یبار صمد گفت: خیلی وقت بود‌ دلم میخواست کنارت بشینم و اینطور باهات حرف بزنم، قدم! کاش این روزا تموم نشه. ✨ منم از خدا خواسته شدم، زود گفتم: صمد! بیا قید شهر و کار رو بزن، دوباره برگردیم قایش. ❇️ بدون اینکه فکر کنه گفت: نه... نه... اصلا فکرش رو هم نکن، من سرباز امامم، قول دادم سرباز امام بمونم. امروز کشور به من احتیاج داره، به جای این حرفا دعا کن زود تر حالم خوب بشه و برم سر کار، نمیدونی این روزا چقدر زجر می کشم، من نباید توی رختخواب بخوابم، باید برم به این مملکت خدمت کنم. 🔵 دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود، اما سر ده روز برگشتیم، تا به خونه رسیدیم گفت: من رفتم. اصرار کردم گفتم: نرو قبول نکرد. صمد کسی نبود که بشه با اصرار و حرف نگهش داشت، وقتی می گفت میرم، می رفت. اونروزم رفت و شب برگشت. خوراکی خریده بود داد دستم و گفت: قدم! باید برم، شاید تا دو سه روز نتونم بیام، تو این چن روز که نبودم کلی کار رو هم تلنبار شده، باید برم به کارای عقب افتاده برسم.👌 🍃🌺🍃 اون اوایل تو همدان کسی نبود که باهاشون رفت و آمد کنیم، تنها تفریحم این بود که دست خدیجه رو بگیرم، معصومه رو بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه برم. یه روز که رفته بودم بیرون چن تا از زنای همسایه رو دیدم که دارن حرف میزدنن، تعارف کردم بیان خونه که تو حیاط بشینیم، اونا هم قبول کردن. مردی از سر کوچه بدو بدو اومد طرف ما و پرسید: شما اهل روستا حاجی آباد هستین؟ ما به هم نگاه کردیم و گفتیم نه! گفت پس اهل کجایید؟ صمد سفارش کرده بود خیلی مواظب باشیم و اطلاعات به غریبه ندیم. مرد هم یه ریز سوال می پرسید، منم که وضع رو اینجوری دیدم کلید انداختم بیام تو خونه که یکی از همسایه ها گفت: ما نمیدونیم، بذار شوهرم رو صدا کنم از اون بپرسید. با گفتن این حرف مرد بدو بدو از ما دور شد. زن برگشت سمت من و گفت: دیدی خانم ابراهیمی چجور حالش رو گرفتم؟ گفتم آقامون خونست در حالی که کسی خونه نیست😉 یکی دیگه از اونا گفت: فکر کنم این مرد از منافق ها بود و دنبال آقا شماست تا آدرس و اطلاعاتتون رو ببره برای منافقین، که اونا انتقام افرادشون رو که حاج آقا شما دستگیر کردن بگیرن.😢 با شنیدن این حرف دلهره به جونم افتاده بود، بیشتر نگران صمد بودم، که نکنه دوباره براش، اتفاقی بیفته.😢😭😔😨😰 ✍ ادامه دارد ... @Shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۳۷ ✨ مرد بدجوری همه رو ترسونده بود، به همین خاطر همسایه ها به خونه ما نیومدن و رفتن. منم در رو سه قلفه کردم، حتی در توی ساختمون رو هم قفل کردم، یه چهار پایه هم گذاشتم پشت در. 🌺 اون شب صمد زود اومد، این وضع رو که دید پرسید این چه کاریه؟! ماجرا رو براش تعریف کردم، خندید و گفت: شما زنا هم چقدر ترسویید، چیزی نیست. بی خودی می ترسی. 🏵 بعد شام صمد بلند شد لباس پوشید، پرسیدم کجا؟ گفت: کمیته کار دارم باید برم. گفتم: میشه نری؟ با خونسردی گفت: نه. گفتم: می ترسم، اگه نصف شب اون مرد و دارو دستش بریزن اینجا چکار کنم؟ ⏳ صمد اول قضیه رو به خنده گرفت، ولی وقتی دید ترسیدم، کلت کمریش رو داد به من و گفت: اگر مشکلی پیش اومد، از این استفاده کن. بعد هم سر حوصله طرز استفاده از اسلحه رو یادم داد و رفت. نیمه شب بود که با صدایی بیدار شدم، یه نفر داشت در می زد، اسلحه رو برداشتم و رفتم توی حیاط. 😰 هر چقدر از پشت در گفتم کیه؟ کسی جواب نداد. دوباره با ترس و لرز اومدم تو اتاق که در زدن، مونده بودم چکار کنم، مثل قبل اومدم پشت در و گفتم کیه؟؟؟ 😟 این بارم کسی جواب نداد. چن بار این اتفاق تکرار شد، یعنی تا می رفتم تو اتاق کسی در می زد و وقتی می رفتم پشت در جواب نمی داد.😥 دیگه مطمئن شدم کسی می خواد ما رو اذیت کنه، از ترس همه چراغ ها رو روشن کردم. 🌟 بار آخری که صدای زنگ اومد، رفتم پشت بوم و همونطور که صمد یادم داده بود اسلحه رو آماده کردم. دو مرد وسط کوچه ایستاده بودن و باهم حرف می زدن، حتما خودشونن. اسلحه رو گرفتم روبروشون که یه دفعه متوجه شدم، یکی از مردا همسایه مان آقا عسگری است، که خانمش پا به ماه بود. 💦 آقا عسگری که مرد سربه زیری بود عادت داشت وقتی در می زند یکم عقب تر بایستد، بخاطر همین صدای من رو نمی شنیده! اومده بود از من کمک بگیره، آخه خانمش داشت زایمان می کرد.😍🙇♀🙇 ✍ ادامه دارد ... @Shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۳۸ ✳️ کمی بعد خونمون رو عوض کردم. تو این جابه جایی ها معصومه مریض شد طوری که مجبور شدیم ببریمش بیمارستان. صمد ماشین رو تازه فروخته بود، به همین خاطر برامون سخت بود جایی رفتن، با تاکسی برگشتیم صمد کار داشت خدافظی کرد و رفت. 💠 منم تا خونه با سختی رفتم. معصومه بغلم بود و داروهاش دستم، خدیجه هم بی تابی میکرد🙁😢 وقتی رسیدم هر کار کردم در باز نشد، انگار کسی پشت در باشه. رفتم به همسایه گفتم، اونم می ترسید بیاد جلو. بچه ها رو بهش سپردم و رفتم دنبال صمد، تاکسی نبود، مجبور شدم تا کمیته پیاده برم. دیگه نفسی برام نمونده بود، ولی باید می رفتم. هر جوری بود خودم رو رسوندم. به نگهبان گفتم به آقا ابراهیمی بگید خانمش پایین کارش داره! نگهبان رفت و تلفن زد، صمد تعجب کرده بود، وقتی اومد منو دید ترسید براش که تعریف کردم نفسی از رو آسودگی کشید و رفت و چن دقیقه بعد با یه سرباز اومدن و سوار ماشین شدیم و رفتیم. 💤 به خونه که رسیدیم و صمد هم نتونست در رو باز کنه، از دیوار رفت بالا. به سرباز گفتم لطفا شما هم برید می ترسم کسی تو باشه. چن دقیقه بعد سرباز در رو باز کرد و گفت دزد ها از دیوار اومدن و رفتن. صمد داشت دنبال چیزی می گشت، گفت: قدم! اسلحه کو؟ بدبخت شدیم😨😰 می دونستم جای هر چی امن نباشه جای اون امنه. رفتم و اوردمش، نفس راحتی کشید. گفت: چیزی دست نخورده فقط پولا رو بردن. 💶💶💵💴 وای، پول ژیان رو که فروخته بود😔 طلا هام هم نبود. هر چی صمد می گفت: فدای سرتون بهترش رو برات می خرم فایده نداشت. ❇️ یکم بعد صمد و سرباز رفتن و من تنها موندم. بچه ها رو از خونه همسایه آوردم، هر کاری کردم دست و دلم به کار نمی رفت. اینقد ترسیده بودم که جرئت رفتن به اتاق ها رو نداشتم، تو حیاط فرشی پهن کردم و نشستیم، شب که صمد اومد هنوز تو حیاط بودیم. گفتم: می ترسم دست خودم نیست. 🔴 رفتیم توی اتاق، صمد تا نصف شب خونه رو جمع می کرد، بهش گفتم بی خودی جمع نکن من تو این خونه نمی مونم، یا خونه رو عوض کن یا بر می گردم قایش. چیزی نگفت، داشت فکر می کرد. فردا ظهر که اومد، خوشحال بود. رفته بود با صاحبخونه حرف زده بود و یه خونه هم دیده بود. 🌼🌺🌻 فدای اون روز رفتیم خونه جدید. خواب آروم اون شب رو فراموش نمی کنم. ولی صبح که پا شدم تازه فهمیدم چخبره🙁🙄 صاحب خونه تو اتاق های حیاط گاو نگهداری می کرد، نمی شد اونجا زندگی کرد، ولی روی اعتراض نداشتم. 🔲 شب که صمد اومد خودش اوضاع رو دید و گفت باید بریم از اینجا، بچه ها مریض می شوند. اوضاع مملکت خوب نیست، شاید برم ماموریت و چن روزی نباشم، باید خیالم از طرف شما راحت باشه. ✍ ادامه دارد ... @Shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۳۹ ✨ خونه رو عوض کردیم، خونه جدید واقعا خوب بود. صمد گفت: جنگ شده عراق به ایران حمله کرده😱 باید برم مرز و رفت وسایل و خوراکی خرید و رفت. منم مشغول جمع و جور کردن خونه شدم، صمد که برگشت تمام پنجره ها رو با چسب پوشوند گفت اینجوری اگر شیشه ها بریزه مشکلی براتون پیش نمیاد! دوباره برگشت و رفت واسه خرمشهر😔اوضاع بهم ریخته بود، رادیو به مردم وضعیت قرمز و زرد و سفید رو آموزش میداد، اوایل مردم می ترسیدن ولی بعد براشون عادی تر شد. نبود صمد شرایط رو سخت تر می کرد😢 📿 یه شب که بچه ها رو خوابوندم و خودمم خوابیدم چند بار مکرر یه خواب بد دیدم که دیگه تصمیم گرفتم نخوابم. ولی همش حس می کردم کسی پشت در هست و ترس تمام وجودم رو برداشته بود ناچار دست گذاشتم رو گوشام و خزیدم زیر پتو، تو همین حس و حال بودم که یکی پتو رو از روم برداشت ترسیدم، 😰 صمد بود. گفتم یه صدایی بکن زهرم ترکید😥 گفت در زدم در رو باز کردم صدات زدم ولی متوجه نشدی🙃 منم بهش چیزی نگفتم که از ترس گوشام رو گرفتم، متوجه اومدنش نشدم. براش غذا آوردم بخوره، دو تا لقمه که خورد یهو چشماش قرمز شد اولش فکر کردم غذا داغ بوده ولی گفت نه! یاد بچه های رزمنده افتاده که شرایطشون خوب نیست😔😔 یه مدتی پیشمون بود یه روز گفتم بریم بیرون چرخی بزنیم قرار شد بره سپاه و برگرده که بریم بیرون، ولی اونروزم تا شب نیومد ازش دلخور بودم، وقتی برگشت برام یه روسری خریده بود، گفت آماده شو بریم گفتم الان دیگه فایده نداره، گفت جان من اوقات تلخی میشه بیا بریم اگه برم بعد ناراحتی میکنیا😇😇😉 🌺دلم نرم شد، جمع کردیم رفتیم بیرون اون شب!!! 🔮یه ماه رفتیم قایش، یکی از روزا کلی مهمون برام اومد که میخواستن برن کرمانشاه، صبح که بیدار شدم دیدم نان نداریم برف هم اومده بود وقتی به نانوایی رسیدم خیلی شلوغ بود مجبور شدم برم تو صف دوتایی ها وقتی نون گرفتم رفتم ته صف و به خانمی که اون ته بود گفتم نوبت من رو برام نگهداره تا برگردم، تو راه چند باری زمین خورم☹️🙁 رسیدم خونه به مهمونا صبحونه دادم و برگشتم نانوایی هر چقدر گشتم اون خانم رو ندیدم، میخواستم برم جلو که فکر کردن میخوام بدون نوبت نان بگیرم که شروع کردن به نق زدن😢🤐یکیشون هم هلم داد که نزدیک بود بخورم زمین!!❄️🌨💨 💦همون لحظه اون خانم رو دیدم با خوشحالی صداش زدم و اونم گفت که نوبت داشتم، زن ها که این وضع رو دیدن، با اکراه راه رو باز کردن. 🍃🌺🍃 ✍ ادامه دارد ... @shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۴۰ 💦 یه روز نفت تموم شده بود، رفتم تو صف که نفت بگیرم، ولی هنوز نفت نیومده بود تا ظهر چند بار رفتم خونه و برگشتم، سرما خیلی زیاد بود داشتم یخ میزدم، نتونستم پیت نفت هارو تا خونه بیارم آخر چرخی هایی که باهاش پیت ها رو می بردن هم نبود، با هر مکافاتی بود دو پیت نفت رو با دو بار رفت و برگشت تا خونه بردم، دیگه نایی برام نمونده بود، حالا باید میبردمشون بالا نمیخواستم صاحب خونه متوجه بشه، آروم آروم تا بالا بردمشون. ⛄️⛈🌧🌬💨🌪❄️🌨☃ 💠دیگه از خستگی و بدن درد توانی برام نمونده بود بچه ها با خوشحالی از سر و کولم بالا می رفتن دلم میخواست زود تر بخوابند تا منم استراحت کنم ولی گشنه بودن و باید غذا درست می کردم😭😢 تقریبا هر روز وضعیت قرمز میشد، چون خونه ما نزدیک تپه مصلی بود ، پدافند ها هم اونجا مستقر بودن، پدافند ها که شروع به کار می کردن خونه میلرزید! بچه ها خیلی می ترسیدن، خودشون رو تو بغل من قایم می کردن، یه شب وضعیت قرمز شد از صدای گریه بچه ها زن صاحب خونه اومد بالا و خدیجه رو گرفت، گفت نمیترسی؟؟ معلوم بود خودش ترسیده! گفتم چه کار کنم! گفت: والله، صبر و تحملت زیاده، بدون مرد، اونم با این دو تا بچه، دنده شیر داری بخدا، بیا بریم پایین. ☔️❌ گفتم اخه مزاحم میشیم، بنده خدا اصرار کرد و به زور ما رو برد پایین، اونجا سر و صدا کمتر بود و بچه ها آروم شدن👌😢 🎋روزای چهارشنبه و دوشنبه هر هفته شهید میاوردن و تمام دلخوشی من این بود که برم مراسم تشییع جنازه شهدا🎋 یه روز که رفته بودم نون بگیرم مثل همیشه تا نوبتم بشه میرفتم و به بچه ها سر میزدم بار اخری که رفتم جلو در خشکم زد، صدای خنده بچه ها میومد اول فکر کردم آقا شمس الله یا آقا تیمور اومدن بهمون سر بزنن. 🍂 در رو که باز کردم، سرجام خشکم زد، صمد بود😌😌 داشت با بچه ها بازی می کرد، براشون شعر میخوند، من رو که دید چن دقیقه ای بهم خیره شدیم، بعد چهارماه داشتیم دوباره هم رو میدیدیم😍🌹😍 از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم، با پر چادر اشکام رو پاک کردم، گفت گریه میکنی؟ بغض راه گلوم رو بسته بود‌، اومد جلو و گفت: اها دلت برام تنگ شده، خیلی خیلی زیاد، یعنی من رو دوست داری، خیلی خیلی زیاد🤗😍😉😌 هر چی بیشتر حرف میزد گریه من بیشتر میشد، گفت کجا بودی؟ گفتم: رفتم نان بخرم! پرسید خریدی؟ گفتم نه نگران بچه ها بودم، اومدم سری بزنم و برگردم. گفت: خودم میرم وقتی من خونم خریدارو انجام میدم👌😇 گفتم اخه باید بری ته صف گفت میرم! تا صمد برگرده همه کار هارو انجام دادم وقتی نان خرید و برگشت، همه چی ازین رو به اون رو شده بود. 🌞در و دیوار خونه هم به رومون می خندید🌞 ✍ ادامه دارد ... @shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۴۱ 🌹فردا صبح صمد رفت و طبق روال همیشه کلی وسایل خرید و برگشت، گفتم میخوای بری دوباره؟ گفت: نه! به این زودی نمیرم ولی بالاخره وقته رفتن میشه و باید از الان کارام رو بکنم، دیروز که دیدم رفتی نون بخری از خودم بدم اومد، منظورم اینه که من باعث عذاب و ناراحتی تو شدم😔😢 💠بعد ناهار گفت میرم سپاه و برمیگردم، بهش گفتم میای عصر بریم بیرون؟ گفت برای چی؟؟ گفتم خرید عید!! گفت: چی؟ عید؟🙄😳 گفتم حرف بدی زدم! گفت: ای داااااد بی داااااد😱😑 حالا من دست بچه هام رو بگیرم ببرم لباس بخرم بعد جواب بچه شهدا رو چی بدم؟ گفتم: اونا که ما رو نمیبینن، اگه ببینن که نمیدونن کجا میریم! گفت: تو که نیستی ببینی! چه دسته گلایی جلو ما پر پر میشن، خیلی ها زن و بچه دارن، کی برای اونا بخره؟😞😢 نشستم رو به روش و با لج گفتم اصلا غلط کردم، بچه های من لباس نمیخوان. گفت: ناراحت شدی؟ گفتم: خیلی، تو که نیستی ببینی، کی بالا سر بچه هات بودی؟ ماهم بخدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم😭😢 عصبانی شد و گفت: این حرف رو نزن! همه ما هر کار میکنیم وظیفمونه! تکیلفمونه! باید انجام بدیم بی منت👌 ما از امروز تا هر وقت که جنگه عید نداریم، ما همدرد خانواده شهداییم! گفتم: منکه گفتم قبول. معذرت میخوام اشتباه کردم.☹️🙁 🌼🌟🌼 تا عصر دلخور و کلافه بودم، وقت نماز مغرب هنوز نیومده بود خونه، دلم شور میزد فکر کردم رفته، دست بدعا برداشتم و گفتم خدایا غلط کردم، صمدم رو برگردون😩😫 یه دفعه صدای در اومد، صمد اومد😉🙃 لباس برای بچه ها و من خریده بود، مثل همیشه با سلیقه👌💐 بهم گفت از تنم بیرون نیارم و تا اون خونه هست براش بپوشم چون عید نداریم🎋 ازم معذرت خواست و حلالیت گرفت😘😘😘 وقتی خوب برام توضیح داد و از اوضاع و احوال خانواده های جنگ زده گفت به خودم اومدم و منم معذرت خواستم، نفسی کشید و خدارو شکر کرد که این مسئله هم حل شده🌸 ولی گفت که میخواد در مورد خودش هم حرف بزنه و گفت👇 هر بار که میام با خودم میگم این دفعه آخره به بچه ها سفارش کردم حقوقم رو بهت بدن و به برادر هام گفتم بهت سر بزنن! زدم زیر گریه و گفتم بس کن صمد این حرفا چیه میزنی، ادامه نده😢😭😔 🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 صمد دوباره رفت و تا چهار ماه نیومد، تو این مدت همه نگرانمون بودن و بهمون سر میزدند، حاج آقام هم گاهی تنها و گاهی با شینا میومد سراغمون. 💥 به این زندگی عادت کرده بودم، تمام دلخوشیم این بود که هست و سالمه! حالا جنگ به شهر کشیده شده بود، در روز شاید چند بار وضعیت قرمز میشد و خونه ها رو بمباران میکردن! سال ۱۳۶۱ برای بار سوم باردار شدم! صمد خیلی خوشحال بود، سعی میکرد بیشتر بهمون سر بزنه! خونه خریدیم، بالاخره صاحب خونه شدیم. نه ماهم بود که صمد منو برد قایش و گفت میره که چند روزه برگرده، ولی بازم برای تولد بچه نبود😞 حتی برای هفت هم نبود، شینا تا نهم صبر کرد و گفت میگیرم جشن نوه ام رو شوهرت هم اومد خوش اومد! صبح روز مراسم یکی از بچه ها صدا زد که صمد اومده وقتی رفتم سر کوچه دوست صمد رو دیدم😫😞☹️ خیلی ناراحت و دلخور بودم، چشم انتظار و دلنگران😢 اسم بچه رو گذاشتن مهدی👦 مهدی شده بود یه بچه تپل و مپل چهل روزه، تازه یاد گرفته بود بخنده! دلنگران صمد بودیم و هر لحظه از هرکس که میدونستیم شاید ببینتش خبر میگرفتیم😰😓😥 شینا وقتی حال من رو میدید غصه میخورد و می گفت: انقدر شیر غم و غصه به این بچه نده! دست خودم نبود، دلم آشوب بود.😩😔 ❤️بالاخره صمد اومد❤️ چند لحظه تو بهت بودم، نمیدونستم چی بگم! خندید و گفت بازم قهری؟! با عصبانیت جواب دادم، نه برای چی قهر از وقتی رفتی دارم فکر میکنم این جنگ فقط برای من و تو هست😒🙄 این همه مرد تو این روستا چرا جنگ فقط زندگی من رو گرفته؟! ناراحت شد❌ گفت این همه مدت اشتباه فکر می کردی!جنگ واسه زنای دیگه هم هست، اونا که جنگ یه شبه شوهر، بچه، خونه اشون رو ازشون گرفته، مادری که یدون بچه اش شهید شده و الان داره پشت جبهه از بقیه پرستاری میکنه، جنگ واسه مردای دیگم هست که هفت، هشت تا بچه رو بدون خرجی ول کردن اومدن جبهه و... و ... و ....اونا رو میبینم از خودم بدم میاد، من چکار کردم؟ هیچی! اونا می جنگند تا تو راحت و آسوده کنار بچه هات بخوابی!وگرنه خیلی وقت پیش عراق کار ایران رو یه سره کرده بود! اگر اونا نباشند تو به این راحتی میتونی بچه بغل کنی و شیر بدی؟😔😭 مهدی بیدار شد و گریه کرد، خواهرم اومد گفت: اقا صمد مژدگونی بده بچه پسره! صمد خندید و گفت میدم ولی نه بخاطر پسر بودنش بخاطر سلامتی خودش و مادرش!😍😘 ✍ ادامه دارد ... @shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۴۲ 💠 چند روز بعد برگشتیم قایش، البته این دفعه رفتیم خونه خودمان و آقا شمس الله و خانمش هم اومدن کمکمان، صمد باز هم برگشت منطقه، یه روز خدیجه اومد و من رو صدا کرد که عمو پشت تلفن کارت داره! تلفن خونه همسایه بود، رفتم اقا ستار گفت من و صمد داریم میایم خونه، تا اومدن از دلشوره و نگرانی مردم و زنده شدم، صمد مجروح شده بود!!! یه روز از درد به خودش پیچید جای یکی از ترکش ها عفونت کرده بود، بقایای ترکش نارنجک منافق ها بود! بهم گفت برو یه سنجاق داغ کن بیار و درش بیار، هر کار کردم نتونستم آخر هم خودش درش اورد، جیگرم کباب شد😢😔 مجروحیت صمد طوری بود که ده روزی نتونست از خونه بیرون بره، بعد از اون هم با عصا یکم راه می رفت، با دوستانش به خانواده شهدا سر می زدند و به مساجد و مدارس و... می رفتند و بچه ها را برای جبهه رفتن تشویق می کردند، اول هم از خانواده خودش شروع کرد و ستار را با خودش به منطقه برده بود، با اینکه تازه عروسی کرده بود ولی باز هم از جبهه دست نکشید❤️☺️ 📿 یه روز صمد بلند شد و لباس رزمش رو پوشید و عازم جبهه شد، گفتم با این اوضاع که دکتر برات سه ماه استراحت نوشته نمیذارم بری، رفتم و جلو در رو گرفتم، گفت این کارا چیه؟؟ گفتم یه عمر از خودم و بچه هام گذشتم بخاطر تو چون تو راحت بودی، تو میخواستی ولی الان خودت وسطی اگر پات عفونت کنه چکار کنم؟؟ گفت: هیچی قطعش میکنیم میندازیم دور فدای سر امام، از خونسردیش لجم گرفته بود، گفتم برو بشین هر وقت دکتر اجازه داد منم میدم! - قدم! این همه سال خانمی کردی بزرگی کردی رفیق نیمه راه نشو! اجرت رو بی ثواب نکن، من قسم خوردم سرباز امام بمونم الان آقا دستور جهاد داده، من در مقابل بچه های دیگه هیچیم نیست!😔 قدم چرا انقدر امروز سر به سرم میذاری؟! یهو از دهنم پرید چون دوست دارم، اینو هیچ وقت بهش نگفته بودم، دو تامون زدیم زیر گریه! اومد بالای سرم و گفت یه عمره منتظر این جمله بودم! چرا الان؟! سفارشاتی کرد و گفت اگر دوستم داری نذار حرفی که به امام زدم پس بگیرم!کمکم کن تا اخرین لحظه سر حرفم باشم!قول بده کمک کنی! قول دادم و گفتم چشم! خودم بدرقه اش کردم! این دفعه اصلا حال و روزم خوب نبود و دلم گرفته بود از همه بدتر فکر دوباره بارداریم اذیتم میکرد، یه روز که وضعیت قرمز بود و بچه ترسیده بودن صمد برگشت، این دفعه رفت و برایمان توی حیاط سنگری درست کرد با دوستش، بهش گفتم باردارم، خداروشکر کرد.☹️🤗🙂 گفت خدا بزرگه، تو کار خدا دخالت نکن، حتما صلاح و مصلحتش بوده!🌹 این بار که می خواست بره قول داد زودتر برگرده و خوش قول بود!!! هر جا می رفت مهدی رو میبرد، یه روز طبق معمول با خودش بردش که دم راه صدای گریش رو شنیدم برای کنسرو گریه می کرد، گفت این مال زمانیه که دادن من بخورم و بجنگم الان اشکال داره بخورمش!!! چرا نماز شک دار بخونم؟! ✍ ادامه دارد ... @Shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۴۳ 💨🌬⛄️☃🌧❄️🌨 صمد قول داده بود که اینبار برای بدنیا اومدن بچه حتما کنارم باشه! ولی هنوز ازش خبری نبود، برف اومده بود با همین اوضاع بارداری رفتم پشت بام با پوششی که از دور معلوم نباشه زن داره برفا رو پارو میکنه، با هر سختی بود چند ردیف رو پارو زدم که حالم بد شد با عجله از پشت بام اومدم پایین، خزیدم زیر پتو، از ترس نمی دونستم چه کنم. صمد اومده بود بالای سرم ترسیده بود با این حالم و یا حضرت زهرا گویان دور اتاق می چرخید، رفتیم برای زایمان بچه چهارم هم به دنیا اومد دختری به نام سمیه❤️🙇♀👧 🍀 صمد خیلی خوشحال بود می گفت این یکی دیگه شبیه منه! 👧همون روز بچه ستار هم بدنیا اومد، اسمش سمیه بود! صمد برگشت منطقه، وقتی بهش اصرار می کردم اینبار نره و بمونه در حالی که داشتم به سمیه شیر می دادم گریه کرد و گفت، اویل جنگ مادری رو دیدن که بچه در حال شیر دادن شهید شده😞😓 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 این بار صمد که برگشت، گفت به فرمانده ها اجازه دادن خانوادشون رو مدتی بیارن پیشون، جمع کنید بریم. تو راه ماشین های نظامی زیاد بودن، صمد که بچه داری من رو دید گفت الان می فهمم چه قدر کارت سخته و... توی راه کلی حرف زدیم و صمد کلی با بچه ها بازی کرد😇🌹 سر پل ذهاب فکر می کردم، بیشتر به روستایی مخروبه می ماند. 💟کم کم فرمانده های دیگه هم خانواده هاشون رو اوردن، اتاق کناری ما یه فرمانده با خانمش بود، صمد ناهار رو با ما بود ولی چن روز بعد صمد هم گفت دیگر برای ناهار نمی آید و ماهم برویم پیش اون خانم تا اوهم تنها نباشد!🌷 ❇️زندگی در پادگان ابوذر با تموم سختی هاش لذت بخش بود. برامون عادی شده بود بمباران و انفجار و... 🌙یه شب هواپیمایی رو دیدم و خیلی ترسیدم وقتی صمد رو صدا زدم او منکر شد فردا صبح اومد و گفت هواپیما رو زدن و خلبانشم اسیر کردن👌 می گفت چون من ترسیده بودم اونجور گفته که بچه ها نترسند، کم کم همسایه هامون زیاد شدند، اینجا زندگی جدیدی رو شروع کرده بودیم. دو هفته ای می شد که در پادگان بودیم یه روز صمد اومد و گفت بریم گردش، گفت میریم خط، خطر داره ولی میخوام بچه ها و مهدی بدونن باباشون کجا می جنگه، باید بدونه باباش کجا و چطوری شهید شده.👌 صمد تانک ها و سنگر های عراقی ها رو هم با دوربین بما نشون داد، پیاده می شد و با رزمنده ها حرف میزد، جوری برای بچه ها در مورد منطقه و سنگر ها و... حرف می زد که انگار آدم بزرگ یا مسؤلی هستند که برای بازدید اومدن. 🌴🌿🎄🌲🌳🌳 نزدیک غروب حالم یجوری بود گفتم بریم گفت میترسی؟! گفتم نه دلم تنگ شده، دلم برای این جوانها میسوزد، خانواده هایشان، چه میکنند اینجا؟ محکم گفت می جنگند!!! ✍ ادامه دارد ... @shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۴۴ ✳️ توی پادگان بودیم می خواستم لباس ها رو بشورم که یهو صدای وحشتناک انفجار اومد، همه ترسیده بودن، بچه ها جیغ می زدن، رفتم کنار پنجره قسمتی از پادگان پوشیده از گرد و خاک بود😥😰 😧 اولین باری بود که پادگان بمباران می شد، بوی تند باروت و خاک سالن رو پر کرده بود... 🔴یکی از خانوما گفت تا خط زیاد فاصله نداریم اگه پادگان سقوط کنه اسیر میشیم، یکم که اوضاع آروم شد رفتیم بالا رد گرد و خاک رو گرفتیم یه دفعه یکی داد زد یا امام هشتم اونجا رو نگاه کنید😨😱 🚫چند تا هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودن، حتی رها شدن بمب ها رو هم می دیدیم، تنها کاری که از دستمون بر میومد این بود که روی زمین دراز بکشیم و دست ها رو روی سر بذاریم و دهانمان رو باز کنیم😓🤕 با خودم فکر می کردم دیگر همه چیز تمام شده، ربع ساعتی به همین حالت بودیم. ❌یکی از خانوما گفت بیاید بریم بیرون اینجا امن نیست! یکی هم گفت: چند روز پیش که نزدیک پادگان رو بمباران کردن، آقامون گفت اگر یه موقع اوضاع خراب شد اینجا نمونید برید توی دره های اطراف. 🔷کم کم از پادگان دور شدیم، عبور از سیم خاردار ها و... با بچه ها واقعا سخت بود، نزدیک رودخانه های خشک رسیده بودیم روی پل ایستادیم و به خانه های سازمانی و پادگان نگاه کردیم که یهو هواپیماها را دیدیم از ترس نمیدونیم چجوری خودمون رو به زیر پل رسوندیم، یکی از خانم ها خیلی ترسیده بود، بیشتر نگران خانمی که باردار بود بودیم. 💢 هیچی نداشتیم، بچه ها گرسنه، نگرانی برای مرد هاو... و... آخر هم یکی از خانم ها بلند شد و گفت اینجوری نمیشه باید بریم و چیزی بیاریم، برخلاف اصرار ما چند نفری رفتند. هر چه به عصر نزدیک تر می شدیم نگرانی بیشتر می شد، یکی از خانم ها که دعاهایی بلد بود دعای توسل و... رو بلند میخواند و ماهم زمزمه می کردیم. غروب شده بود، نمیدونستیم چکار کنیم، اخر هم تصمیم گرفتیم برگردیم، نزدیک خانه ها که شدیم دیدیم چند مرد دارند با نگرانی دنبالمان می گردند، یکی از اونا صمد بود، گفت سوار بشید بریم، گفتم کجا گفت همدان. گفت اوضاع اضطراریه، الانم باید عجله کنیم هر لحظه ممکنه دوباره پادگان بمباران بشه، گفت من بچه ها رو نجات دادم الان توی دره ای هستند ولی غذا و خوراکی ندارند باید تا فردا صبر کنند، ولی گردان های دیگه زخمی و شهید دادند.😓😭😢 توی مسیر یه لحظه از فکر اونا بیرون نمیومدم. فردا صبح صمد رفت و تا عید هم نیامد. 🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 خرداد ماه بود که حالم مدتی خوب نبود رفتم درمانگاه طبق آزمایش باز هم باردار بودم، حالم خیلی بد شد خانم دکتر و خانم دارابی همسایه امان کلی دلداری ام دادند طول کشید تا با خودم کتار بیایم دیگر توان بچه داری نداشتم، کلی گریه کردم، یه ماه بعد صمد هم آمد اینبار خودش فهمید باردارم، گفت این چیزا که ناراحتی نداره☺️ بلند بشید میخوایم جشن بگیریم😉😍 🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿 صبح روز بعد از سپاه که برگشت روحیه منم تغیر کرده بود خونه رو حسابی آب و جارو کردم و... وقتی برگشت اسمم رو برای مشهد نوشته بود، ولی باید تنهایی می رفتم هر کار کردم نرم گفت باید بری، سفارش کرد دعا کنم براش، گفت بگو آقا شوهرم رو آدم کن🌹🎋 بهش گفتم: می بینی؟! این بارم که تو همدانی من باید برم😶😐 یه دفعه از خنده ریسه رفت و گفت راست میگیا، کلا یا من باید خونه باشم یا تو😂😅 قرار شد بچه ها رو نگهداره تا من برم مشهد پابوس آقا!🌸💐 ✍ ادامه دارد ... @Shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۴۵ 💠تو حرم مراسم تشییع شهدا بود یه روز، می خواستم برای صمد دعا کنم ولی نمی تونستم، منکه این چند روز نتونستم به ضریح نزدیک بشم یهو خودم رو کنارش دیدم، دعا کردم👇👇 🌺یا امام رضا(ع) خودت میدونی تو دلم چی میگذره، زندگیم رو به تو میسپارم، خودت هر چی صلاح میدونی جلو پام بذار!! ✨صمد هم مشرف شد مکه✨ آخرین مرخصی که آمد گفتم باید برای زایمان باشی، قول داد که باشد. اما باز هم نیامد، خبر دادند و حاج آقایم امد، مرا که دید به ترکی گفت❤️ دختر عزیز و گرامی بابا چرا اینطور به غریبی افتادی؟! تو که بی کس و کار نبودی؟😘 صمد که اومد گفت اسمه بچه رو چی گذاشتی گفتم ❤️زهرا❤️ تازه اون موقع بود که فهمید بچه پنجم هم دختر است، گفت چه اسم خوبی! 🌺یا زهرا🌺 ✳️ سال ۱۳۶۵ سال خیلی سختی بود تو بیست و چهار سالگی صاحب پنج تا بچه بودم، همه درگیر زندگی خودشون بودن، اوضاع جنگ هم بحرانی بود و مرد ها همه درگیر جنگ. از صبح تا شب سر پا بودم بخاطر همین کم حوصله، کم طاقت و همیشه خسته بودم.😣😩😔 دی ماه اون سال عملیات کربلای ۴ شروع شد. خیلی دلنگران و بی تاب صمد بودم.هیچ وقت انقدر دلشوره نداشتم. یه روز آقا شمس الله اومد خونه فهمیدم طوری شده، مادر شوهرمم خونه ما بود، یواشکی بهم گفت ستار شهید شده😭😭 حالم خیلی بد شد ولی نباید مادر شوهرم می فهمید به بهانه دیدن اقوام رفتیم قایش. وقتی رسیدیم انگار همه خبر داشتن جز ما، همه جا پارچه سیاه بود، مادر شوهرم بیچاره هول کرده بود دیگه دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده😓😔 صدیقه تا ما رو دید دوید توی بغلم و زار زار گریه کرد، گفت حالا چطوری بچه هام رو بزرگ کنم😓😭 ⚫️⚫️⚫️ فردای اونروز هم صمد اومد دلم نیومد جلو صدیقه برم باهاش احوال پرسی کنم لاغر و ضعیف و با موهای ژولیده بود، خودم رو پشت چند نفر قایم کردم و گریه کردم😭😭😭 ✔️ صدیقه رفت جلو صمد و گفت آقا صمد ستار کو؟؟ داداشت کووو؟😭😓 صمد نشست جلو باغچه انگار طاقتش تمام شده بود های های گریه کرد. دلم برای صمد می سوخت بیشتر از هر وقتی تنها شده بود. از بین حرفا فهمیدم جنازه ستار مونده تو خاک دشمن و صمد با اینکه می تونسته برش گردونه ولی اینکار رو نکرده بخاطر همین مادرشوهرم ناراحت بود.😓😢 آخر شب صمد اومد پیشمون و به مادرش،گفت منو ببخش غیر جنازه صمد جنازه برادر های دیگم هم اونجا بود اگر ستار رو میاوردم فردای قیامت جواب بقیه مادر ها و خواهر و برادر ها رو چی میدادم من رو ببخش.😓 همون موقع فهمیدم صمد هم مجروح شده!!!🤕 این چند روز زیاد نه خودم و نه بچه ها دور و بر صمد نمی رفتیم اخه دلم نمی اومد می ترسیدم صدیقه ببینه و دلش بشکنه😓😓😓 رفتیم همدان سمیه دختر ستار رو هم با خودمون بردیم بلکه حال و هواش عوض بشه! 💤 فهمیدم صمد دو شبانه روز توی یه کشتی گیر افتاده بود.همون موقع که ستار شهید شده بود. بعد از تعریف ماجرا قرانی رو از جیبش دراورد و بهم داد، گفت یادگاری نگهدار خونی بود و سوراخ. ❣ گفتم چرا اینطور شده گفت اگر این قران نبود من هم الان کنار ستار بودم. صمد باز هم رفت و برگشت ولی اینبار زود تر اومد یه شب دیدم نیست رفتم دنبالش دیدم توی سنگر نشسته. گفتم اینجایی؟ هول شد کاغذی رو تا کرد و گذاشت لای قران.❣❣❣ گفت بشین کارت دارم!!! دست گذاشت رو قران و گفت وصیت نامه ام رو نوشتم و لای قرانه!!! اوقات تلخی کردم، گفت گوش کن اذیت نکن قدم. ✍ ادامه دارد ... @Shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۴۶ گفتم: خیر حرف بزن! خندید و گفت: به خدا خیر است از این خیر تر نمی شود.قران رو برداشت و بوسید. گفت: این دستور دینه، آدم مسلمون زنده باید وصیتش رو بنویسه، همه چیز رو براتون تمام و کمال نوشتم نمی خوام بعد من حق و حقوقتون از بین بره. مال و اموالی ندارم، اما همین مختصر هم نصف مال تو و نصف مال بچه ها، وصیت کردم همینجا خاکم کنید، بعد منم همدان بمونید، برای بچه ها بهتره، اگر بعد من جسد ستار پیدا شد کنار من خاکش کنید. ✨ بغض کردم و گفتم خدا اونروز رو نیاره، الهی من قبل تو بمیرم.😢😭 🌺 خندید و گفت: در ضمن باید تمرین کنی ازین به بعد بمن بگی ستار بعد شهادتم هیچکس منو به اسم صمد نمیشناسه، تمرین کن! خودت اذیت میشیا!!! 📿 اسم شناسنامه ای صمد ستار بود و ستار برادرش صمد. صمد می گفت: اگه کسی تو جبهه یا محل کار صدام کنه صمد فکر میکنم یا اشتباه گرفته یا با برادرم کار داره. میخندید و می گفت این بابای ماهم چه کارهایی می کند.☺️🌺 فردا صبح پدر صمد آمد که با او برود منطقه دنبال جنازه ستار، صمد کلی اصرار کرد که جلویش را بگیرد ولی راضی نشد آخر هم قرار شد باهم بروند و صمد دو سه روزه برگردد، بهش گفتم نرو گفت: بابا ناراحته، بهش حق بده، داغ دیده، می برمش تا لب اروند جایی که ستار شهید شده رو ببینه زود بر میگردیم.🌹⚫️🌹 ⌛️صبح که می خواست بره تعریف کرد که👇👇👇 شب عملیات به ستار گفته بودم بره گروهان سوم. اولین قایق آماده بود که بریم اون طرف رود نفرات رو شمردم دیدم یه نفر اضافه هست، ستار بود. التماس کرد که اونم بیاد آخر قبول کردم😢😔 اون شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم. زیر اون آتیش سنگین وسط اون تاریکی و ظلمات زدیم به سیم خاردارای دشمن. باورت نمیشه با همون تعداد کم خط دشمن رو شکستیم و منتظر نیرو های غواص شدیم، ولی نیرو غواص نتونست خط رو بشکنه و جلو بیاد😣😔😓 ما دست تنها موندیم اوضاع طوری شده بود که با همون اسلحه هامون با فاصله خیلی نزدیک رو به رو عراقی ها وایسادیم و با اونا جنگیدیم. ستار پاش تیر خورد پاش رو بستم. اونقدر با اسلحه ها شلیک کرده بودیم که داغ شده بود و دستامون سوخته بود!!! 🔴عراقی ها گروه گروه نیرو میفرستادن جلو و ما با همون تعداد کم مجبور بودیم جلوشون وایسیم. اینبار بازوی ستار مجروح شد.بدجوری زخمی شده بود، بازوش رو بستم و صورتش رو بوسیدم و گفتم طاقت بیار خیلی از بچه ها مجروح شدن.😓😭 ⚫️❌⚫️ وضعیت خیلی بدی بود نیرو ها یا شهید میشدن یا اسیر یا مجروح!!! اینبار صدای ستار رو شنیدم دیدم غرق خونه! نارنجکی جلو پاش افتاده و تمام بدنش سوراخ شده😱😞 کولش کردم و بردمش تو سنگری که اون نزدیکی بود، یکی از بچه ها به اسم درویشی هم مجروح بود، اونم بردم همون سنگر، موقعی که میخواستم ستار رو کول کنم و برگردونم درویشی گفت حاجی، منو تنها میذاری؟ تو رو بخدا من رو هم ببر! ستار رو گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیر الله درویشی، داشتم اون رو کول می کردم که ستار گفت بی معرفت من برادرتم. نمی دونستم چکار کنم!! آخرش گفتم فقط یکیتون رو میتونم ببرم! 💠 خودتون بگید کدومتون؟؟؟ اینبارم هر دو اصرار کردن، رفتم ستار رو بوسیدم، گفتم منو ببخش گفته بودم نیا، خداحافظ برادر. 🌺 با اون حالش گفت مراقب دختر هام باش. گفتم چیزی نمیخوای؟ گفت تشنمه! میخواستم آب بهش بدم تو قمقمه آب نبود. عراقی ها رسیدن جلو سنگر ما رو به رگبار بستن، همون وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد. توی سنگر سوراخی بود خودم رو از اونجا بیرون انداختم و زدم به آب. ✨ بچه ها میگن درویشی اسیر شده و عراقی ها ستار رو به رگبار بستن و با لب تشنه به شهادت رسوندن.😭😢😔 گفت: بعد شهادتم اینا رو مو به مو برای پدر و مادرم تعریف کن، ازشون حلالیت بخواه، اگر برای نجات پسرشون کوتاهی کردم. صمد خداحافظی کرد و رفت!!! ✍ ادامه دارد ... @shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۴۷ 💠 صمد که رفته بود دو سه روزه برگرده الان بیست روز بود که نه خودش اومده بود نه پدرش!!! ✨یه روز خدیجه بهم گفت: مامان تو که رفته بودی نون بگیری عمو شمس الله اومد و یکی از عکسای بابا رو برد، ناراحت شدم که چرا اومده و من نبودم عکس برداشته رفته!!!😢🙄😒 📿 صدای در اومد، بچه ها با شادی می گفتن، بابا اومد، در رو باز شد که دیدم برادرم و پدر شوهرم هستن😳🙄 پدرشوهرم پیر تر شده بود، خاک آلوده بود، با اوقات تلخی جواب سوالم که گفتم صمد کجاست رو داد و گفت ما تنها اومدیم صمد موند منطقه!!! - چطور در رو باز کردید؟ پدرشوهرم دست پاچه شد👇 -...کلید...! در خودش باز بود!! نمی خواستم جلوش وایسم پس اصراری نکردم ولی در باز نبود! دلم شور میزد رفتم خونه همسایه زنگ بزنم به صمد ولی رفتار خانم دارابی هم یجوری بود گفت هر چی شماره میگیره انگار خط ها خرابه، ناراحت شدم و برگشتم خونه!!!😢😔 💟داشتم از دلشوره میمردم دوباره رفتم خونه خانم دارابی، بهم گفت با شوهرش حرف زده و اونم گفته که حال صمد خوبه ولی وقتی خواستم که دوباره زنگ بزنه تا با صمد حرف بزنم زنگ میزد و میگفت مشغوله🙄😒خانم دارابی مثل همیشه نبود، انگار اتفاقی افتاده بود و اونم خبر داشت. ✳️وقتی رسیدم خونه دیدم پدرشوهرم و داداشم قران رو برداشتن و دارن وصیت نامه صمد رو میخونن🙄😳 - خوابمون نمیبرد اومدیم یکم قران بخونیم! لجم گرفته بود از پنهان کاری هاشون! لب گزیدم و گفتم: چی از من پنهون میکنید؟ صمد شهید شده؟ قرآن رو ازش گرفتم و گذاشتم رو قلبم و گفتم صمد شهید شده میدونم!!😭😭 ⚫️🎋🎋🎋🎋⚫️ ⬛️برادرم زد زیر گریه! منم زدم زیر گریه و وصیت نامه رو برداشتم و گفتم صمد جان بچه هات هنوز کوچیکن😓 این چه وقت رفتن بود😢بی معرفت، بدون خداحافظی؟ یعنی من ارزش خداحافظی هم نداشتم؟؟؟😭😭😭 دستم رو روی قران گذاشتم👇 -خدایا😭تو رو قسم به این قرانت، همه چی دروغ باشه، صمدم دوباره برگرده😭ای خداااا صمدم رو برگردون😭 پدرشوهرم سرش رو روی دیوار گذاشت، گریه می کرد و شونه هاش میلرزید، خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودن، طفلی ها پابه پا من گریه می کردن.سمیه رو پاهام نشسته بود و اشکام رو پاک می کرد، مهدی خیره خیره نگام می کرد، زهرا بغض کرده بود.😭⚫️😭⚫️😭 پدر شوهرم لابه لا هق هقش صمد و ستار رو صدا می زد و مهدی رو بغل کرد و شعرای سوزناک ترکی میخوند.😭😭😭 یه دفعه ساکت شد و گفت: صمد تو وصیت نامش نوشته به همسرم بگید زندگی کنه. نوشته بعد من مهدی مرد خونه است.😔😢 ✍ پایان @Shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•