﷽
#رمان_دختر_شینا
#زندگے_نامه
همسر شهید ابراهیمی هژبر
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت ۳۶
❤️ یبار صمد گفت: خیلی وقت بود دلم میخواست کنارت بشینم و اینطور باهات حرف بزنم، قدم! کاش این روزا تموم نشه.
✨ منم از خدا خواسته شدم، زود گفتم: صمد! بیا قید شهر و کار رو بزن، دوباره برگردیم قایش.
❇️ بدون اینکه فکر کنه گفت: نه... نه... اصلا فکرش رو هم نکن، من سرباز امامم، قول دادم سرباز امام بمونم. امروز کشور به من احتیاج داره، به جای این حرفا دعا کن زود تر حالم خوب بشه و برم سر کار، نمیدونی این روزا چقدر زجر می کشم، من نباید توی رختخواب بخوابم، باید برم به این مملکت خدمت کنم.
🔵 دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود، اما سر ده روز برگشتیم، تا به خونه رسیدیم گفت: من رفتم.
اصرار کردم گفتم: نرو قبول نکرد.
صمد کسی نبود که بشه با اصرار و حرف نگهش داشت، وقتی می گفت میرم، می رفت. اونروزم رفت و شب برگشت.
خوراکی خریده بود داد دستم و گفت: قدم! باید برم، شاید تا دو سه روز نتونم بیام، تو این چن روز که نبودم کلی کار رو هم تلنبار شده، باید برم به کارای عقب افتاده برسم.👌
🍃🌺🍃
اون اوایل تو همدان کسی نبود که باهاشون رفت و آمد کنیم، تنها تفریحم این بود که دست خدیجه رو بگیرم، معصومه رو بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه برم.
یه روز که رفته بودم بیرون چن تا از زنای همسایه رو دیدم که دارن حرف میزدنن، تعارف کردم بیان خونه که تو حیاط بشینیم، اونا هم قبول کردن.
مردی از سر کوچه بدو بدو اومد طرف ما و پرسید: شما اهل روستا حاجی آباد هستین؟
ما به هم نگاه کردیم و گفتیم نه!
گفت پس اهل کجایید؟
صمد سفارش کرده بود خیلی مواظب باشیم و اطلاعات به غریبه ندیم.
مرد هم یه ریز سوال می پرسید، منم که وضع رو اینجوری دیدم کلید انداختم بیام تو خونه که یکی از همسایه ها گفت: ما نمیدونیم، بذار شوهرم رو صدا کنم از اون بپرسید.
با گفتن این حرف مرد بدو بدو از ما دور شد.
زن برگشت سمت من و گفت: دیدی خانم ابراهیمی چجور حالش رو گرفتم؟ گفتم آقامون خونست در حالی که کسی خونه نیست😉
یکی دیگه از اونا گفت: فکر کنم این مرد از منافق ها بود و دنبال آقا شماست تا آدرس و اطلاعاتتون رو ببره برای منافقین، که اونا انتقام افرادشون رو که حاج آقا شما دستگیر کردن بگیرن.😢
با شنیدن این حرف دلهره به جونم افتاده بود، بیشتر نگران صمد بودم، که نکنه دوباره براش، اتفاقی بیفته.😢😭😔😨😰
✍ ادامه دارد ...
@Shahidhojatrahimi
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
﷽
#رمان_دختر_شینا
#زندگے_نامه
همسر شهید ابراهیمی هژبر
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت ۳۷
✨ مرد بدجوری همه رو ترسونده بود، به همین خاطر همسایه ها به خونه ما نیومدن و رفتن.
منم در رو سه قلفه کردم، حتی در توی ساختمون رو هم قفل کردم، یه چهار پایه هم گذاشتم پشت در.
🌺 اون شب صمد زود اومد، این وضع رو که دید پرسید این چه کاریه؟!
ماجرا رو براش تعریف کردم، خندید و گفت: شما زنا هم چقدر ترسویید، چیزی نیست. بی خودی می ترسی.
🏵 بعد شام صمد بلند شد لباس پوشید، پرسیدم کجا؟
گفت: کمیته کار دارم باید برم.
گفتم: میشه نری؟ با خونسردی گفت: نه.
گفتم: می ترسم، اگه نصف شب اون مرد و دارو دستش بریزن اینجا چکار کنم؟
⏳ صمد اول قضیه رو به خنده گرفت، ولی وقتی دید ترسیدم، کلت کمریش رو داد به من و گفت: اگر مشکلی پیش اومد، از این استفاده کن.
بعد هم سر حوصله طرز استفاده از اسلحه رو یادم داد و رفت.
نیمه شب بود که با صدایی بیدار شدم، یه نفر داشت در می زد، اسلحه رو برداشتم و رفتم توی حیاط.
😰 هر چقدر از پشت در گفتم کیه؟ کسی جواب نداد. دوباره با ترس و لرز اومدم تو اتاق که در زدن، مونده بودم چکار کنم، مثل قبل اومدم پشت در و گفتم کیه؟؟؟
😟 این بارم کسی جواب نداد. چن بار این اتفاق تکرار شد، یعنی تا می رفتم تو اتاق کسی در می زد و وقتی می رفتم پشت در جواب نمی داد.😥
دیگه مطمئن شدم کسی می خواد ما رو اذیت کنه، از ترس همه چراغ ها رو روشن کردم.
🌟 بار آخری که صدای زنگ اومد، رفتم پشت بوم و همونطور که صمد یادم داده بود اسلحه رو آماده کردم.
دو مرد وسط کوچه ایستاده بودن و باهم حرف می زدن، حتما خودشونن.
اسلحه رو گرفتم روبروشون که یه دفعه متوجه شدم، یکی از مردا همسایه مان آقا عسگری است، که خانمش پا به ماه بود.
💦 آقا عسگری که مرد سربه زیری بود عادت داشت وقتی در می زند یکم عقب تر بایستد، بخاطر همین صدای من رو نمی شنیده!
اومده بود از من کمک بگیره، آخه خانمش داشت زایمان می کرد.😍🙇♀🙇
✍ ادامه دارد ...
@Shahidhojatrahimi
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
﷽
#رمان_دختر_شینا
#زندگے_نامه
همسر شهید ابراهیمی هژبر
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت ۳۸
✳️ کمی بعد خونمون رو عوض کردم. تو این جابه جایی ها معصومه مریض شد طوری که مجبور شدیم ببریمش بیمارستان.
صمد ماشین رو تازه فروخته بود، به همین خاطر برامون سخت بود جایی رفتن، با تاکسی برگشتیم صمد کار داشت خدافظی کرد و رفت.
💠 منم تا خونه با سختی رفتم. معصومه بغلم بود و داروهاش دستم، خدیجه هم بی تابی میکرد🙁😢
وقتی رسیدم هر کار کردم در باز نشد، انگار کسی پشت در باشه. رفتم به همسایه گفتم، اونم می ترسید بیاد جلو.
بچه ها رو بهش سپردم و رفتم دنبال صمد، تاکسی نبود، مجبور شدم تا کمیته پیاده برم.
دیگه نفسی برام نمونده بود، ولی باید می رفتم. هر جوری بود خودم رو رسوندم. به نگهبان گفتم به آقا ابراهیمی بگید خانمش پایین کارش داره!
نگهبان رفت و تلفن زد، صمد تعجب کرده بود، وقتی اومد منو دید ترسید براش که تعریف کردم نفسی از رو آسودگی کشید و رفت و چن دقیقه بعد با یه سرباز اومدن و سوار ماشین شدیم و رفتیم.
💤 به خونه که رسیدیم و صمد هم نتونست در رو باز کنه، از دیوار رفت بالا.
به سرباز گفتم لطفا شما هم برید می ترسم کسی تو باشه.
چن دقیقه بعد سرباز در رو باز کرد و گفت دزد ها از دیوار اومدن و رفتن.
صمد داشت دنبال چیزی می گشت، گفت: قدم! اسلحه کو؟ بدبخت شدیم😨😰
می دونستم جای هر چی امن نباشه جای اون امنه. رفتم و اوردمش، نفس راحتی کشید. گفت: چیزی دست نخورده فقط پولا رو بردن.
💶💶💵💴
وای، پول ژیان رو که فروخته بود😔
طلا هام هم نبود.
هر چی صمد می گفت: فدای سرتون بهترش رو برات می خرم فایده نداشت.
❇️ یکم بعد صمد و سرباز رفتن و من تنها موندم. بچه ها رو از خونه همسایه آوردم، هر کاری کردم دست و دلم به کار نمی رفت.
اینقد ترسیده بودم که جرئت رفتن به اتاق ها رو نداشتم، تو حیاط فرشی پهن کردم و نشستیم، شب که صمد اومد هنوز تو حیاط بودیم.
گفتم: می ترسم دست خودم نیست.
🔴 رفتیم توی اتاق، صمد تا نصف شب خونه رو جمع می کرد، بهش گفتم بی خودی جمع نکن من تو این خونه نمی مونم، یا خونه رو عوض کن یا بر می گردم قایش.
چیزی نگفت، داشت فکر می کرد.
فردا ظهر که اومد، خوشحال بود. رفته بود با صاحبخونه حرف زده بود و یه خونه هم دیده بود.
🌼🌺🌻
فدای اون روز رفتیم خونه جدید. خواب آروم اون شب رو فراموش نمی کنم. ولی صبح که پا شدم تازه فهمیدم چخبره🙁🙄
صاحب خونه تو اتاق های حیاط گاو نگهداری می کرد، نمی شد اونجا زندگی کرد، ولی روی اعتراض نداشتم.
🔲 شب که صمد اومد خودش اوضاع رو دید و گفت باید بریم از اینجا، بچه ها مریض می شوند. اوضاع مملکت خوب نیست، شاید برم ماموریت و چن روزی نباشم، باید خیالم از طرف شما راحت باشه.
✍ ادامه دارد ...
@Shahidhojatrahimi
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
﷽
#رمان_دختر_شینا
#زندگے_نامه
همسر شهید ابراهیمی هژبر
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت ۳۹
✨ خونه رو عوض کردیم، خونه جدید واقعا خوب بود.
صمد گفت: جنگ شده عراق به ایران حمله کرده😱 باید برم مرز و رفت وسایل و خوراکی خرید و رفت.
منم مشغول جمع و جور کردن خونه شدم، صمد که برگشت تمام پنجره ها رو با چسب پوشوند گفت اینجوری اگر شیشه ها بریزه مشکلی براتون پیش نمیاد!
دوباره برگشت و رفت واسه خرمشهر😔اوضاع بهم ریخته بود، رادیو به مردم وضعیت قرمز و زرد و سفید رو آموزش میداد، اوایل مردم می ترسیدن ولی بعد براشون عادی تر شد.
نبود صمد شرایط رو سخت تر می کرد😢
📿 یه شب که بچه ها رو خوابوندم و خودمم خوابیدم چند بار مکرر یه خواب بد دیدم که دیگه تصمیم گرفتم نخوابم.
ولی همش حس می کردم کسی پشت در هست و ترس تمام وجودم رو برداشته بود ناچار دست گذاشتم رو گوشام و خزیدم زیر پتو، تو همین حس و حال بودم که یکی پتو رو از روم برداشت ترسیدم، 😰 صمد بود.
گفتم یه صدایی بکن زهرم ترکید😥
گفت در زدم در رو باز کردم صدات زدم ولی متوجه نشدی🙃 منم بهش چیزی نگفتم که از ترس گوشام رو گرفتم، متوجه اومدنش نشدم.
براش غذا آوردم بخوره، دو تا لقمه که خورد یهو چشماش قرمز شد اولش فکر کردم غذا داغ بوده ولی گفت نه! یاد بچه های رزمنده افتاده که شرایطشون خوب نیست😔😔
یه مدتی پیشمون بود یه روز گفتم بریم بیرون چرخی بزنیم قرار شد بره سپاه و برگرده که بریم بیرون، ولی اونروزم تا شب نیومد ازش دلخور بودم، وقتی برگشت برام یه روسری خریده بود، گفت آماده شو بریم گفتم الان دیگه فایده نداره، گفت جان من اوقات تلخی میشه بیا بریم اگه برم بعد ناراحتی میکنیا😇😇😉
🌺دلم نرم شد، جمع کردیم رفتیم بیرون اون شب!!!
🔮یه ماه رفتیم قایش، یکی از روزا کلی مهمون برام اومد که میخواستن برن کرمانشاه، صبح که بیدار شدم دیدم نان نداریم برف هم اومده بود وقتی به نانوایی رسیدم خیلی شلوغ بود مجبور شدم برم تو صف دوتایی ها وقتی نون گرفتم رفتم ته صف و به خانمی که اون ته بود گفتم نوبت من رو برام نگهداره تا برگردم، تو راه چند باری زمین خورم☹️🙁
رسیدم خونه به مهمونا صبحونه دادم و برگشتم نانوایی هر چقدر گشتم اون خانم رو ندیدم، میخواستم برم جلو که فکر کردن میخوام بدون نوبت نان بگیرم که شروع کردن به نق زدن😢🤐یکیشون هم هلم داد که نزدیک بود بخورم زمین!!❄️🌨💨
💦همون لحظه اون خانم رو دیدم با خوشحالی صداش زدم و اونم گفت که نوبت داشتم، زن ها که این وضع رو دیدن، با اکراه راه رو باز کردن.
🍃🌺🍃
✍ ادامه دارد ...
@shahidhojatrahimi
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
﷽
#رمان_دختر_شینا
#زندگے_نامه
همسر شهید ابراهیمی هژبر
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت ۴۰
💦 یه روز نفت تموم شده بود، رفتم تو صف که نفت بگیرم، ولی هنوز نفت نیومده بود تا ظهر چند بار رفتم خونه و برگشتم، سرما خیلی زیاد بود داشتم یخ میزدم، نتونستم پیت نفت هارو تا خونه بیارم آخر چرخی هایی که باهاش پیت ها رو می بردن هم نبود، با هر مکافاتی بود دو پیت نفت رو با دو بار رفت و برگشت تا خونه بردم، دیگه نایی برام نمونده بود، حالا باید میبردمشون بالا نمیخواستم صاحب خونه متوجه بشه، آروم آروم تا بالا بردمشون.
⛄️⛈🌧🌬💨🌪❄️🌨☃
💠دیگه از خستگی و بدن درد توانی برام نمونده بود بچه ها با خوشحالی از سر و کولم بالا می رفتن دلم میخواست زود تر بخوابند تا منم استراحت کنم ولی گشنه بودن و باید غذا درست می کردم😭😢
تقریبا هر روز وضعیت قرمز میشد، چون خونه ما نزدیک تپه مصلی بود ، پدافند ها هم اونجا مستقر بودن، پدافند ها که شروع به کار می کردن خونه میلرزید!
بچه ها خیلی می ترسیدن، خودشون رو تو بغل من قایم می کردن، یه شب وضعیت قرمز شد از صدای گریه بچه ها زن صاحب خونه اومد بالا و خدیجه رو گرفت، گفت نمیترسی؟؟
معلوم بود خودش ترسیده! گفتم چه کار کنم! گفت: والله، صبر و تحملت زیاده، بدون مرد، اونم با این دو تا بچه، دنده شیر داری بخدا، بیا بریم پایین.
☔️❌ گفتم اخه مزاحم میشیم، بنده خدا اصرار کرد و به زور ما رو برد پایین، اونجا سر و صدا کمتر بود و بچه ها آروم شدن👌😢
🎋روزای چهارشنبه و دوشنبه هر هفته شهید میاوردن و تمام دلخوشی من این بود که برم مراسم تشییع جنازه شهدا🎋
یه روز که رفته بودم نون بگیرم مثل همیشه تا نوبتم بشه میرفتم و به بچه ها سر میزدم بار اخری که رفتم جلو در خشکم زد، صدای خنده بچه ها میومد اول فکر کردم آقا شمس الله یا آقا تیمور اومدن بهمون سر بزنن.
🍂 در رو که باز کردم، سرجام خشکم زد، صمد بود😌😌 داشت با بچه ها بازی می کرد، براشون شعر میخوند، من رو که دید چن دقیقه ای بهم خیره شدیم، بعد چهارماه داشتیم دوباره هم رو میدیدیم😍🌹😍
از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم، با پر چادر اشکام رو پاک کردم، گفت گریه میکنی؟
بغض راه گلوم رو بسته بود، اومد جلو و گفت: اها دلت برام تنگ شده، خیلی خیلی زیاد، یعنی من رو دوست داری، خیلی خیلی زیاد🤗😍😉😌
هر چی بیشتر حرف میزد گریه من بیشتر میشد، گفت کجا بودی؟
گفتم: رفتم نان بخرم!
پرسید خریدی؟
گفتم نه نگران بچه ها بودم، اومدم سری بزنم و برگردم.
گفت: خودم میرم وقتی من خونم خریدارو انجام میدم👌😇
گفتم اخه باید بری ته صف گفت میرم!
تا صمد برگرده همه کار هارو انجام دادم وقتی نان خرید و برگشت، همه چی ازین رو به اون رو شده بود.
🌞در و دیوار خونه هم به رومون می خندید🌞
✍ ادامه دارد ...
@shahidhojatrahimi
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
﷽
#رمان_دختر_شینا
#زندگے_نامه
همسر شهید ابراهیمی هژبر
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت ۴۱
🌹فردا صبح صمد رفت و طبق روال همیشه کلی وسایل خرید و برگشت، گفتم میخوای بری دوباره؟
گفت: نه! به این زودی نمیرم ولی بالاخره وقته رفتن میشه و باید از الان کارام رو بکنم، دیروز که دیدم رفتی نون بخری از خودم بدم اومد، منظورم اینه که من باعث عذاب و ناراحتی تو شدم😔😢
💠بعد ناهار گفت میرم سپاه و برمیگردم، بهش گفتم میای عصر بریم بیرون؟ گفت برای چی؟؟ گفتم خرید عید!!
گفت: چی؟ عید؟🙄😳 گفتم حرف بدی زدم! گفت: ای داااااد بی داااااد😱😑 حالا من دست بچه هام رو بگیرم ببرم لباس بخرم بعد جواب بچه شهدا رو چی بدم؟
گفتم: اونا که ما رو نمیبینن، اگه ببینن که نمیدونن کجا میریم! گفت: تو که نیستی ببینی! چه دسته گلایی جلو ما پر پر میشن، خیلی ها زن و بچه دارن، کی برای اونا بخره؟😞😢
نشستم رو به روش و با لج گفتم اصلا غلط کردم، بچه های من لباس نمیخوان.
گفت: ناراحت شدی؟ گفتم: خیلی، تو که نیستی ببینی، کی بالا سر بچه هات بودی؟ ماهم بخدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم😭😢
عصبانی شد و گفت: این حرف رو نزن! همه ما هر کار میکنیم وظیفمونه! تکیلفمونه! باید انجام بدیم بی منت👌
ما از امروز تا هر وقت که جنگه عید نداریم، ما همدرد خانواده شهداییم!
گفتم: منکه گفتم قبول. معذرت میخوام اشتباه کردم.☹️🙁
🌼🌟🌼
تا عصر دلخور و کلافه بودم، وقت نماز مغرب هنوز نیومده بود خونه، دلم شور میزد فکر کردم رفته، دست بدعا برداشتم و گفتم خدایا غلط کردم، صمدم رو برگردون😩😫
یه دفعه صدای در اومد، صمد اومد😉🙃
لباس برای بچه ها و من خریده بود، مثل همیشه با سلیقه👌💐
بهم گفت از تنم بیرون نیارم و تا اون خونه هست براش بپوشم چون عید نداریم🎋
ازم معذرت خواست و حلالیت گرفت😘😘😘 وقتی خوب برام توضیح داد و از اوضاع و احوال خانواده های جنگ زده گفت به خودم اومدم و منم معذرت خواستم، نفسی کشید و خدارو شکر کرد که این مسئله هم حل شده🌸
ولی گفت که میخواد در مورد خودش هم حرف بزنه و گفت👇
هر بار که میام با خودم میگم این دفعه آخره به بچه ها سفارش کردم حقوقم رو بهت بدن و به برادر هام گفتم بهت سر بزنن!
زدم زیر گریه و گفتم بس کن صمد این حرفا چیه میزنی، ادامه نده😢😭😔
🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
صمد دوباره رفت و تا چهار ماه نیومد، تو این مدت همه نگرانمون بودن و بهمون سر میزدند، حاج آقام هم گاهی تنها و گاهی با شینا میومد سراغمون.
💥 به این زندگی عادت کرده بودم، تمام دلخوشیم این بود که هست و سالمه!
حالا جنگ به شهر کشیده شده بود، در روز شاید چند بار وضعیت قرمز میشد و خونه ها رو بمباران میکردن!
سال ۱۳۶۱ برای بار سوم باردار شدم!
صمد خیلی خوشحال بود، سعی میکرد بیشتر بهمون سر بزنه!
خونه خریدیم، بالاخره صاحب خونه شدیم.
نه ماهم بود که صمد منو برد قایش و گفت میره که چند روزه برگرده، ولی بازم برای تولد بچه نبود😞 حتی برای هفت هم نبود، شینا تا نهم صبر کرد و گفت میگیرم جشن نوه ام رو شوهرت هم اومد خوش اومد!
صبح روز مراسم یکی از بچه ها صدا زد که صمد اومده وقتی رفتم سر کوچه دوست صمد رو دیدم😫😞☹️
خیلی ناراحت و دلخور بودم، چشم انتظار و دلنگران😢 اسم بچه رو گذاشتن مهدی👦
مهدی شده بود یه بچه تپل و مپل چهل روزه، تازه یاد گرفته بود بخنده! دلنگران صمد بودیم و هر لحظه از هرکس که میدونستیم شاید ببینتش خبر میگرفتیم😰😓😥
شینا وقتی حال من رو میدید غصه میخورد و می گفت: انقدر شیر غم و غصه به این بچه نده! دست خودم نبود، دلم آشوب بود.😩😔
❤️بالاخره صمد اومد❤️
چند لحظه تو بهت بودم، نمیدونستم چی بگم! خندید و گفت بازم قهری؟!
با عصبانیت جواب دادم، نه برای چی قهر از وقتی رفتی دارم فکر میکنم این جنگ فقط برای من و تو هست😒🙄 این همه مرد تو این روستا چرا جنگ فقط زندگی من رو گرفته؟!
ناراحت شد❌ گفت این همه مدت اشتباه فکر می کردی!جنگ واسه زنای دیگه هم هست، اونا که جنگ یه شبه شوهر، بچه، خونه اشون رو ازشون گرفته، مادری که یدون بچه اش شهید شده و الان داره پشت جبهه از بقیه پرستاری میکنه، جنگ واسه مردای دیگم هست که هفت، هشت تا بچه رو بدون خرجی ول کردن اومدن جبهه و... و ... و ....اونا رو میبینم از خودم بدم میاد، من چکار کردم؟ هیچی! اونا می جنگند تا تو راحت و آسوده کنار بچه هات بخوابی!وگرنه خیلی وقت پیش عراق کار ایران رو یه سره کرده بود! اگر اونا نباشند تو به این راحتی میتونی بچه بغل کنی و شیر بدی؟😔😭
مهدی بیدار شد و گریه کرد، خواهرم اومد گفت: اقا صمد مژدگونی بده بچه پسره! صمد خندید و گفت میدم ولی نه بخاطر پسر بودنش بخاطر سلامتی خودش و مادرش!😍😘
✍ ادامه دارد ...
@shahidhojatrahimi
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈
﷽
#رمان_دختر_شینا
#زندگے_نامه
همسر شهید ابراهیمی هژبر
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت ۴۲
💠 چند روز بعد برگشتیم قایش، البته این دفعه رفتیم خونه خودمان و آقا شمس الله و خانمش هم اومدن کمکمان، صمد باز هم برگشت منطقه، یه روز خدیجه اومد و من رو صدا کرد که عمو پشت تلفن کارت داره!
تلفن خونه همسایه بود، رفتم اقا ستار گفت من و صمد داریم میایم خونه، تا اومدن از دلشوره و نگرانی مردم و زنده شدم، صمد مجروح شده بود!!!
یه روز از درد به خودش پیچید جای یکی از ترکش ها عفونت کرده بود، بقایای ترکش نارنجک منافق ها بود!
بهم گفت برو یه سنجاق داغ کن بیار و درش بیار، هر کار کردم نتونستم آخر هم خودش درش اورد، جیگرم کباب شد😢😔
مجروحیت صمد طوری بود که ده روزی نتونست از خونه بیرون بره، بعد از اون هم با عصا یکم راه می رفت، با دوستانش به خانواده شهدا سر می زدند و به مساجد و مدارس و... می رفتند و بچه ها را برای جبهه رفتن تشویق می کردند، اول هم از خانواده خودش شروع کرد و ستار را با خودش به منطقه برده بود، با اینکه تازه عروسی کرده بود ولی باز هم از جبهه دست نکشید❤️☺️
📿 یه روز صمد بلند شد و لباس رزمش رو پوشید و عازم جبهه شد، گفتم با این اوضاع که دکتر برات سه ماه استراحت نوشته نمیذارم بری، رفتم و جلو در رو گرفتم، گفت این کارا چیه؟؟
گفتم یه عمر از خودم و بچه هام گذشتم بخاطر تو چون تو راحت بودی، تو میخواستی ولی الان خودت وسطی اگر پات عفونت کنه چکار کنم؟؟
گفت: هیچی قطعش میکنیم میندازیم دور فدای سر امام، از خونسردیش لجم گرفته بود، گفتم برو بشین هر وقت دکتر اجازه داد منم میدم!
- قدم! این همه سال خانمی کردی بزرگی کردی رفیق نیمه راه نشو! اجرت رو بی ثواب نکن، من قسم خوردم سرباز امام بمونم الان آقا دستور جهاد داده، من در مقابل بچه های دیگه هیچیم نیست!😔
قدم چرا انقدر امروز سر به سرم میذاری؟! یهو از دهنم پرید چون دوست دارم، اینو هیچ وقت بهش نگفته بودم، دو تامون زدیم زیر گریه! اومد بالای سرم و گفت یه عمره منتظر این جمله بودم!
چرا الان؟!
سفارشاتی کرد و گفت اگر دوستم داری نذار حرفی که به امام زدم پس بگیرم!کمکم کن تا اخرین لحظه سر حرفم باشم!قول بده کمک کنی!
قول دادم و گفتم چشم! خودم بدرقه اش کردم!
این دفعه اصلا حال و روزم خوب نبود و دلم گرفته بود از همه بدتر فکر دوباره بارداریم اذیتم میکرد، یه روز که وضعیت قرمز بود و بچه ترسیده بودن صمد برگشت، این دفعه رفت و برایمان توی حیاط سنگری درست کرد با دوستش، بهش گفتم باردارم، خداروشکر کرد.☹️🤗🙂 گفت خدا بزرگه، تو کار خدا دخالت نکن، حتما صلاح و مصلحتش بوده!🌹
این بار که می خواست بره قول داد زودتر برگرده و خوش قول بود!!!
هر جا می رفت مهدی رو میبرد، یه روز طبق معمول با خودش بردش که دم راه صدای گریش رو شنیدم برای کنسرو گریه می کرد، گفت این مال زمانیه که دادن من بخورم و بجنگم الان اشکال داره بخورمش!!!
چرا نماز شک دار بخونم؟!
✍ ادامه دارد ...
@Shahidhojatrahimi
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
﷽
#رمان_دختر_شینا
#زندگے_نامه
همسر شهید ابراهیمی هژبر
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت ۴۳
💨🌬⛄️☃🌧❄️🌨
صمد قول داده بود که اینبار برای بدنیا اومدن بچه حتما کنارم باشه! ولی هنوز ازش خبری نبود، برف اومده بود با همین اوضاع بارداری رفتم پشت بام با پوششی که از دور معلوم نباشه زن داره برفا رو پارو میکنه، با هر سختی بود چند ردیف رو پارو زدم که حالم بد شد با عجله از پشت بام اومدم پایین، خزیدم زیر پتو، از ترس نمی دونستم چه کنم.
صمد اومده بود بالای سرم ترسیده بود با این حالم و یا حضرت زهرا گویان دور اتاق می چرخید، رفتیم برای زایمان بچه چهارم هم به دنیا اومد دختری به نام سمیه❤️🙇♀👧
🍀 صمد خیلی خوشحال بود می گفت این یکی دیگه شبیه منه!
👧همون روز بچه ستار هم بدنیا اومد، اسمش سمیه بود!
صمد برگشت منطقه، وقتی بهش اصرار می کردم اینبار نره و بمونه در حالی که داشتم به سمیه شیر می دادم گریه کرد و گفت، اویل جنگ مادری رو دیدن که بچه در حال شیر دادن شهید شده😞😓
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
این بار صمد که برگشت، گفت به فرمانده ها اجازه دادن خانوادشون رو مدتی بیارن پیشون، جمع کنید بریم. تو راه ماشین های نظامی زیاد بودن، صمد که بچه داری من رو دید گفت الان می فهمم چه قدر کارت سخته و...
توی راه کلی حرف زدیم و صمد کلی با بچه ها بازی کرد😇🌹
سر پل ذهاب فکر می کردم، بیشتر به روستایی مخروبه می ماند.
💟کم کم فرمانده های دیگه هم خانواده هاشون رو اوردن، اتاق کناری ما یه فرمانده با خانمش بود، صمد ناهار رو با ما بود ولی چن روز بعد صمد هم گفت دیگر برای ناهار نمی آید و ماهم برویم پیش اون خانم تا اوهم تنها نباشد!🌷
❇️زندگی در پادگان ابوذر با تموم سختی هاش لذت بخش بود. برامون عادی شده بود بمباران و انفجار و...
🌙یه شب هواپیمایی رو دیدم و خیلی ترسیدم وقتی صمد رو صدا زدم او منکر شد فردا صبح اومد و گفت هواپیما رو زدن و خلبانشم اسیر کردن👌
می گفت چون من ترسیده بودم اونجور گفته که بچه ها نترسند، کم کم همسایه هامون زیاد شدند، اینجا زندگی جدیدی رو شروع کرده بودیم.
دو هفته ای می شد که در پادگان بودیم یه روز صمد اومد و گفت بریم گردش، گفت میریم خط، خطر داره ولی میخوام بچه ها و مهدی بدونن باباشون کجا می جنگه، باید بدونه باباش کجا و چطوری شهید شده.👌
صمد تانک ها و سنگر های عراقی ها رو هم با دوربین بما نشون داد، پیاده می شد و با رزمنده ها حرف میزد، جوری برای بچه ها در مورد منطقه و سنگر ها و... حرف می زد که انگار آدم بزرگ یا مسؤلی هستند که برای بازدید اومدن.
🌴🌿🎄🌲🌳🌳
نزدیک غروب حالم یجوری بود گفتم بریم گفت میترسی؟! گفتم نه دلم تنگ شده، دلم برای این جوانها میسوزد، خانواده هایشان، چه میکنند اینجا؟ محکم گفت می جنگند!!!
✍ ادامه دارد ...
@shahidhojatrahimi
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
﷽
#رمان_دختر_شینا
#زندگے_نامه
همسر شهید ابراهیمی هژبر
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت ۴۴
✳️ توی پادگان بودیم می خواستم لباس ها رو بشورم که یهو صدای وحشتناک انفجار اومد، همه ترسیده بودن، بچه ها جیغ می زدن، رفتم کنار پنجره قسمتی از پادگان پوشیده از گرد و خاک بود😥😰
😧 اولین باری بود که پادگان بمباران می شد، بوی تند باروت و خاک سالن رو پر کرده بود...
🔴یکی از خانوما گفت تا خط زیاد فاصله نداریم اگه پادگان سقوط کنه اسیر میشیم، یکم که اوضاع آروم شد رفتیم بالا رد گرد و خاک رو گرفتیم یه دفعه یکی داد زد یا امام هشتم اونجا رو نگاه کنید😨😱
🚫چند تا هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودن، حتی رها شدن بمب ها رو هم می دیدیم، تنها کاری که از دستمون بر میومد این بود که روی زمین دراز بکشیم و دست ها رو روی سر بذاریم و دهانمان رو باز کنیم😓🤕
با خودم فکر می کردم دیگر همه چیز تمام شده، ربع ساعتی به همین حالت بودیم.
❌یکی از خانوما گفت بیاید بریم بیرون اینجا امن نیست!
یکی هم گفت: چند روز پیش که نزدیک پادگان رو بمباران کردن، آقامون گفت اگر یه موقع اوضاع خراب شد اینجا نمونید برید توی دره های اطراف.
🔷کم کم از پادگان دور شدیم، عبور از سیم خاردار ها و... با بچه ها واقعا سخت بود، نزدیک رودخانه های خشک رسیده بودیم روی پل ایستادیم و به خانه های سازمانی و پادگان نگاه کردیم که یهو هواپیماها را دیدیم از ترس نمیدونیم چجوری خودمون رو به زیر پل رسوندیم، یکی از خانم ها خیلی ترسیده بود، بیشتر نگران خانمی که باردار بود بودیم.
💢 هیچی نداشتیم، بچه ها گرسنه، نگرانی برای مرد هاو... و...
آخر هم یکی از خانم ها بلند شد و گفت اینجوری نمیشه باید بریم و چیزی بیاریم، برخلاف اصرار ما چند نفری رفتند.
هر چه به عصر نزدیک تر می شدیم نگرانی بیشتر می شد، یکی از خانم ها که دعاهایی بلد بود دعای توسل و... رو بلند میخواند و ماهم زمزمه می کردیم.
غروب شده بود، نمیدونستیم چکار کنیم، اخر هم تصمیم گرفتیم برگردیم، نزدیک خانه ها که شدیم دیدیم چند مرد دارند با نگرانی دنبالمان می گردند، یکی از اونا صمد بود، گفت سوار بشید بریم، گفتم کجا گفت همدان.
گفت اوضاع اضطراریه، الانم باید عجله کنیم هر لحظه ممکنه دوباره پادگان بمباران بشه، گفت من بچه ها رو نجات دادم الان توی دره ای هستند ولی غذا و خوراکی ندارند باید تا فردا صبر کنند، ولی گردان های دیگه زخمی و شهید دادند.😓😭😢
توی مسیر یه لحظه از فکر اونا بیرون نمیومدم. فردا صبح صمد رفت و تا عید هم نیامد.
🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
خرداد ماه بود که حالم مدتی خوب نبود رفتم درمانگاه طبق آزمایش باز هم باردار بودم، حالم خیلی بد شد خانم دکتر و خانم دارابی همسایه امان کلی دلداری ام دادند طول کشید تا با خودم کتار بیایم دیگر توان بچه داری نداشتم، کلی گریه کردم، یه ماه بعد صمد هم آمد اینبار خودش فهمید باردارم، گفت این چیزا که ناراحتی نداره☺️ بلند بشید میخوایم جشن بگیریم😉😍
🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
صبح روز بعد از سپاه که برگشت روحیه منم تغیر کرده بود خونه رو حسابی آب و جارو کردم و...
وقتی برگشت اسمم رو برای مشهد نوشته بود، ولی باید تنهایی می رفتم هر کار کردم نرم گفت باید بری، سفارش کرد دعا کنم براش، گفت بگو آقا شوهرم رو آدم کن🌹🎋
بهش گفتم: می بینی؟! این بارم که تو همدانی من باید برم😶😐 یه دفعه از خنده ریسه رفت و گفت راست میگیا، کلا یا من باید خونه باشم یا تو😂😅
قرار شد بچه ها رو نگهداره تا من برم مشهد پابوس آقا!🌸💐
✍ ادامه دارد ...
@Shahidhojatrahimi
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
﷽
#رمان_دختر_شینا
#زندگے_نامه
همسر شهید ابراهیمی هژبر
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت ۴۵
💠تو حرم مراسم تشییع شهدا بود یه روز، می خواستم برای صمد دعا کنم ولی نمی تونستم، منکه این چند روز نتونستم به ضریح نزدیک بشم یهو خودم رو کنارش دیدم، دعا کردم👇👇
🌺یا امام رضا(ع) خودت میدونی تو دلم چی میگذره، زندگیم رو به تو میسپارم، خودت هر چی صلاح میدونی جلو پام بذار!!
✨صمد هم مشرف شد مکه✨
آخرین مرخصی که آمد گفتم باید برای زایمان باشی، قول داد که باشد.
اما باز هم نیامد، خبر دادند و حاج آقایم امد، مرا که دید به ترکی گفت❤️ دختر عزیز و گرامی بابا چرا اینطور به غریبی افتادی؟! تو که بی کس و کار نبودی؟😘
صمد که اومد گفت اسمه بچه رو چی گذاشتی گفتم ❤️زهرا❤️ تازه اون موقع بود که فهمید بچه پنجم هم دختر است، گفت چه اسم خوبی! 🌺یا زهرا🌺
✳️ سال ۱۳۶۵ سال خیلی سختی بود تو بیست و چهار سالگی صاحب پنج تا بچه بودم، همه درگیر زندگی خودشون بودن، اوضاع جنگ هم بحرانی بود و مرد ها همه درگیر جنگ. از صبح تا شب سر پا بودم بخاطر همین کم حوصله، کم طاقت و همیشه خسته بودم.😣😩😔
دی ماه اون سال عملیات کربلای ۴ شروع شد. خیلی دلنگران و بی تاب صمد بودم.هیچ وقت انقدر دلشوره نداشتم.
یه روز آقا شمس الله اومد خونه فهمیدم طوری شده، مادر شوهرمم خونه ما بود، یواشکی بهم گفت ستار شهید شده😭😭 حالم خیلی بد شد ولی نباید مادر شوهرم می فهمید به بهانه دیدن اقوام رفتیم قایش. وقتی رسیدیم انگار همه خبر داشتن جز ما، همه جا پارچه سیاه بود، مادر شوهرم بیچاره هول کرده بود دیگه دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده😓😔
صدیقه تا ما رو دید دوید توی بغلم و زار زار گریه کرد، گفت حالا چطوری بچه هام رو بزرگ کنم😓😭
⚫️⚫️⚫️
فردای اونروز هم صمد اومد دلم نیومد جلو صدیقه برم باهاش احوال پرسی کنم لاغر و ضعیف و با موهای ژولیده بود، خودم رو پشت چند نفر قایم کردم و گریه کردم😭😭😭
✔️ صدیقه رفت جلو صمد و گفت آقا صمد ستار کو؟؟ داداشت کووو؟😭😓
صمد نشست جلو باغچه انگار طاقتش تمام شده بود های های گریه کرد.
دلم برای صمد می سوخت بیشتر از هر وقتی تنها شده بود.
از بین حرفا فهمیدم جنازه ستار مونده تو خاک دشمن و صمد با اینکه می تونسته برش گردونه ولی اینکار رو نکرده بخاطر همین مادرشوهرم ناراحت بود.😓😢
آخر شب صمد اومد پیشمون و به مادرش،گفت منو ببخش غیر جنازه صمد جنازه برادر های دیگم هم اونجا بود اگر ستار رو میاوردم فردای قیامت جواب بقیه مادر ها و خواهر و برادر ها رو چی میدادم من رو ببخش.😓
همون موقع فهمیدم صمد هم مجروح شده!!!🤕
این چند روز زیاد نه خودم و نه بچه ها دور و بر صمد نمی رفتیم اخه دلم نمی اومد می ترسیدم صدیقه ببینه و دلش بشکنه😓😓😓
رفتیم همدان سمیه دختر ستار رو هم با خودمون بردیم بلکه حال و هواش عوض بشه!
💤 فهمیدم صمد دو شبانه روز توی یه کشتی گیر افتاده بود.همون موقع که ستار شهید شده بود.
بعد از تعریف ماجرا قرانی رو از جیبش دراورد و بهم داد، گفت یادگاری نگهدار خونی بود و سوراخ.
❣ گفتم چرا اینطور شده گفت اگر این قران نبود من هم الان کنار ستار بودم.
صمد باز هم رفت و برگشت ولی اینبار زود تر اومد یه شب دیدم نیست رفتم دنبالش دیدم توی سنگر نشسته. گفتم اینجایی؟ هول شد کاغذی رو تا کرد و گذاشت لای قران.❣❣❣
گفت بشین کارت دارم!!!
دست گذاشت رو قران و گفت وصیت نامه ام رو نوشتم و لای قرانه!!!
اوقات تلخی کردم، گفت گوش کن اذیت نکن قدم.
✍ ادامه دارد ...
@Shahidhojatrahimi
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
﷽
#رمان_دختر_شینا
#زندگے_نامه
همسر شهید ابراهیمی هژبر
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت ۴۶
گفتم: خیر حرف بزن!
خندید و گفت: به خدا خیر است از این خیر تر نمی شود.قران رو برداشت و بوسید. گفت: این دستور دینه، آدم مسلمون زنده باید وصیتش رو بنویسه، همه چیز رو براتون تمام و کمال نوشتم نمی خوام بعد من حق و حقوقتون از بین بره. مال و اموالی ندارم، اما همین مختصر هم نصف مال تو و نصف مال بچه ها، وصیت کردم همینجا خاکم کنید، بعد منم همدان بمونید، برای بچه ها بهتره، اگر بعد من جسد ستار پیدا شد کنار من خاکش کنید.
✨ بغض کردم و گفتم خدا اونروز رو نیاره، الهی من قبل تو بمیرم.😢😭
🌺 خندید و گفت: در ضمن باید تمرین کنی ازین به بعد بمن بگی ستار بعد شهادتم هیچکس منو به اسم صمد نمیشناسه، تمرین کن! خودت اذیت میشیا!!!
📿 اسم شناسنامه ای صمد ستار بود و ستار برادرش صمد. صمد می گفت: اگه کسی تو جبهه یا محل کار صدام کنه صمد فکر میکنم یا اشتباه گرفته یا با برادرم کار داره. میخندید و می گفت این بابای ماهم چه کارهایی می کند.☺️🌺
فردا صبح پدر صمد آمد که با او برود منطقه دنبال جنازه ستار، صمد کلی اصرار کرد که جلویش را بگیرد ولی راضی نشد آخر هم قرار شد باهم بروند و صمد دو سه روزه برگردد، بهش گفتم نرو گفت: بابا ناراحته، بهش حق بده، داغ دیده، می برمش تا لب اروند جایی که ستار شهید شده رو ببینه زود بر میگردیم.🌹⚫️🌹
⌛️صبح که می خواست بره تعریف کرد که👇👇👇
شب عملیات به ستار گفته بودم بره گروهان سوم. اولین قایق آماده بود که بریم اون طرف رود نفرات رو شمردم دیدم یه نفر اضافه هست، ستار بود. التماس کرد که اونم بیاد آخر قبول کردم😢😔
اون شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم. زیر اون آتیش سنگین وسط اون تاریکی و ظلمات زدیم به سیم خاردارای دشمن. باورت نمیشه با همون تعداد کم خط دشمن رو شکستیم و منتظر نیرو های غواص شدیم، ولی نیرو غواص نتونست خط رو بشکنه و جلو بیاد😣😔😓
ما دست تنها موندیم اوضاع طوری شده بود که با همون اسلحه هامون با فاصله خیلی نزدیک رو به رو عراقی ها وایسادیم و با اونا جنگیدیم. ستار پاش تیر خورد پاش رو بستم. اونقدر با اسلحه ها شلیک کرده بودیم که داغ شده بود و دستامون سوخته بود!!!
🔴عراقی ها گروه گروه نیرو میفرستادن جلو و ما با همون تعداد کم مجبور بودیم جلوشون وایسیم. اینبار بازوی ستار مجروح شد.بدجوری زخمی شده بود، بازوش رو بستم و صورتش رو بوسیدم و گفتم طاقت بیار خیلی از بچه ها مجروح شدن.😓😭
⚫️❌⚫️
وضعیت خیلی بدی بود نیرو ها یا شهید میشدن یا اسیر یا مجروح!!!
اینبار صدای ستار رو شنیدم دیدم غرق خونه! نارنجکی جلو پاش افتاده و تمام بدنش سوراخ شده😱😞
کولش کردم و بردمش تو سنگری که اون نزدیکی بود، یکی از بچه ها به اسم درویشی هم مجروح بود، اونم بردم همون سنگر، موقعی که میخواستم ستار رو کول کنم و برگردونم درویشی گفت حاجی، منو تنها میذاری؟ تو رو بخدا من رو هم ببر! ستار رو گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیر الله درویشی، داشتم اون رو کول می کردم که ستار گفت بی معرفت من برادرتم. نمی دونستم چکار کنم!! آخرش گفتم فقط یکیتون رو میتونم ببرم!
💠 خودتون بگید کدومتون؟؟؟ اینبارم هر دو اصرار کردن، رفتم ستار رو بوسیدم، گفتم منو ببخش گفته بودم نیا، خداحافظ برادر.
🌺 با اون حالش گفت مراقب دختر هام باش.
گفتم چیزی نمیخوای؟ گفت تشنمه! میخواستم آب بهش بدم تو قمقمه آب نبود.
عراقی ها رسیدن جلو سنگر ما رو به رگبار بستن، همون وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد. توی سنگر سوراخی بود خودم رو از اونجا بیرون انداختم و زدم به آب.
✨ بچه ها میگن درویشی اسیر شده و عراقی ها ستار رو به رگبار بستن و با لب تشنه به شهادت رسوندن.😭😢😔
گفت: بعد شهادتم اینا رو مو به مو برای پدر و مادرم تعریف کن، ازشون حلالیت بخواه، اگر برای نجات پسرشون کوتاهی کردم.
صمد خداحافظی کرد و رفت!!!
✍ ادامه دارد ...
@shahidhojatrahimi
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
﷽
#رمان_دختر_شینا
#زندگے_نامه
همسر شهید ابراهیمی هژبر
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت ۴۷
💠 صمد که رفته بود دو سه روزه برگرده الان بیست روز بود که نه خودش اومده بود نه پدرش!!!
✨یه روز خدیجه بهم گفت: مامان تو که رفته بودی نون بگیری عمو شمس الله اومد و یکی از عکسای بابا رو برد، ناراحت شدم که چرا اومده و من نبودم عکس برداشته رفته!!!😢🙄😒
📿 صدای در اومد، بچه ها با شادی می گفتن، بابا اومد، در رو باز شد که دیدم برادرم و پدر شوهرم هستن😳🙄
پدرشوهرم پیر تر شده بود، خاک آلوده بود، با اوقات تلخی جواب سوالم که گفتم صمد کجاست رو داد و گفت ما تنها اومدیم صمد موند منطقه!!!
- چطور در رو باز کردید؟
پدرشوهرم دست پاچه شد👇
-...کلید...! در خودش باز بود!!
نمی خواستم جلوش وایسم پس اصراری نکردم ولی در باز نبود!
دلم شور میزد رفتم خونه همسایه زنگ بزنم به صمد ولی رفتار خانم دارابی هم یجوری بود گفت هر چی شماره میگیره انگار خط ها خرابه، ناراحت شدم و برگشتم خونه!!!😢😔
💟داشتم از دلشوره میمردم دوباره رفتم خونه خانم دارابی، بهم گفت با شوهرش حرف زده و اونم گفته که حال صمد خوبه ولی وقتی خواستم که دوباره زنگ بزنه تا با صمد حرف بزنم زنگ میزد و میگفت مشغوله🙄😒خانم دارابی مثل همیشه نبود، انگار اتفاقی افتاده بود و اونم خبر داشت.
✳️وقتی رسیدم خونه دیدم پدرشوهرم و داداشم قران رو برداشتن و دارن وصیت نامه صمد رو میخونن🙄😳
- خوابمون نمیبرد اومدیم یکم قران بخونیم!
لجم گرفته بود از پنهان کاری هاشون!
لب گزیدم و گفتم: چی از من پنهون میکنید؟ صمد شهید شده؟ قرآن رو ازش گرفتم و گذاشتم رو قلبم و گفتم صمد شهید شده میدونم!!😭😭
⚫️🎋🎋🎋🎋⚫️
⬛️برادرم زد زیر گریه! منم زدم زیر گریه و وصیت نامه رو برداشتم و گفتم صمد جان بچه هات هنوز کوچیکن😓 این چه وقت رفتن بود😢بی معرفت، بدون خداحافظی؟ یعنی من ارزش خداحافظی هم نداشتم؟؟؟😭😭😭
دستم رو روی قران گذاشتم👇
-خدایا😭تو رو قسم به این قرانت، همه چی دروغ باشه، صمدم دوباره برگرده😭ای خداااا صمدم رو برگردون😭
پدرشوهرم سرش رو روی دیوار گذاشت، گریه می کرد و شونه هاش میلرزید، خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودن، طفلی ها پابه پا من گریه می کردن.سمیه رو پاهام نشسته بود و اشکام رو پاک می کرد، مهدی خیره خیره نگام می کرد، زهرا بغض کرده بود.😭⚫️😭⚫️😭
پدر شوهرم لابه لا هق هقش صمد و ستار رو صدا می زد و مهدی رو بغل کرد و شعرای سوزناک ترکی میخوند.😭😭😭
یه دفعه ساکت شد و گفت: صمد تو وصیت نامش نوشته به همسرم بگید #زینب_وار زندگی کنه. نوشته بعد من مهدی مرد خونه است.😔😢
✍ پایان
@Shahidhojatrahimi
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•