eitaa logo
❀شهیدحجت الله رحیمی❀
2.2هزار دنبال‌کننده
32.8هزار عکس
14هزار ویدیو
108 فایل
❣🍃بسم رب خادم الشهداء🍃❣ 🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ﴿شهیدحجت الله رحیمے♡﴾️🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️♥️ــق 💠 اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد :«این با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز وارد شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و رو کرده انبار باروت!» 💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید ؟» با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!» 💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!» 💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟» زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم هستن، امشب به حرم (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!» 💠 جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟» 💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از اومده!» نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!» 💠 به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این مست محبت این زن شده بودم. 💠 به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد :«زینب!» از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به وفا می‌کردم که در برابر چشمان مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم... ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ @Shahidhojatrahimi ❤️
🌹🕊💐🕊💐🕊🌹 🖇✨ 🌿 🌷 🖇دیدن 🖼 تمام سهم من است از تو آن را هم جیره بندی کرده ام تـا مبادا زیاد شود ! دل 💕است دیگر، ممکن است خودت را از من بخواهد. 💔 🌸 @Shahidhojatrahimi
💠 روز مادر را برمادران شهدا و مادران کانال و همچنین بر مادر بزرگوار شهید حجت الله رحیمی که در کانال هستند تبریک عرض میکنم.🌷 🌱
راز بود و دست‌گیریِ ، که زهرایی‌ها را میخرید؛ با نشانی بر ، ، و گاه ماندن بر صحرا فاطمی @shahidhojatrahimi
قبل از همه دور هم نشسته بودیم . به گفت : ، تا پسر داری ، سه تا برای خودت ، سه تا را بده برای خدا ... گفت: ، مهندس مکانیک ، یکی از پنج شخص شاخص توپخانه سپاه ، مهندس شیمی ، فرمانده ستاد قرارگاه و لشکر فجر ، مهندس دامپروری ، جهادگر و فرمانده گروهان ... هر در یک شب و در یک ساعت شدند ... شادی روح و @shahidhojatrahimi
10.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠وقتی یک شهید قبل از اعزام به جبهه، ماجرای شهادتش رابرای مادرش تعریف کرد! 🔷مادر شهید: از موقعی که ابراهیمم رفت، خنده هم از خانه ما رفت. پسرم به من گفت: وقتی من را می آورند، سر در بدن ندارم،من را ازپنبه های داخل جیبم شناسایی کن @shahidhojatrahimi
9.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 من مادر شهید هستم... 🔹 روایت حزین مادران شهدا از فرزندان خود و همچنین روایت حاج قاسم از بوسه زدن بر پای مادرش ◇ در این شب و روزهایی که مشغول خوشحال کردن مادران خود هستیم مادرانی هستند که فرزندانشان برای دفاع از ما شهید شدند ، در حد توان قدردان زحماتشان باشیم. ▪️سالروز وفات حضرت ام‌البنین(س) تسلیت باد.
کم حرف می‌زد ؛ سه تا پسرش شهید شده بودند ازش پرسیدم چند سالته مادرجان؟ گفت هزار سال ، خندیدم گفت: شوخی نمی‌کنم اندازه‌ هزار سال بهم سخت گذشته صداش می‌لرزید .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔شاید دل کوچیکش، ذوق پرکشیدن تا پیش قهرمانش را فهمیده بود 🌹شهید مهدی سلطانی‌نژاد 🌹مکالمه با مادر شهیدش
می‌شناسد دل من بوی دل سوخته را الهی؛ این کاسه‌های گدایی مان را پر کن: اللهم ارزقنا توفیق فی سبیلک...