*حاجی گفته تکلیفه*
پا برهنه راه افتاد وسط هواپیما. یکی دو نفر نبودند که. دویست و خرده ای رزمنده بودند؛ فاطمیون، زینبیون، حیدریون. پیشانی تک تکشان را بوسید. وقتی که نگاه میکردی، قطرات اشک را در گوشه چشم هایش می دیدی. توی خط هم که گره به کار می افتاد، فقط کافی بود رزمندهها صدایش را از پشت بی سیم بشنوند. جانشان را کف دست می گرفتند و می زدند به قلب دشمن. شاهد شهیدش، مقداد مهدی. توی عملیات شیخ سعید پایش شکسته بود. هر روز برای عیادتش میرفتم آسایشگاه. حاجی که توی بیسیم اعلام کرد زینبیون بیایید توی خط، بلندگو را در برداشتم:
«بچه ها میدونم خسته اید، حاج قاسم گفته زینبیون بیان پای خط. الان ما تکلیف داریم بریم.»
به ساعت نگذشته، به ستون ایستادند از این سر تا آن سر. یکی ایستاده بود که قدش از همه بلندتر بود. با خودم گفتم مقداد که پایش توی گچ بود، پس کی می تواند باشد؟!
رفتم سراغش. خود مقداد بود. نگاهم افتاد به پاهایش که توی پوتین بودند. چشم هایم چهارتا شد:
«الان باید پات توی گچ باشه. اینجا چه کار میکنی؟ گچ پات کو؟»
سرش را بالا گرفت و گفت:
«حاجی گفته تکلیفه، زینبیون باید بیان توی خط. پام دیگه خوب شد.»
با پای شکسته زد به خط تا حرف فرمانده سلیمانی روی زمین نماند.
1. مقداد مهدی در زمستان ۱۳۹۵ در حلب سوریه به شهادت رسید.
راوی: سردار جعفر جهروتی زاده / حجت الاسلام محمد مهدی دیانی
منبع: 📕سلیمانی عزیز
@sardaraneashgh
🌹 #امام_خمینی (ره): «بسیج لشکر مخلص خداست که دفتر تشکل آن را همه مجاهدان از اولین تا آخرین امضا نمودهاند.» ۲ آذر ۱۳۶۷
@sardaraneashgh
حاج حسین یکتا: ما مأمورین انقلاب اسلامی هستیم، نه مسئولین انقلاب؛ مسئولیت گرفتنی است و تمام شدنی؛ اما مأموریت تکلیفی است و دائمی.
@sardaraneashgh
حاج حسین یکتا.mp3
5.96M
🔊 #پادکست | جنگ ارادهها
🎙به روایت حاج حسین یکتا
@sardaraneashgh
#خاطره
✍میانه نبرد بودیم ؛ در حمله بوکمال. از منطقه T2 به T3 رسیدیم . همان جا بودیم که حاجی سخنرانی کرد و گفت؛ کمتر از دو ماه دیگر اثری از داعش باقی نخواهد ماند . نشسته بود نوک خط روی خاکریز؛ دفتری جلویش باز بود . زینبیون از این طرف برید ، حیدریون از این طرف و شما هم از وسط بزنید . بچه ها به صدا در آمدند که انتحاری ها امانشان را بریده ، از شدت انفجارهایشان گوش هایمان خونریزی کرده ، چشم هایمان تیره و تار میبیند .
حاجی یکپارچه غیظ شد ! «پورجعفری!
برو تفنگ منو از توی ماشین بردار بیار خودم میرم.» جان بچه ها بود و فرماندهشان! نه نیاوردند روی حرفش و زدند به خط دشمن.
📚منبع : کتاب سلیمانی عزیز
@sardaraneashgh
📸 تصویری دیدهنشده از شهیدان حاج قاسم سلیمانی و ابو مهدی المهندس و حسین پور جعفری
🔅 کربلای معلا - عملیات ترفیع گنبد مبارک حرم سیدالشهداء
@sardaraneashgh
#زندگینامه
🕊#شهید_حسن_حزباوی در منطقه کوت عبدالله متولد شد و در همین منطقه هم بزرگ شد و راه خود را در بسیج امام خمینی (ره) کوت عبدالله پیدا کرد.
او از همان دوران نوجوانی شروع به خواندن نماز و گرفتن روزه کرد. هر روز موقع برگشتن از محل کار دست پدر مادرش را می بوسید.
در آن روزی که حسن به شهادت رسید حدود ۷۵ نفر از مدافعان افغانی و لبنانی در همان منطقه در محاصره جبهه النصره بودند.چون در تیر رس مستقیم دشمن بودند فرمانده اجازه نمی دهد و حسن می گوید نمی توانیم ۷۵ نفر را بگذاریم دشمن به راحتی قیچی کند.🌷
🕊حسن بالاخره فرمانده را قانع می کند و قبل از اینکه برود در ابتدا #غسل_شهادت می کند و پشت تیربار می نشیند.🌷
برای اینکه بتواند هدف گیری کند تا طبقه سوم برج فرماندهی بالا می رود که دیگر آنجا هیچ سنگری نداشت. بعد از مدتی با تیراندازی و خمپاره های که حسن می اندازند محاصره شکسته می شود و ۷۵ نفر از نیروهای افغانی و لبنانی از محاصره خارج می شوند و بعد از شکست حصر حسن از برج فرماندهی پایین می آید.🌷
همه از این دلاوری حسن خوشحال می شوند و او را در آغوش می گیرند و حسن بعد از کمی استراحت در حالی که هنور حتی نیمی از استکان چایش را هم نخورده بود می گوید باید دوباره به برج فرماندهی برگردم ، چون ممکن است دوباره تکفیری ها بخواهند برگردند و این بار همه ما را محاصره کنند.🌷
🕊حسن یک نگاهی به همه می اندازد و دوباره به به پشت تیربار در برج فرماندهی برمی گردد ولی دشمن تکفیری و نامرد با موشک کل برج فرماندهی را مورد هدف قرار می دهد و حسن بشهادت می رسد.
@sardaraneashgh
12.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#محمدعلی_زرینقلم
دل سوخته و دغدغه انقلابی شاخصه بارز او بود....
عاشق رهبری و انقلاب و یک انقلابی واقعی بود.
از گفتن و اعتراض کردن هراسی نداشت و پای ثابت نماز جمعه ها بود ....
همه ما این صدای محزون و بغض آلود او در حسینیه امام خمینی(ره) را یا داریم که گفت:
«بگید آقا حرف رفتن نزنه»!!
روحش شاد🌷
@sardaraneashgh
زرین قلم پس از حدود دوماه بستری در بیمارستان حضرت بقیه الله (عج) آسمانی شد و به یاران شهیدش پیوست.
محمدعلی زرینقلم، متولد سال۱۳۴۱ و نوزده ساله بود که در زمان جنگ خدمت خود را در شهریور سال۵۹ از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی آغاز کرد.
شهید زرین قلم در شلمچه و سه راه مرگ که بعدها به سه راه شهادت معروف شد، مجروح شد.
او درباره عملیات رمضان میگوید: اذان صبح رمز عملیات با نوای شهید همت آغاز شد و بچهها به سمت بصره حرکت کردند. این عملیات دقیقاً زمانی انجام شد که اسرائیل و روسیه تانکها و تجهیزات مجهزی به صدام داده بودند و بچهها ازاین مسأله کاملاً بیخبر بودند، وقتی بچهها وارد محور شدند تازه دریافتیم که در تله افتادهایم و بچهها گیر افتادند. آن محور به گونهای بود که بچهها یک به یک شهید میشدند. حاج همت به شهید بهمن نجفی دستور عقبنشینی داد، اما از همه طرف دور بچهها بسته بود و با دوشکا بچهها را میزدند. با گلوله تانک تی۷۲ بچهها را هدف قرار داده بودند، به گونهای که بهمن نجفی گفت باید با چهارده نفر، خودمان را روی میدانهای مین بیاندازیم تا بچهها از روی جسد ما رد شوند. بچهها به او اجازه ندادند چنین کاری کند و به او گفتند شما فرمانده گردانی و باید بمانی تا عملیات را هدایت کنی. به این جای مصاحبه که میرسیم بغضش میشکند و ادامه خاطرهاش در میان اشک روایت میشود: از نوجوان هفده ساله تا جوانهای سی سالهای را دیدم که الله اکبر گویان یکی یکی روی میدان مین میافتادند و دیگران از روی آنها رد میشدند. بچهها با دست خالی مقابل دشمنایستادند تا بتوانند از کشورشان دفاع کنند، رزمندهها کم نگذاشتند با گوشت و پوست و استخوانشان از مملکت دفاع کردند.
@sardaraneashgh
🚨 واکنش حاج قاسم نسبت به ازدواج مجدد همسر شهید
💠 همسر شهید محمود نریمانی میگوید: حاج قاسم تا مرا دید سلام و علیک گرمی کرد و آمد داخل. از بچهی کوچکی که در آغوشم بود متوجه شد ازدواج مجدد هم کردم. گفت: چرا به من نگفتی ازدواج کردی و بچهدار شدید؟ باید وقتی زنگ زدیم میگفتی تا هدیه ازدواج و بچهات را میآوردم. با پدر مادر شهید هم خیلی گرم سلام و علیک کردند. من و همسرم رفتیم داخل آشپزخانه وسایل پذیرایی را بیاوریم، اما سردار با جدیت از ما خواستند که چیزی نیاورید من فقط آمدم ببینمتان. ما هم یک سینی چای آوردیم و نشستیم. به من گفت: بنشین کنار پدر شهید. سردار پرسید: این همسرت را شهید کنی چه؟ چون برادرم هم بود از من پرسید همسرت کدام است؟ وقتی معرفی کردم، سردار سلیمانی با لبخند گفت: او را شهید کنی چه میکنی؟ گفتم: حاجی خدا بزرگ است. گفتند بچه را بیاور میخواهم ببوسم. سفت و محکم میبوسید و چند بار بعد با خنده گفت: من عادت دارم بچه هر چه کوچکتر باشد محکمتر میبوسمش!
@sardaraneashgh