راوی: همسر فاتح سوسنگرد
قبل از شروع مراسم #عقد علی آقا نگاهی به من کرد و گفت:
شنیدم که عروس هرچه از #خدا بخواهد، اجابتش حتمی است.
گفتم: چه آرزویی داری؟
در حالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود، گفت: اگر علاقهای به من دارید و به خوشبختی من می اندیشید، لطف کنید از خدا برایم #شهادت بخواهید...
از این جمله تنم لرزید...
چنین آرزویی برای یک #عروس در استثنایی ترین روز زندگی اش بی نهایت سخت بود.
سعی کردم طفره بروم؛ اما علی آقا قسم داد که در این روز این دعا را در حقش بکنم، ناچار قبول کردم...
هنگام جاری شدن #خطبه_عقد هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم و بلافاصله با چشمانی پر از #اشک نگاهم را به علی دوختم؛
آثار خوشحالی در چهرهاش آشکار بود.
مراسم #ازدواج ما در حضور شهید آیت الله مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد...
نمیدانم این چه رازی است که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت الله مدنی همگی به فیض #شهادت نائل شدند...
راوی: خانم نسیبه عبدالعلی زاده
#سردار_شهید_علی_تجلایی
@sardaraneashgh
#سیره_شهدا
خدا به حاج قاسم ، دو قلو داد اما باید در دستگاه می ماندند چند روزی !
اتاق ایزوله پر بود ، تا سه ساعت دیگر !
پزشک رفت سراغ یکی از مادر ها که بچه اش دو سه ساعت دیگر مرخص می شدند.
مادر تا فهمید طرفش حاج قاسم سلیمانی است با رضایت گفت ،
حتما ، ایشان جانش را برای امنیت ما گذاشته وسط.
سه ساعت که چیزی نیست!
اما حاج قاسم که متوجه شد ، مخالفت کرد.
گفت ، مدتی که باید آن نوزاد در دستگاه باشد ما منتظر می مانیم. مثل همه !......
سردار دلها
#شهیدحاج_قاسم_سلیمانی
📕 حاج قاسم
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
@sardaraneashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصغر نیروی رسمی سپاه بود و به حساب ظاهر و جثه اش نیروی حراست ...
شاید در نگاه اول در همین حد به چشم می آمد و خیلی ها برایش فضای بزرگتری متصور نبودند، اما در دوران فرماندهی شهید حسین همدانی به فرمانده وقت منطقه حلب وصل شد .
● او بود که ظرفیت وجودی اصغر را کشف کرد. وقتی دید اصغر توانمند است و برای هرچه که به او می سپارد از دل و جان مایه می گذارد، او را کنار خودش نگه داشت. مسئولیت لجستیک فرمانده وقت حلب به اصغر سپرده شد فرمانده اش می گفت:
«اصغر! تو کنار من باش و هرجا کاری داشتم تو برام انجام بده. »
● اصغر نیرویی بود که هر فرمانده ای آرزویش را دارد. اگر کاری به او محول می شد، شب و روز برایش یکی می شد. دیگر زمان و مکان برایش معنا نداشت، فقط تلاش می کرد کارش را به نحو احسن انجام بدهد. همین هم حس اعتماد و آرامش فرمانده اش را تامین می کرد .
📎شادی روح شهدا و فرمانده جبهه مقاومت سردار شهید حاج #اصغر_پاشاپور #صلوات
@sardaraneashgh
#کلام_امام | امام هادی علیهالسلام و گسترش شبکههای شیعه در قم، ری و خراسان
💠حضرت آیتالله خامنهای: «در شهر سامرا عدهای از بزرگان شیعه جمع شدند و حضرت هادی علیه السلام توانست آنها را اداره کند و به وسیلهی آنها پیام امامت را به سرتاسر دنیای اسلام برساند. این شبکههای شیعه در قم، خراسان، ری، مدینه، یمن و در مناطق دوردست را همین عده توانستند رواج بدهند و تعداد افراد مؤمن به این مکتب را زیادتر کنند.»
۱۳۸۳/۰۵/۳۰
@sardaraneashgh
❁﷽❁
¤شهیدمدافعحـرم #محمد_سخندان 🌹
• شهادت ۱۳۹۴/۸/۱۹
• محل شهادت حلب💔
دائم در #تشییع شهدای مدافع شرکت میکرد و دلجویی از خانواده آن شهیدان بزرگوار وبه مادرش سفارش میکرد مادر جان ببین چقدر مادرهای شهدا آرامش و صبر دارند شما هم همین طور باشید☝️
میگفت #شهادت راه مردان خواست قسمت ما نمیشود ما کجا شهادت کجا خودش را لایق شهادت نمی دانست خبر نداشت که خود انتخاب شده ی بی بی زینب شده و افتخار بزرگ سرباز بودن آن حضرت را پیدا میکند👌
خوش به سعادتش خود راهی را انتخاب کرد محمد با سن کمی که داشت خیلی بزرگ منش بود وقتی در زندگی شهدا جستجو میکنیم میبینیم آنها آسمانی بودن قفس زمین جوابگوی آنها نبود💔
@sardaraneashgh
تاثیر شهادت یه سرباز در روستا
اثر شهدا در جامعه حتی بعداز شهادت🕊
با شهادت رضا جوانان روستا برای سربازی اقدام کردند.❗️
@sardaraneashgh
41.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب های عملیات چه جلوه های شورآفرینی داشت
🔸️رزمندگان اطلاعات عملیات تیپ الغدیر ساعاتی قبل از #عملیات_نصر_7
✅صحنه قابل توجه: حضور سردار #شهید_حاج_حسین_فیض جانشین فرماندهی تیپ الغدیر و عکس یادگاری رزمندگان با سردار، در لحظات نزدیک به عملیات.
@sardaraneashgh
﷽ إِنَّا لِلَّٰهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ
آه ای لبنان ......
تو در هجوم سیاهی های شب استوار بمان
بیروت زیبای من ، نامت بلند آوازه باد
دوباره خود را خواهی ساخت
#سلاما_إلی_بیروت_الصامدة
#الله_یحمي_لبنان
#قلوبنا_معڪم
@sardaraneashgh
#خاطرات_شهدا
معلم جدید بی حجاب بود... مصطفی تا دید سرش را بالا نیاورده بود، دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت. خانم معلم آمد سراغش. دستش را انداخت زیر چانه اش که«سرت را بالا بگیر ببینم» چشم هایش را بست.........
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
@sardaraneashgh
#زندگینامه
#شهيد_مصطفي_ردانی_پور در سال ۱۳۳۷ش در اصفهان قدم به عرصه حيات گذاشت. پدرش از راه كارگري و مادرش از طريق قاليبافي امرار معاش ميكردند و از عشق و محبت سرشاري نسبت به ائمه اطهار (ع) برخوردار بودند. سختكوشي و تلاش، با زندگي مصطفي عجين شده بود بهطوريكه در شش سالگي به مغازه كفاشي رفت و در ايام تحصيل نيز نيمي از روز را به كار مشغول بود. هنگاميكه براي تحصيل به هنرستان رفت، نتوانست جو طاغوتي و فاسد آن زمان را تحمل نمايد، درنتيجه با مشورت يكي از علما به كسب علوم ديني پرداخت. مصطفي سال اول طلبگي را در حوزه علميه اصفهان سپري كرد و پس از آن براي بهرهمندي از محضر فضلا و بزرگان راهي قم شد و حدود شش سال در مدرسه حقاني به تحصيل خود ادامه داد. همزمان با رشد قيام مردم، با تمام وجود در جهت ارشاد آنان وارد عمل شد و با استفاده از فرصتها براي تبليغ به مناطق محروم كهگيلويه و بويراحمد و ياسوج سفر نمود و در سازماندهي حركت خروشان مردم آن خطه تلاش بسيار كرد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل سپاه پاسداران، مصطفي با عضويت در شوراي فرماندهي سپاه ياسوج، فعاليتهايش را در مسير ارائه خدمات فرهنگي به آن منطقه محروم، آغاز كرد. مقاومت در مقابل خوانين منطقه و مبارزه با كشت ترياك، نقش تعيينكنندهاي در سرنوشت آينده مردم آنجا داشت. با آغاز حركات ضد انقلاب در كردستان، با وجود علاقه بسيار به درس و حوزه، دوباره آنجا را ترك گفته به كوههاي كردستان عزيمت كرد و سپس براي دفاع از مرزهاي ميهن راهي جبهه دارخوين شد و سلاح بر دوش به تقويت روح و رشد معنوي رزمندگان پرداخت. حضورش در عملياتهاي والفجر ۱، والفجر ۲، محرم و... تأثير بهسزايي در روحيه مقاومت و ايستادگي رزمندگان داشت. همزمان با تشكيل تيپ امام حسين (ع)، به جانشيني فرماندهي آن انتخاب شد. وي قبل از آن نيز فرماندهي سپاه ياسوج، نمايندگي امام (ره) در سپاه کردستان، جانشين فرمانده لشکر ۱۴ امام حسين (ع)، فرماندهي قرارگاه فتح سپاه، فرمانده لشکر امام زمان (عج) را بر عهده گرفته بود. حجتالاسلام والمسلمين ردانيپور ۲۵ ساله بود كه با همسر يكي از شهدا ازدواج كرد و دو هفته پس از ازدواجش يعني پانزدهم مرداد سال ۱۳۶۵ش در منطقه حاجعمران درحاليكه فرماندهي لشگر امام حسين (ع) را به عهده داشت، سلوك سرخ خود را به بينهايت رساند.
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
@sardaraneashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 مکالمه #شهید_مصطفي_ردانی_پور با شهید احمد کاظمي .
@sardaraneashgh
#خاطرات_شهدا
مجروح و در بیمارستانی در تهران بستری بودم. میخواستم به جبهه برگرددم . پولی نداشتم و هیچ آشنایی نیز در تهران نداشتم که از او قرض بگیرم.
عصر جمعه متوسل به امام عصرعج شدم. گفتم: آقا جان در این شهر جز شما آشنایی ندارم.
جمعیتی همان لحظات برای دیدار با مجروحین وارد بیمارستان شد. سیدی نورانی از میان جمع به سمت من آمد و یک کتابچه دعا به من داد. ایشان به من گفت: این شما را تا جبهه می رساند‼️ وقتی این سید رفت کتابچه را باز کردم. چند اسکناس نو داخل آن بود.
به سمت جمعیت دویدم. هیچکس از سید روحانی داخل جمعیت خبر نداشت! آن شب راهی اهواز شدم. پول کرایه و شام و... دادم. وقتی به جبهه رسیدم آن پول تمام شد...
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#امام_زمان
@sardaraneashgh
شهید جمهور
۱۵ مردادماه #سالروز_شهادت #شهید_عباس_بابائی گرامی باد . ⚘ @sardaraneashgh
#خاطرات_شهدا
🌹خاطره ای از شهید عباس بابایی🌹
پنج یا شش روز به عید سال 1361 مانده بود . ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا كه شامل یك سینه ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت :« فردا به پول نیاز دارم ، اینها را بفروش»
گفتم :« اگر پول نیاز دارید ، بگویید تا از جایی تهیه كنم »
او در پاسخ گفت :« تو نگران این موضوع نباش . من قبلاً اینها را خریده ام و فعلاً نیازی به آنها نیست . در ضمن با خانواده ام هم صحبت كرده ام .»
من فردای آن روز به اصفهان رفتم . آنها را فروختم و برگشتم . بعدازظهر با ایشان تماس گرفتم و گفتم كه كار انجام شد . او گفت كه شب می آید و پول ها را می گیرد . شهید بابایی شب به منزل ما آمد و از من خواست تا برویم بیرون و كمی قدم بزنیم . من پول ها را با خود برداشتم و رفتیم بیرون . كمی كه از منزل دور شدیم گفت :وضع مناسب نیست قیمت اجناس بالا رفت و حقوق كارمندان و كارگران پایین است و درآمدشان با خرجشان نمی خواند و.....
او حدود نیم ساعت صحبت كرد . آنگاه رو به من كرد و گفت:« شما كارمندها عیالوار هستید . خرجتان زیاد است ومن نمی دانم باید چه كار كنم » بعد از من پرسید :« این بسته اسكناس ها چقدری است ؟» گفتم: صد تومانی و پنجاه تومانی. پول ها را از من گرفت و بدون اینكه بشمارد ، بسته پول ها را باز كرد و از میان آنها یك بسته اسكناس پنجاه تومانی درآورد و به من داد و گفت :«این هم برای شما و خانواده ات . برو شب عیدی چیزی برایشان بخر.»
ابتدا قبول نكردم . بعد چون دیدم ناراحت شد ، پول را گرفتم و پس از خداحافظی ، خوشحال به خانه برگشتم .بعدها از یكی از دوستان شنیدم كه همان شب پول ها را بین سربازان متأهل ، كه قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد زن و فرزندانشان بروند تقسیم كرده است .(راوی: سید جلیل مسعودیان)
@sardaraneashgh
شرط امام خمینی برای شهید بابایی:
شهید بابایی در زمان دفاع مقدس خدمت امام خمینی (ره) رسیدند و از ایشان برای انجام کاری در اوقاتی که آسیبی به کار جنگ نمی خورد، مرخصی خواستند. وقتی امام راجع به دلیل مرخصی گرفتن در آن بحبوحه ی جنگ پرسیدند. شهید بابایی فرمود: من در دهه اول محرم برای شستن استکان های چای عزاداران به هیات های جنوب شهر که من را نمی شناسند می روم. مرخصی را برای آن می خواهم. امام خمینی (ره) به ایشان فرمودند: به یک شرط اجازه مرخصی میدهم که هر موقع رفتی به نیت من هم چند استکان بشویی...
#شهید_عباس_بابایی
#سالگرد_شهادت
@sardaraneashgh
💫شهیدی که سنگ مزارش همیشه معطر است .
او فرمانده آر پیچیزنهای گردان عمار در لشکر 27 حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بود.
در یکی از پایگاه های زمان جنگ، به عنوان یک سرباز معمولی کار میکرد.
خدمت به رزمنده ها را دوست داشت... مثل همیشه برای سرکوبی و مبارزه با نفس داوطلبانه مشغول نظافت دستشویی ها بود...
برایش مهم نبود که بدنش همیشه بوی بد توالتها را بدهد.... او همیشه مشغول نظافت توالت های پایگاه بود و همیشه بوی بدی بدنش را فرا می گرفت. در یک حمله هوایی در حال نظافت بود که موشکی به آنجا برخورد میکند و او شهید و در زیر آوار مدفون میشود.
بعد از بمب باران، هنگامی که امداد گران در حال جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودند، متوجه میشوند که بوی شدید گلابی از زیر آوار می آید. وقتی آوار را کنار میزدند با پیکر پاک این شهید روبرو میشوند که غرق در بوی گلاب بود. هنگامی که پیکر آن شهید را در بهشت زهرا تهران، در قطعه 26 به خاک میسپارند، همیشه سنگ قبر این شهید همیشه نمناک میباشد بهطوری که اگر سنگ قبر شهید پلارک را خشک کنید، از آن طرف سنگ از گلاب مرطوب می شود.
شھید پلارک ما،شبیه به یکی از سربازان پیامبر در صدراسلام
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
التماس دعا
@sardaraneashgh
هادی از روزی که لباس سپاه را به تن کرد، آماده شهادت بود☝️. او حدود 16 سال پاسدار بود و سالها در تیم حفاظتی سردار قاسم سلیمانی حضور داشت.👌
هرچند از مأموریتها و رفت و آمدهایش برای ما چیزی نمیگفت و مخفیانه به مأموریت میرفت، اما از میزان انسش با سردار قاسم سلیمانی اطلاع داشتم. با هم خیلی صمیمی بودند.❤️
از نظر خصوصیات اخلاقی منحصر به فرد و عالی بود. هرچند بسیار مظلوم بود، اما زیر بار حرف زور نمیرفت.☝️ بارها دیده بودم برای احقاق حق مظلوم و مقابله با زورگو پادرمیانی میکرد. پسر من امروز 40 ساله میشد. 😔او دو دختر چهار ساله و 9 ساله به نامهای «محیا» و «هانیه» دارد. ما اصالتاً اهل شهرستان ابهر در استان زنجان هستیم.
همیشه انتظار شهادتش را داشتم بخصوص این اواخر روحیاتی پیدا کرده بود، معلوم بود در حال پرواز است.✅ کم حرف شده بود و با خضوع و خشوع نماز میخواند. به مادرش گفتم کاری به او نداشته باش، این حالات رفتاریاش نشان میدهد که هادی در حال پرواز است.💔
شهید مدافع حرم هادی طارمی🌹
#محافظ_سردار
@sardaraneashgh
گویند هر آنکه هرچه را دارد دوست
از بعد وفات هم همان همدم اوست
یا رب! تو گواهی که نباشد ما را
غیر از علی و محمّد و آلش دوست!
#مولاعلیجانم ♡
«السّلامُ عَلی قَسیمِ الْجَنَّةِ و النّار»
الا یا اهل العالم #غدیر در راه است.....
@sardaraneashgh
محسن همیشه فردی خندان و خوشرو بود و درهیچ شرایطی گل لبخند از لبانش چیده نمیشد☺️حتی در سختترین شرایط جبهه زمانیکه یکی از بچهها زخمی شد و روی زمین افتاد محسن بالای سر او رفته بود و میخندید وقتی بچهها از او پرسیدند چرا در این شرایط میخندد؟ پاسخ داد نمیدانم چرا میخندم! این خنده از شادی است یا ناراحتی؟
محسن خودش تعریف میکرد که درزمان خدمت سربازی یک روز در مراسم صبحگاه مشترک که اتفاقاً جلوی صف هم ایستاده بودم ناگهان خنده ام گرفت🤭 و نتوانستم خود را کنترل کنم.فرمانده پادگان که مشغول سخنرانی بود از این حرکت من تعجب کرد دستور داد مرا از صف بیرون بکشند و 24 ساعت بازداشت نگه دارند بعد هم به من تذکر دادند که این عمل را انجام ندهم
چند هفته قبل از شهادت حاج محسن باهم به مزار پاک پدر و مادرمان رفته بودیم محسن حال و هوای دیگری داشت🍃 از من خواست که باهم سر مزار شهدا نیز برویم، وقتی وارد قطعه شهدا شدیم حاجی انگار دنبال چیزی میگشت علت سرگردانیاش را پرسیدم گفت میخواهم مزار شهید نوری در قطعه 29 را پیدا کنم پس از کمی جستجو مزار شهید علیرضا نوری را پیدا کردیم در کنارمزار او یک قبرخالی بود حاج محسن با دیدن آن آرام نشست دستش را بر روی مزار خالی گذاشت و گفت مرا اینجا دفن کنید، با تعجب پرسیدم اشتباه نمیکنی اما محسن آرام گفت اینجا قبر من است❗️بعد از شهادت حاجی بااینکه ما در دفن او سهمی نداشتیم اما نمیدانم برنامهها چطور ردیف شده بود که بچههای تخریب هماهنگ کردند و محسن را درهمان جایی که پیشبینی کرده بود به خاک سپردند، محسن خانه آخرت خود را پیدا کرده بود
شهید محسن دین شعاری
@sardaraneashgh