eitaa logo
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
2.3هزار دنبال‌کننده
31.2هزار عکس
12.2هزار ویدیو
106 فایل
❣🍃بسم رب خادم الشهداء🍃❣ 🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ﴿شهیدحجت الله رحیمے♡﴾️🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ 📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 3⃣2⃣ 📝دیگر تمام کارهای خانه افتاده بود روی دوش من از خرید و کارهای اداری گرفته تا ثبت نام حامد توی مدرسه و دکتر بردن  و واکسن زدن بچه ها دیگر کم کم اماده شده بودم همه ی کارهای زندگی را خودم انجام بدهم. 📝تا مدت ها دلم نمی خواست فاطمه که تازه زبان باز کرده بود، بگوید بابا. اصلا اسمش را هم جلوی فاطمه نمی آوردم، تا یاد نگیرد. فکر می کردم این باباییکه معلوم نیست برایش بماند، بهتر است خیلی با او اخت نشود، تا بعد ها سراغش را از من نگیرد. این اواخر دو دست، لباس بیش تر نداشت. یکی را می شست و اون یکی را می پوشید 📝وقتی که من روز تولدش یا عید برایش لباس می خریدم تا بهانه ای دستش نباشد، می گفت: یک خواهش ازت دارم. اونم اینه که دیگه برام لباس نخری، می دونی که نمی پوشم. آن هم ادمی که قبل از شیک پوش ترین افسر ارتش توی گارد بود. این بود که دیگر از خيرش گذشتم. 📝اخرین باری که از جبهه برگشت، پنجشنبه، دوم مهر سال شصت بود. حامد زمین خورده بود و انگشت دستش در رفته بود. خیلی درد می کرد. زهرا بردش پیش شکسته بندی که خانه اش نزدیک خانه ی خودشان بود. کلی معطل شدند تا جا انداخت و دستش را بست. تا رسیدند خانه، حامد گفت: اِ مامان! بابا خونه ست! 📝‌ های یوسف پشت در بود. حامد از خوشحالی بالا و پایین پرید. زهرا هم چند روز بود یک لبخند حسابی تو دلش نگه داشته بود برای یوسف. مادر یوسف از آمده بود خانه شان. بعد از نماز وشام یوسف گفت: بیایید دعای کمیل بخونیم. خودش شروع کرد و بلند بلند خواند. زهرا، حامد و عزیز هم همراهش. 📝خیلی باحال خواند. نمی دانستم آخرین دعای کمیلی است که با هم می خوانیم. صبح جمعه گفت: جایی کار دارم. معلوم نیست کی برگردم. عزیز هم رفت خانه ی یکی از دخترهایش که تهران بود. یوسف دید تنها شده ام. گفت: حالا که جمعه ست، نمی خوام تنها بمونید. حوصله تون سرمی ره 📝بعد ما روبرد، خونه ی یکی ازدوست هایش. نهار آن جابودیم. خودش تا عصر نیامد. تلفن کرد و عذر خواهی کرد که کارش طول کشیده. بعد آمد دنبالمان که برویم خانه، گفت باید صبح شنبه برود جبهه یوسف فاطمه را بغل کرد و لپش را کشید. دو تا ماچ آبدار هم چسباند. دو طرف صورتش. بعد حامد را بغل کرد و بوسید. 📝گفت: مواظب مامانت باش. وقتی من نیستم، تومرد خونه هستی ها، نگاه کرد به چشم های زهرا. سرش را پایین انداخت و گفت: خب دیگه، حلالم کن. خیلی اذیتت کردم. ... @shahidhojatrahimi
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 4⃣2⃣ 📝زهرا اخر و عاقبت کار یوسف را می دانست، ولی با این حرف، قلبش از جا کنده شد. تا حالا موقع خداحافظی از او حلالیت نطلبیده بود. هر وقت به زهرا می گفت: دعا کن من هم بشم زهرا می خندید و می گفت: نه خیر. لازم نکرده. تو اگه شهید بشی، پس کی کارهای این مملکت رو انجام بده؟ کی می خواد با مثل تو با این دل سوزی کار کنه 📝این اواخر با اینکه شب ها دو و سه نصف شب می آمد خانه، دیگر نمی خوابید، می گفت: می دونم اگه بخوابم، صبح به زور بیدار می شم. وضو می گرفت و نماز شب می خواند. به من هم می گفت: بلند شو، با هم بخونیم. صبح ها بعد از نماز، یا قرآن می خواند یا دعای عهد. یکی دو ماهی بودکه دیگر خودش پشت ماشین نمی نشست، دو سه تا از ها با یک پیکان نارنجی می آمدند دنبالش. 📖یوسف سه شنبه هفتم مهر، ساعت هفت شب نوبت دندانپزشکی داشت. روز قبلش تلفنی گفته بود که صبح سه شنبه می آید، اما چهار شنبه شد و یوسف نیامد. زهرا با این که به این تأخیرها عادت داشت، دلش شور زد. ساعت شش صبح، تلفن زنگ زد. 📝یکی از فامیل هایشان بود که در جبهه توی مخابرات کار می کرد. گاهی زنگ می زد برای احوالپرسی. از زهرا پرسید: آقا یوسف آمده؟ گفت: نه قضیه را می دانست. فقط زنگ زده بود ببیند من هم می دانم یا نه. نگران شدم. گفتم: تا حالا باید رسیده باشه تهران، نکنه چیزی شده؟ اگه چیزی شده به من بگید 📝گفت: نه، چیزی نیست، دیروز اینجا بود. کلی با هم صحبت کردیم. بعد خداحافظی کرد. دلم شور افتاد. نیم ساعت بعد، برادرشوهر خواهرم که تهران زندگی می کردند، با خانمش آمدند خانه مان، خیلی تعجب کردم. فکر کردم، ساعت شش و نیم صبح، اینا اینجا چی کار دارن؟ نگو آمده بودند که من یک وقت رادیو یا تلویزیون روشن نکنم که خبر را بشنوم، تا خودشان یواش یواش به من بگویند. 📝خانمش که تعجب من را دید، خندید و گفت: راستش اومدیم این طرف ها یک آپارتمان ببینیم که دارند می سازند. من هم گفتم خوب نیست من همراهش برم سر ساختمان این بود که اومدم خونه ی شما. بعد شوهرش خداحافظی کرد و از خانه رفت بیرون. رفتم چایی بگذارم و صبحانه درست کنم، که گفت: نه، توروخدا. زحمت نکش، میریم خونه می خوریم. 📝بعد هم شروع کرد به حرف زدن. اینکه کار مردها چقدر سخت است و توی این دوره زمونه خیلی اذیت می شوند و مثل شوهر خودش که می رود سر ساختمان و این قضیه که شوهرش توی هواپیمایی کار می کند و یک بار نزدیک بوده هواپیمایشان سقوط کند و از این حرف ها. 📝تقریبا ساعت هفت و نیم بود که گفتم: ببخشید، من باید حامد رو ببرم مدرسه، اما شوهرش که برگشته بود، گفت: من خودم می برمش. و حامد را با خودش برد. ... @shahidhojatrahimi
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 5⃣2⃣ . 📝ساعت تقریبا هشت بود که دوباره در زدند.یکی از دوست های خانوادگیمان بود،با یک نان سنگک توی دستش. به شان سپرده بود وقتی تنها هستیم به ما سر بزنند.دیدم با شوهرش نان خریده و آمده خانه ی ما. 📝آن هم آن موقع صبح🌤.دیدند جا خورده ام گفتند«آقا یوسف خیلی سفارش شما رو کرده بود.گفته بود به تون سر بزنیم.ما هم رفته بودیم صبحیه قدم بزنیم نون خریدیم و گفتیم بیایم صبحونه رو با شما بخوریم.» 📝مشغول آماده کردن صبحانه شدم.دو ساعت نکشید که دختر خاله ام هم آمد.شوهرش توی دفتر امام در جماران کار می کرد.بلند شدم برای ظهر ناهار بگذارم،اما دوستم اصرار کرد «زحمت نمی دیم زهرا جان.» 📝گفتم«آخه چرا؟حالا که دور هم هستیم.اتفاقا خوبه،یوسف هم حتما امروز می آد.بالاخره خودمون هم که باید ناهار بخوریم،یک کم زیادتر درست می کنم دور هم باشیم.» 📝همه شان من و منی کردند و گفتند«خب حالا که اصرار می کنی باشه.بعد از صبحونه خودمون کمکت می کنیم.» یک دفعه صدای ماشین شنیدم.از پنجره آشپزخانه دیدم همان پیکان نارنجی است که همیشه با آن می آمد.هر چه چشم چشمکردم،یوسف را ندیدم. 📝چندتا از ماشین پیاده شدند.تعجب کردم.پس چرا یوسف باهاشان نیست ❓همیشه با همین ماشین می آمد. می خواستم فکر کنم چیزی نشده،ولی تا زنگ زدند و گفتند «خانم کلاهدوز،ما از اومدیم.» 📝قلبم❣ از جا کنده شد،لحنشان یک طوری بود. اصلا انگار اونروز یکجور دیگه ای بود چادرم را سر کردم و رفتم دم در ، گفتند«خبری براتون داریم» گفتم«خیر باشه» 📝خیلی آرام جواب دادند :«بله خب.. خیره ان شآلله» زبانم بند آمد حواسم پرت شد یادم رفت تعارفشان کنم و خودشان اومدند داخل خانه دیگه نمیشد خودم را به اون راه بزنم از سر شانه تا آخرین مهره کمرم شروع کرد به لرزیدن سَرم هم میلرزید هرکاری کردم خودم را نگه دارم تا نلرزم نشد.. 📝چایی شان را که خوردند از حال و روز یوسف پرسیدم گفتند:«مگه شما خبر ندارید؟! مثل اینکه برای هواپیمایی که توش بودن تا بیان تهران سانحه ای پیش اومده ، سقوط کرده و یکسری زخمی شدن البته انگار آقایوسف چیزیشون نشده یک کمی زخمی شدن بیمارستانه ، مآومدیم اگر شماخواستید برید شمارو برسونیم» . . @Shahidhojatrahimi
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 6⃣2⃣ 📝دهنم خشک شده بود. پیش خودم گفتم: مگه وقتی هواپیما سقوط کنه، کسی هم سالم می مونه؟ گفتم: تو رو به خدا راستش را بگید. من آمادگیش رو دارم. خیلی وقته که خودم رو برای این خبرها آماده کرده م. یک دفعه همه شان گریه افتادند. 📝دیگر یقین کردم یوسف شده پرسیدم، حالا باید چی کار کرد گفتند: فعلا هیچی. تشییع که امروز نیست. باید بذاریم فردا. تازه یاد حامد و فاطمه افتادم. یوسف با حامد از شهادت حرف زده بود. زهرا نگرانی زیادی بابت این که حامد این مسئله را قبول کند، نداشت فاطمه هم که خیلی بابایش را ندیده بود. اما یک دفعه یادش آمد که یوسف به حامد قول داده بود، برایش تفنگ بخرد. 📝چهار روز پیش یا حامد بیرون رفته بودند و یک تفنگ خیلی بزرگ توی یک مغازه دیده بودند. حامد خیلی خوشش آمده بود. پریروز که یوسف تلفن کرده بود، حامد خواسته بود برایش بخرد. یوسف گفته بود: بابا صبر کن، خودم که اومدم، برات می خرم. 📝زهرا دیگر صبر نکرد. لباس پوشید و رفت دم در. همه با نگرانی ازش پرسیدند: چی شده؟ حالت خوبه؟ زهرا گفت: من خوبم. فقط دارم می رم تا حامد از مدرسه نیومده، براش تفنگ بخرم. می خوام اگه اومد و ناراحتی کرد، بگم بابا سفارش کرده این رو بهت بدم. 📝وقتی حامد از مدرسه برگشت، قضیه را برایش گفتم. پرسید: یعنی حالا بابا رفته بهشت؟ گفتم: آره. یوسف از بهشت برایش تعریف کرده بود. خواهرم و بقیه ی خانواده هم که خبردار شده بودند، بعد از ظهر رسیدند تهران خیلی خودم را نگه داشتم. فکر کردم، اتفاقی که این همه سال منتظرش بودم، افتاده. 📝وقتی خواهرم رسید، از گریه و زاریش تعجب کردم، گفتم: یوسف شهید شده؛ نمرده، شهید که گریه نداره. تا شب به روی خودم نیاوردم، وقتی همه خوابیدند، من چشم روی هم نگذاشتم. نصفه شب حس کردم، گردنم خشک شده. 📝پا شدم بروم دستشویی، ولی هر کار کردم، کمرم صاف نشد. انگار رفته باشم رکوع، دولا مانده بودم. فکز کردم دارم فلج می شوم. خواهرم نیمه خواب بود. بیدار شد. آن قدر کمر و پهلویم درد می کرد که همان وقت شبی بردنم بیمارستان دکتر گفت«به خاطر استرس و فشار عصبیه. باید استراحت مطلق کند !📝گفتم: آقای دکتر! فردا جنازه داریم. هزار تا کار دارم. با این حال که نمی تونم برم. بهم یک آمپول زد و برگشتیم خانه. با دعا و نذر و نیاز، حالم بهتر شد و توانستم سر پا بایستم ... @Shahidhojatrahimi
❣﷽❣ 📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 7⃣2⃣ 📝زهرا حس کرد، یوسف توی فامیل و دوستانش این قدر عزیز بوده و بقیه این همه برایش بی تابی می کنند، او نباید ضعف نشان بدهد. باید سنگ صبور همه باشد. گریه هایش را جمع کرد و توی روضه و شب چهلم یوسف، که به محرم و صفر خورده بود، بیرون ریخت. 📝وقتی برای شناسایی رفتند سردخانه، زهرا به سختی یوسف را شناخت. دقیقا یک ماه قبل از شهادتش، هشتم شهریور، وقتی دفتر نخست وزیری منفجر شد و رجایی و باهنر شهید شدند. یوسف هم آنجا بود،اما سالم مانده بود. فقط کمی موهای سر و صورتش سوخته بود. 📝ناراحت بود چرا نشده. به من گفت: اگه من شهید شده بودم،جنازه م خاکستر شده بود. خانم شهید رجایی اون رو از روی دندون هایش شناخت. بعد سر به سرم گذاشت. دهانش را باز کرد و آورد جلوی صورتم، گفت: تو هم یک نگاهی به این شکل و قیافه ی دندون های من بکن، شاید منم آخرش این جوری شهید شدم. حداقل بتونی شناساییم کنی. 📝بهم برخورد. عصبانی شدم گفتم: یعنی چی این کار؟ اذیت نکن یوسف. این جور که من می بینم، باید قبل از شهادت بری دندونپزشکی یک فکری به حال درست شدنشان بکنی. ولی نمی دانست که یوسف راست گفته. وقتی رفت سردخانه، از یوسف چیزی باقی نمانده بود. دلش نیامد همه جایش را نگاه کند. فقط دندان هایش را دید. 📝همان دندان هایی که قرار بود بعد از برگشتن برود درستشان کند. موقع دفن، وقتی کفن را از روی صورتش کنار زدند، باز هم دلم نیامد نگاهش کنم. چشم هایم را بستم و از لای پلک هایم دیدم که صورتش عین زغال شده. زود چشم هایم را بستم. نمی خواستم آخرین تصویری که ازش توی ذهنم می ماند، این باشد. 📝فکر کردم خدا خیلی دوستش داشته که وقتی روحش را برده، یوسف آن قدر خوش حال بوده که جسمش طاقت نیاورده و سوخته. وقتی سراغم آمدند تا عکسی از یوسف بگیرند، گفتم چیزی نداریم. یوسف اصلا وقت نداشت برود عکاسی. دو سه ماه قبلش با یک مجله مصاحبه کرده بود و ازش عکس انداخته بودند. 📝وقتی مجله چاپ شد،آورد خانه نشانم داد و گفت: زهرا، بیا ببین شوهرت عکسش رفته توی مجله. دیگه همین روزهاست که شهید بشه. گفتم: چه حرف ها! از کی تا حالا هرکی عکسش رفته توی مجله شهید شده؟ اتفاقا همان عکس شد عکس حجله اش. 📝خودش قبلا گفته بود اگر اتفاقی افتاد،سیاه نپوشم. وقتی چادر رنگی انداختم سرم،مادر و بقیه گفتند: چرا سیاه نمی پوشی؟ خوب نیست این طوری. گفتم: مگه یادتون نیست،خودش گفت. وقتی رفته بودیم اصفهان،خانه‌ی مادرم،سرسفره ی نهار حرف شهادت و این چیزها پیش آمد ... ... @shahidhojatrahimi
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 8⃣2⃣ 📝یوسف گفت: ببین زهرا همینجا جلوی مادر اینها بهت میگم اگر من شهید شدم سیاه نپوش ای ها اصلاً دوست ندارم. شهید سیاه پوشیدن نداره. فقط چهلمش که به محرم و صفر خورد به خاطر این دو ماه سیاه تنم کردم 📝چند وقتی که گذشت، ساختن فیلم سینمایی سفیر تمام شد همانی که یوسف برای ساختنش خیلی زحمت کشیده بود افتتاحیه فیلم من و بچه‌ها را دعوت کردند توی مراسم حامد رفت و ربانی را که بسته بودند قیچی کرد فیلم را که نشان دادند حامد سر هر صحنه می‌آمد می‌گفت: مامان اینجای فیلم‌ بابا عکس انداختیم 📝حامد هم مثل پدرش شیفته سینما شد و با اینکه خیلی دوست نداشتم ولی وقتی رفت دانشگاه سینما خواند. حسین آقا رب پرست که شهید شد؛ زهرا دید که توی دفترچه کوچکی که همیشه همراهش بود در مورد یوسف نوشته یوسف قائم مقام فرمانده سپاه بود. ولی مرد بود هم بین هنرمندها و هم بین مذهبی‌ها 📝او اعتقاد داشت تنها دین و هنر می تواند به روح انسان تعالی بخشد و زندگی یکنواخت و بسته او را از حرکت در سطح جدا کند اما عده کمی بودند که حرفش را قبول می‌کردند حسن سه سال بعد از یوسف در جزیره مجنون شهید شد یوسف که رفت تازه فهمیدم هر چه که داشت و با او بود هم رفته 📝تا مدت‌ها باورم نمیشد تا صدای ماشینی را می‌شنیدم میدویدم دم پنجره به خودم می گفتم حالا شاید هم اشتباه شده شاید الان بیاید ممکنه وقت شناسایی اشتباه کرده باشم یا شاید اصلا اون توی هواپیما نبوده از بس کم توی خانه میدیدمش هر وقت می رفتم خیابان منتظر بودم یک گوشه‌ای پیدایش کنم انگار یوسف همه جا با من بود هنوز هم هست دوست دارم بعدها هم @shahidhojatrahimi
عاشق حضرت ابوالفضل(ع) و حضرت علی اکبـر(ع) بود تا حدی که یک شب بهم گفته بود:هر وقت شدم به مداح🎤 بگو برام روضه حضرت عباس(ع) یا روضه حضرت علی اکبــر(ع) بخونه. هر وقت هم که ی این دو عزیز شروع می شد،زار زار گریه میکرد😭. منم خاصی به حضرت ابوالفضل(ع) داشتم و همیشه از ایشون میخواستم یه همسر پاک و مذهبی✨ برام انتخاب کنه.من رو از خودِ حضرت گرفتم. همسرشهید @shahidhojatrahimi
♦️حمید آقا خرید کردن از رو دوست نداشتن دلیلش هم بخاطر وضع حجاب بعضی از خانم‌ها بود هر وقت مجبور بودیم برای خرید بریم بازار سعی می‌کرد سریع برگرده ♦️و عصبی می‌شد با این‌که بسیار سخت‌پسند بود ولی تلاشش رو می‌کرد سریع‌تر برگرده چون شرایط خانم‌ها و رفتار آقایون براش قابل تحمل نبود.🌱 ✍راوی: همسرشهید⚘🍃 🌷 @Shahidhojatrahimi
📜 شهید مهدی‌‌ مالامیری ♦️ موقع خداحافظے بہش گفٺم ان‌شاءالله‌ با برگردے☺️ رفٺ و شہید شد🕊 امـٰا برنگشٺ..، یآدم اومد همیشہ بہ شوخۍ میگفٺ: زحمٺ ٺشییع جنآزه‌ام رو بہ ڪسۍ نخواهم داد.... 📚 به نقل از همسرشهید @shahidhojatrahimi
🌹 🔅شهید مهدی حسینی🔅 ♦️ آقامهدی همیشه به من می‌گفت : نکند بعد از شهادت من بی‌تابی کنی، نکند جیغ‌ و داد بکنی، نکند مشکی بپوشی. شهادت من باعث عاقبت به‌ خیری تو هم خواهد شد. 📚 به نقل از همسرشهید @shahidhojatrahimi
یک روز بعد از شهادت عبدالمهدی، دلم خیلی گرفته بود‌ گفتم بروم سراغ آن دفتری که خاطرات مشترکمان را در آن می نوشتیم. به محض باز کردن دفتر، دیدم برایم یک نامه با این مضمون نوشته بود: همسر عزیزم، من به شما افتخار می کنم که مرا سربلند و عاقبت به خیر کردی و باعث شدی اسم من هم در فهرست شهدای کربلا نوشته شود. آن دنیا منتظرت هستم 💢روایتی از همسرشهید @shahidhojatrahimi
✾شهید یک بار خیلی دیر از منطقه به خانه🏡 آمد، شب همه خوابیده بودیم که متوجه شدم صدای می‌آید، در خواب با کسی صحبت می‌کرد و می‌گفت، (س) ✾چند بار صدایشان کردم اما اصلاً متوجه نمی‌شدند❌ در حال و هوای خودشان بودند. وقتی توانستم کنم، ناراحت شد😔 به سمت اتاق دیگری🚪 رفت، من نیز پشت سرش رفتم ✾دیدم گوشه‌ای نشست، اسم (س) را صدا می‌زد و از شدت گریه😭 شانه‌هایش می‌لرزد؛ آرام‌تر که شد، به من گفت: چرا بیدارم کردی، داشتم را از بی بی فاطمه(س) می‌گرفتم😭 🌷 @shahidhojatrahimi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💭خواب همسرشهید امین کریمی درخواب دیدم که یک نامه به من دادند نوشته بود: آقای امین کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب منصوب شد. 💐 @shahidhojatrahimi
🌷✨🕊 🕊محمدم و شال سبزش چندماہ بعدعقدمون من ومحمدم رفتیم بازار من دوتاشال خریدم🛍 یڪیش شال سبز بود ڪہ چندبار هم پوشیدمش و یہ روز محمد بہ من گفت: اون شال سبزت و میدیش بہ من؟ حس خوبی بہ من میده🙂 شما و وقتی این شال سبزت هـمراهمہ قوت قلب مے گیرم💖 خودش هـم دوردوزش ڪرد و شد شال گردنش ڪہ هر ماموریتی ڪہ میرفت یا بہ سرش مے بست یا دور گردنش مے انداخت ..🌿 و در ماموریت آخرش هـم هـمون دور گردنش بود ڪہ بعد برام آوردن💔 🌸 به روایت @shahidhojatrahimi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ● خواستم ارادشو ببینم تنها شرط ترک سیگار بود رک و راست گفتم اگر این اراده رو نداری جواب من منفی هستش. پایان ده سال کشیدن سیگار ✍همسرشهید 🌷 @shahidhojatrahimi
سه روز مانده بود به شهادت حضرت زهرا (س). بعد از نماز صبح زیارت حضرت زهرا (س) را خواند. متعجبانه پرسیدم: مگر امروز روز شهادت است؟ گفت نزدیک است. وقتی رفت ترکش به سرش خورد و بردندش بیمارستان . وقتی شهید شد شب شهادت حضرت زهرا (س) بود . این جا بود که سرّ زیارت پیش از موعدش روشن شد. ✍کتاب خط عاشقی،راوی همسرشهید "شهید عبدالله میثمی " @shahidhojatrahimi
✾شهید یک بار خیلی دیر از منطقه به خانه🏡 آمد، شب همه خوابیده بودیم که متوجه شدم صدای می‌آید، در خواب با کسی صحبت می‌کرد و می‌گفت، (س) ✾چند بار صدایشان کردم اما اصلاً متوجه نمی‌شدند❌ در حال و هوای خودشان بودند. وقتی توانستم کنم، ناراحت شد😔 به سمت اتاق دیگری🚪 رفت، من نیز پشت سرش رفتم ✾دیدم گوشه‌ای نشست، اسم (س) را صدا می‌زد و از شدت گریه😭 شانه‌هایش می‌لرزد؛ آرام‌تر که شد، به من گفت: چرا بیدارم کردی، داشتم را از بی بی فاطمه(س) می‌گرفتم😭 همسرشهید @shahidhojatrahimi
همسرشهید...🌱 کنار امام رضا عقد کردیم 😍 زمانی ک من کفش هایم را درآوردم من خیلی گریه کردم به امام رضا گفتم روی فرش شما به عقد کسی در می آیم ک امیدوارم از پسران خودت باشد و سرباز واقعی امام زمان روزی نیاد که من روی فرش شما بنشینم و از زندگی شکایت کنم به شما...💔 @shahidhojatrahimi
🍃 یک‌روایت‌عاشقانہ💍 مهریه ما یك جلد کلام الله مجید بود و یك سکه طلا سکه را که بعد عقد بخشیدم اما آن یک جلد قرآن را محمد بعد از ازدواج خـرید و در صفحه اولش اینطور نوشت : امید به این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر ؛ که همه چیز فنا پذیر است جز این کتاب حالا هر چند وقت یکبار وقتی خستگی بر من غلبه می کند این نوشته ها را می خوانم و آرام می گیرم. 🍂 روایتی از همسرشهید ❤️شهید محمد علی جـهان ‌آرا❤️ ❣همسفر با شهدا❣ @shahidhojatrahimi
"" خواستگاری اومد گفت: من تا دارم اول با ازدواج کردم بعدبا بعدبا آخرش با همسرشهید مهدی‌زین‌الدین @shahidhojatrahimi
عاشقانه های شهدا...❣ قهر بودیم، درحال خوندن بود . نمازش که تموم شد، هنوز پشت به اون نشسته بودم... کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن... ولی من باز باهاش قهر بودم!!!!! کتابو گذاشت کنار...بهم نگاه کرد و گفت: غزل تمام...نمازش تمام...دنیا،مات سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!! باز هم بهش نگاه نکردم....!!! اینبار پرسید: ؟؟؟ سکوت کردم.... گفت : # "عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز.... # بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند..." . دوباره با لبخند پرسید: عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟ گفتم: نـــــــه!!!!! . گفت: # "لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری... # که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..." . زدم زیر خنده....و روبروش نشستم.... دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه... بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم... خدارو شکر که هستی.... . راوی:مرحومه حکمت همسرشهید عباس بابایی . @shahidhojatrahimi
🍃همسرشهید🔻 هیچ وقت نماز اول وقتش ترک نشد یکبار درحین رانندگی کنار اتوبان ایستاد ونماز اول وقت رابجا آورد 🕊🌺شهیدمدافع حرم رضا کارگر @shahidhojatrahimi
سید رسول در مراسم خواستگاری گفت كه هدف من جبهه رفتن و شهید شدن است و ازدواج من به دلیل كامل شدن دینم است تا یادگاری از خود داشته باشم. او با وجود سن كم، سراپا صداقت و راستی بود.» پدرم كمی در قبول این ازدواج تردید داشت، من خواب دیدم كه لباس عروسی بر تن دارم و برادرم- كه شهید شده بود- آمد و پیشانی مرا بوسید و تبریك گفت و گفت: تو عروس فاطمه الزهرا (س) شدی، خوشا به سعادتت، عاقبت‌به خیر شدی، وقتی از خواب بیدار شدم،‌به این ازدواج و وصلت رضایت دادم. ✍ راوی ؛ همسرشهید 🌷
اوایل ازدواجمان بود. یک شب از صدای دلنشین قرآن بیدار شدم . نور کم سویی به چشمم خورد. از خودم پرسیدم : این نور از کجاست ؟ بعد از مدتی متوجه شدم از چراغ قوه ای است که علی روشن کرده  بود تا نماز شب بخواند، چراغ بزرگتری را روشن نکرده  بود که مبادا من از خواب بیدار شوم . علی خیلی به من احترام می گذاشت. ✍راوی، همسرشهید 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افتخار میکنم شهید شده ولی داغش سنگینه به هدفش رسید... هروقت گریه میکنم میاد و.... همسرشهید فاطمه پرندکام روایت حادثه کرمان از خانواده‌های شهدا