🍃🌸
همسر سردار #شهید_عباس_کریمی:
تواضع و #فروتنی عباس باور نکردنی بود.
همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق میشدم، بلند میشد و به قامت میایستاد. 💞
یک روز وقتی وارد شدم روی #زانویش ایستاد. ترسیدم،
گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟
خندید و گفت:
«نه شما بد عادت شدهاید؟ من همیشه جلوی تو بلند میشوم. امروز خستهام.به زانو ایستادم».
میدانستم اگر سالم بود بلند میشد و میایستاد. اصرارکردم که بگوید چه ناراحتی دارد.
بعد از اصرار زیاد من گفت:
چند روزی بود که پاهایم را از #پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمیتوانم روی پاهایم بایستم.
📕 کتاب همسرداری سرداران شهید، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت.
#ماجرای_خواب_حضرت_زهرا 🌹
سوریه که بود پیام داد
گفت #خواب عجیبی دیدم بعد از اینکه کلی اصرار کردم خوابش رو تعریف کرد.
گفت خواب دیدم وضع خراب بود و هوا سرد، داشتم با #پوتین نماز میخوندم.
یکی اومد شروع کرد به حرف زدن و گفت #نمازت قبول نیست و منم به شک افتادم.
بعد از چند دقیقه تو خواب دیدم که یه #خانم_چادری اومد به خوابم و گفت:
#پسرم ازت قبوله خداخیرتون بده ان شاءالله...
تا به خودم اومدم فهمیدم #حضرت_زهرا رو دیدم و از خواب پریدم.
#شهید_حسین_معزغلامی
@Shahidhojatrahimi
یه بار که در #منطقه حسابی از بچه ها کار کشیده بود و به قول معروف عرقشون رو درآورده بود،😓جمعشون کرد و بهشون گفت : نکنه فکر کنین که فلانی ما را #آموزش میده ، من #خاک_پاهای شماهام .☝️من خیلی #کوچکتر از شماهام اگه تکلیف نبود هرگز این کار رو نمی کردم.😢ولی #دلش رضا نداده بود و با #گریه از همه خواست که دراز بکشن،همه #تعجب کرده بودن که می خواد چیکار کنه،همه که خوابیدن اومد پایین پای تک تک بچه ها و دست می کشید به کف #پوتین بچه ها و #خاکش رو می مالید رو #پیشانیش می گفت: من خاک پای شماهام .💔😥
#شهید_ابراهیم_همت
#قهــرمان_من
#فرمانده_دلهــا🌹
@shahidhojatrahimi
#ماجرای_خواب_حضرت_زهرا 🌹
🔹سوریه که بود پیام داد📲 گفت #خواب عجیبی دیدم بعد از اینکه کلی اصرار کردم خوابش رو تعریف کرد. گفت خواب دیدم وضع خراب بود و هوا سرد☃ داشتم با #پوتین نماز📿 میخوندم.
🔹یکی اومد شروع کرد به حرف زدن و گفت #نمازت قبول نیست❌ و منم به شکافتادم.بعد از چند دقیقه⌚️ تو خواب دیدم که یه #خانم_چادری اومد جلو و گفت: #پسرم ازت قبوله خداخیرتون بده ان شاءالله☺️
⭕️تا به خودم اومدم فهمیدم #حضرت_زهرا رو دیدم و از خواب پریدم🗯
#حضرت_زهرا_مددی❣
#شهید_حسین_معزغلامی
@shahidhojatrahimi
❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
3⃣2⃣ #قسمت_بیست_وسوم
📝دیگر تمام کارهای خانه افتاده بود روی دوش من از خرید و کارهای اداری گرفته تا ثبت نام حامد توی مدرسه و دکتر بردن و واکسن زدن بچه ها
دیگر کم کم اماده شده بودم همه ی کارهای زندگی را خودم #تنهایی انجام بدهم.
📝تا مدت ها دلم نمی خواست فاطمه که تازه زبان باز کرده بود، بگوید بابا. اصلا اسمش را هم جلوی فاطمه نمی آوردم، تا یاد نگیرد. فکر می کردم این باباییکه معلوم نیست برایش بماند، بهتر است خیلی با او اخت نشود، تا بعد ها سراغش را از من نگیرد. این اواخر دو دست، لباس بیش تر نداشت. یکی را می شست و اون یکی را می پوشید
📝وقتی که من روز تولدش یا عید برایش لباس می خریدم تا بهانه ای دستش نباشد، می گفت: یک خواهش ازت دارم. اونم اینه که دیگه برام لباس نخری، می دونی که نمی پوشم. آن هم ادمی که قبل از #انقلاب شیک پوش ترین افسر ارتش توی گارد بود. این بود که دیگر از خيرش گذشتم.
📝اخرین باری که از جبهه برگشت، پنجشنبه، دوم مهر سال شصت بود. حامد زمین خورده بود و انگشت دستش در رفته بود. خیلی درد می کرد. زهرا بردش پیش شکسته بندی که خانه اش نزدیک خانه ی خودشان بود. کلی معطل شدند تا جا انداخت و دستش را بست.
تا رسیدند خانه، حامد گفت: اِ مامان! بابا خونه ست!
📝 #پوتین های یوسف پشت در بود. حامد از خوشحالی بالا و پایین پرید. زهرا هم چند روز بود یک لبخند حسابی تو دلش نگه داشته بود برای یوسف. مادر یوسف از#مشهد آمده بود خانه شان. بعد از نماز وشام یوسف گفت: بیایید دعای کمیل بخونیم. خودش شروع کرد و بلند بلند خواند. زهرا، حامد و عزیز هم همراهش.
📝خیلی باحال خواند. نمی دانستم آخرین دعای کمیلی است که با هم می خوانیم. صبح جمعه گفت: جایی کار دارم. معلوم نیست کی برگردم. عزیز هم رفت خانه ی یکی از دخترهایش که تهران بود. یوسف دید تنها شده ام. گفت: حالا که جمعه ست، نمی خوام تنها بمونید. حوصله تون سرمی ره
📝بعد ما روبرد، خونه ی یکی ازدوست هایش. نهار آن جابودیم. خودش تا عصر نیامد. تلفن کرد و عذر خواهی کرد که کارش طول کشیده. بعد آمد دنبالمان که برویم خانه، گفت باید صبح شنبه برود جبهه یوسف فاطمه را بغل کرد و لپش را کشید. دو تا ماچ آبدار هم چسباند. دو طرف صورتش. بعد حامد را بغل کرد و بوسید.
📝گفت: مواظب مامانت باش. وقتی من نیستم، تومرد خونه هستی ها، نگاه کرد به چشم های زهرا. سرش را پایین انداخت و گفت: خب دیگه، حلالم کن. خیلی اذیتت کردم.
#ادامه_دارد ...
@shahidhojatrahimi