#خاطره🌹
زنگ زده بود كه نمي تواند بيايد دنبالم .
بايد منطقه مي ماند. خيلي دلم تنگ شده بود.❤️💔
آن قدر اصرار كردم تا قبول كردخودم بروم.من هم بليت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد.
كف آشپزخانه تميز شده بود.همهي ميوه هاي فصل توي يخچال بود؛😋😉توي ظرفهاي ملامين چيده بودشان .
كباب هم آماده بود روي اجاق😋😋بالاي يخچال يك عكس از خودش گذاشته بود ،بايك نامه .👇👇👇
وقتي مي آمد خانه ، من ديگر حق نداشتم كار كنم .بچه را عوض مي كرد 🌺.شير براش درست ميكرد سفره را مي انداخت و جمع مي كرد🌷🌷
پا به پاي من مي نشست لباسها را مي شست ،پهن ميكرد،خشك مي كرد وجمع مي كرد.🙏🙏
آنقدر #محبت به پاي زندگي ميريخت كه هميشه بهش ميگفتم
«درسته كم ميآي خونه، ولي من تا محبتهاي تو رو جمع كنم، براي يك ماه ديگه وقت دارم.»🌹🌹
نگاهم ميكرد و ميگفت
«🌷تو بيشتر از اينا به گردن من حق داري.🌷»
يك بار هم گفت
«من زودتر از جنگ تموم ميشم. وگرنه، بعد از جنگ به تو نشون ميدادم تموم اين روزها رو چهطور جبران ميكنم.»❤️❤️🍃
#عاشقانه_ای از زبان
#همسرشهیدهمت
#شهیدهمت
@Shahidhojatrahimi