#شهیدمحمدحسین_محمدخانی 🕊🌺
کار کردن پی در پی بدون استراحت....
میدیدم چطور داره پر میکشه
از خنده هاش مشخص بود
از شوخیا و شیطنتاش معلوم بود
از کار کردنش میشد فهمید که دیگه وقت رفتنشه...
عمار کلا خیلی کار میکرد،
بخصوص چند شب قبل عملیات
تا لحظه ی شهادتش کارش خیلی بیشتر شده بود،
واقعا شب و روز نداشت...
چندین روز بود نخوابیده بود
ماشین یکی از فرمانده ها خراب شد
طول میکشید تا مکانیک بیاد،
محمدحسین گفت:
فرصت خوبیه یه #چرتی بزنیم.
گفت بیا توهم بخواب بعد چشماش رو بست
دوربینم رو درآوردم و دوتا عکس ازش گرفتم
وقتی به عکس نگاه کردم با خودم گفتم :
چقدر آروم خوابیده ، انگار شهید شده ،
وقتی عکس بعد از شهادتش رو دیدم ،
دیدم انگار خوابیده ، عین همون عکس آروم و آروم و آروم و خوشگل ، حتی خیلی خوشگل تر از اون عکس . میگفت راز اون آرامش رو میدونستم، آخه تازه داشت یه دل سیر استراحت میکرد ، #تازه داشت #خستگی های اون همه کار و زحمت کشیدناش رو در میکرد .
میگفت : تو آغوش خداش راحت خوابیده بود ...
یَا أَیَّتُها النَّفسُ المُطمَئِنَّة
إِرجعی إِلی ربِّکَ راضیةً مَرضیة
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانی
#حاج_عمار
🌷دسته گلی ازجنس صلوات نثارشان
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
@sardaraneashgh
صبح عاشورا... مالک و میثم با خاک آغشته شده به خون شهدای روز تاسوعا، و تربت اباعبدالله، گل درست کردن و.... جلوی در خونه ولوله بود. از اتاق که بیرون اومدم دیدم مالک داره یکی یکی بچه ها رو گل میماله، عمار، قدیر، میثم... حال و هوای عجیبی بود. صدمتری دشمن، روز عاشورا، صدای صلوات و ذکر حسین حسین بچه ها، تلفیق خنده ها و گریه ها، واقعا ماجرا چی بود، چی میدیدن... پرت شدم سال ۶۱،شب عاشورا، دور و بر خیمه ها، صدای خنده ها و گریه های اصحاب... یعنی تاریخ بود که تکرار میشد؟ ..اینبار در تیپی به نام سیدالشهداء؟
گفت:
عمار وسط اون خنده هاش گاهی دم میگرفت و به سینه میزد.یه بار هم به ابوعباس گفت یادش بخیر لاذقیه، اون شعر جهاد رو بذار... و صدای سیدرضانریمانی تو فضا پیچید که میخوند:
به تو وابسته شدم تویی که راهو بهم نشون دادی
توی این ظلمت شب ، دوباره ماهو بهم نشون دادی
پرزدی و برکت عمر کوتاهو بهم نشون دادی
تو شهید ابن شهید ، تو جهاد ابن عماد
با نگاه به عکست احساس خجالت میکنم
تو که همسن منی ، تو که همسال منی
یجورایی با تو احساس رفاقت میکنم
دستمو بگیر بهم بها بده
منو هم تو جمع خوبا راه بده
کنار خودت بمن یه جا بده...
.
عمار و ابوعباس هم صدا با رضانریمانی میخوندن و به سینه میزدن... اشک چشم عمار وقتی میخوند "تو که همسن منی...، توکه همسال منی... یجورایی با نواحساس رفاقت میکنم" جاری بود.
#محرم
#عاشورا
#حاج_عمار
@khaimahShuhada
ؤسط دفتر بسیج جیـــغ ڪشیڋم،شانس اوردم ڪسی اون دور و بر نبوڋ .نه ڪه آدم جیغ جیغویی باشم،ناخودآگاهـ از تہ دلم بیرون زد.
بیشتر شبیہ جوڪ و شوخے بود.
خانم ابویی(مسئول بسیج)ڪہ به زور جلوے خنده اش رو گرفٺہ بوڋ گفٺ :آقاے محمد خانے🧔🏻 من رو واسطه قرار داده براۍ خواستگاری ازتو...💐)
بہ خانوم ابویی گفتم:بهش بگو این فڪر رو از مغزش بریزه بیرون
شاکے هم شڋم ڪہ چطور به خودش اجازه داده ازمن خواستگارے ڪنہ
...وصلہ نچسبے بوڋ براے دخترے ڪہ لاے پنبه بزرگ شدهـ😌☺️
برشے از ڪتاب #قصه_دلبری 📚
#حاج_عمار🌸✨
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
@khaimahShuhada