ان شاءالله همه رهرو راه شهیدان باشیم
#خاطرات یک رزمنده،
🍀قابل توجه تک تک ما🍀
از شهید آوینی پرسیدند : شهدا چه ویژگی خاصی داشتند که به این #مقام رسیدند..؟
گفت: یکی را دیدم سه روز در هوای گرم در خط مقدم جبهه روزه گرفته بود
هر چه از او سوال کردم برادر روزه مستحبی در این شرایط جائز نیست خودت را چرا اذیت میکنی جواب نداد...
وقتی شهید شد دفترچه خاطراتش را ورق میزدم نوشته بود خب آقا مجید یک سیب اضافه خوردی جریمه میشوی سه روز روزه میگیری تا#نفس سرکش را مهار کرده باشی..!
@sardaraneashgh
🔸دوری از نامحرم🔸
چند سالی بود که با محمدحسن (رسول) هم سرویس بودم و چون مسافت محل سکونت ما تا محل کار تقریبا زیاد بود فرصت مناسبی بود که همدیگر رو خوب بشناسیم...
طی این مدت از اخلاقش لذت میبردم.
با اینکه مجرد بود و مسیر سرویس ما هم از مناطق بالا شهر تهران میگذشت،بارها توجه کردم که خیلی تلاش میکرد مسائل شرعی رو تو نگاه به نامحرم رعایت کنه!
رسول همیشه سر به زیر بود و از نگاه به نامحرم إبا میکرد.
👌ازش پرسیدم تو رسول چی دیدی که فکر میکنی شد عامل شهادتش؟
گفت: به جرات میتونم بگم دوری از نامحرمش...بین رفقا دائما میگیم این صفت رسول باعث شد شهادت رو از خدا بگیره...
⭕️شنیدم از اطرافیان که گفتن:تو صحبت با نامحرم حتی بستگان هم همیشه سرش پایین بود.
🖊به نقل از دوست شهید
#خاطرات
#شهید_رسول_خلیلی
#الگوی_خودسازی
#ماملت_امام_حسینیم
@sardaraneashgh
خیلی خسته بود .
از یه محاصره سخت جان سالم به در برده بودند و برای آزادی الحمره خیلی جنگیده بودن .
تقریبا گرسنه بودند و قبل از اینکه چیزی بخورد وقتی به مقر رسید🚶♂
گفت : من اول به مادرم یه زنگ بزنم .
صدای مادرش در پشت تلفن دلش را گرم کرد و در جواب احوالپرسی مادرش گفت :همه خوبیم ،همه چیز در امن و امان است .
مادرش گفت :مهدی غذای خوب می خورید ؟خوب می خوابید؟❗️
مهدی با اینکه ،هم گرسنه بود و هم بی خوابی شدید کشیده بود گفت :همه چیز عالی ،اینجا مثل رستوران غذا منو باز😌 ،هر چی بخواهیم برایمان آماده است .
از بس خوابیدیم خسته شدیم...
وقتی مهدی گوشی را قطع کرد .همرزمش گفت :مرد مومن چرا به مادرت دروغ گفتی ،تو که دیروز تو محاصره بودی❗️ .
مهدی گفت : آخه راستش و بگم که مادرم میاد اینجا منو به زور بر می گرداند..
ول کن بزار مادرم در خانه با خیال راحت فکر کند که همه چیز امن است ،بزار آرامش داشته باشن🍃
#خاطرات
#شهید_مهدی_ذاکرحسینی
@sardaraneashgh
ظهر یک روز شهید بابایی به مسجد قرارگاه برویم. ایشان موی سر خود را چون سربازان تراشیده و لباسی خاکی بسیجی پوشیده بود. وقتی وارد مسجد شدیم به ایشان اصرار کردم به صف اول نماز برویم ولی ایشان قبول نکرد و در همان میان ماندیم، چرا که ایشان سعی می کرد ناشناخته بماند.✨🌹🍃
در نماز حالات خاصی داشت مخصوصا در قنوت. در برگشت از نماز رفتیم برای نهار. اتفاقا نهار آن روز کنسرو بود و سفر ساده ای پهن کرده بودند. ایشان صبر کرد و آخر از همه شروع به غذا خوردن کرد. وی آنچنان رفتار می کرد که کسی پی نمی برد که با فرمانده عملیات نیروی هوایی ارتش، عباس بابایی روبه روست. بیشتر وانمود می کرد که یک بسیجی است.🍃🌹✨ (راوی: سرلشگر رحیم صفوی)
#خاطرات شهید عباس بابایی
@sardaraneashgh
خیلی خسته بود .
از یه محاصره سخت جان سالم به در برده بودند و برای آزادی الحمره خیلی جنگیده بودن .
تقریبا گرسنه بودند و قبل از اینکه چیزی بخورد وقتی به مقر رسید🚶♂
گفت : من اول به مادرم یه زنگ بزنم .
صدای مادرش در پشت تلفن دلش را گرم کرد و در جواب احوالپرسی مادرش گفت :همه خوبیم ،همه چیز در امن و امان است .
مادرش گفت :مهدی غذای خوب می خورید ؟خوب می خوابید؟❗️
مهدی با اینکه ،هم گرسنه بود و هم بی خوابی شدید کشیده بود گفت :همه چیز عالی ،اینجا مثل رستوران غذا منو باز😌 ،هر چی بخواهیم برایمان آماده است .
از بس خوابیدیم خسته شدیم...
وقتی مهدی گوشی را قطع کرد .همرزمش گفت :مرد مومن چرا به مادرت دروغ گفتی ،تو که دیروز تو محاصره بودی❗️ .
مهدی گفت : آخه راستش و بگم که مادرم میاد اینجا منو به زور بر می گرداند..
ول کن بزار مادرم در خانه با خیال راحت فکر کند که همه چیز امن است ،بزار آرامش داشته باشن🍃
#خاطرات
🌹شهید_مهدی_ذاکرحسینی
@sardaraneashgh
۲ دی ماه #سالروز_شهادت #روحانی_شهید #علی_اصغر _صمدی گرامی باد. 🥀
#زندگینامه
هشتم آذر 1345، در روستای شیرخوارکلا از توابع شهرستان قائم شهر به دنیا آمد. پدرش شعبانعلی و مادرش بانو نام داشت. تا پایان مقطع راهنمایی درس خواند. سپس به فراگیری علوم دینی و حوزوی تا (سطح1) پرداخت. سال 1364 ازدواج کرد. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. دوم دی ماه 1365، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به گردن و سر، شهید شد. مزار او در زادگاهش واقع است.
#خاطرات
كربلاي چهار تازه تمام شده بود. هنوز گرد ميدان رزم بر تنمان بود كه عازم «هفت تپه» شديم. منطقه بسيار ناامن بود و خطر هميشه در كمين. راننده، همة بچهها را جمع كرد و صحبتهايش را آغاز نمود. در ميان سخنانش اعلام كرد: «نياز به راننده داريم، هر كس رانندگي بلد است، دست بلند كند». بلد بودم؛ ولي سر جايم خشكم زده بود. سرم را پايين كردم و هيچ نگفتم. آخر رانندگي در آن وضعيت با مرگ تفاوتي نداشت. وسايل نقليه به راحتي در تيررس دشمن بودند و آتش، پشتِ آتش. يك دفعه ديدم اصغر بلند شد و اعلام آمادگي نمود. گفتم: تو كه رانندگي بلد نيستي، پس چرا بلند شدي؟ گفت: «اين جا دفاع از اسلام مطرح است، راننده بودن يا نبودن مطرح نيست». خجالت كشيدم؛ من در چه فكري بودم و او در چه فكري، من هم برخاستم.
فرمانده سه نفر راننده ميخواست كه اصغر نفر اول بود، من دوم و ديگر هيچ.... اگر اصغر نبود من هم بلند نميشدم...
«نقل كننده همرزم شهيد».
@sardaraneashgh
🔰راز #شهادت شهید محمد مهدی مالامیری، بعد از سه سال از زبان پدر
🔆گفت میخواهم #عربی یاد بگیرم، کسی نمی دانست چرا جز خودش و خدا. پیشنهاد #مباحثه به یکی از آشنایان عراقی را داده بود. برای شروع باید متنی را ترجمه می کردند.
🔰 محمد مهدی با یک تیر ☄دو نشان زده بود: "سلام بر ابراهیم".
🔸️آنچنان #تسلطی بر این کتاب داشت و مجذوب ابراهیم شده بود، که گویی #خاطرات برای خودش اتفاق افتاده بود و در آخر همینطور هم شد.
🔆در اتاق کارش #سلام بر ابراهیمی داشت که با عربی حاشیه #نویسی کرده بود. می خواست خاطرات ابراهیم را برای سوری ها بخواند تا همه بدانند فرمانده ی معنوی او کیست.
🔹️به همه گفته بود باید جانانه بجنگیم که حتی اثری از جسم ما نماند تا مردم به زحمت تشییع نیفتند. درست مثل #ابراهیم هادی که آرزوی گمنامی داشت. انگار گمنامی گمشده همه ی مخلصین است.
🔰حالا دیگر کسی از خودش نمی پرسد چرا #محمد مهدی در آن محاصره ، کنار بچه های مجروح ماند و برنگشت. مثل ابراهیم، او هم #فرمانده نبود و اگر برمی گشت کسی بر او خرده نمی گرفت. اما ماند تا به همه ثابت کند آنچنان که #شهدا زنده اند، سیره عملی آنها نیز هنوز راه گشا و کلید 🔑سعادت است.
🔆شاید خودش را برده بود به #سال📅 ۶۱، والفجر مقدماتی و محاصره در کربلای کانال کمیل. با خودش گفت مگر عاشق💞 ابراهیم نبودی ⁉️مگر نمی خواستی مثل او باشی؟ امروز همان روزی است که #سالهاست منتظرش بودی، بسم الله، ابراهیم ماند کنار بچه های کمیل تو هم کنار بچه های فاطمیون بمان. او ماند و معبری زد از #بصر الحریر به کانال کمیل.
@sardaraneashgh
#خاطرات
✴️ابوترابی،تو هیچ نیستی…
قبل از این، هرچه بهشان می گفتیم قبول نمی کرد. این بار آمد. به آتشکده ای رفتیم که به کاخ اردشیر بابکان معروف است. چند نفر دیگر هم همراه ما بودند؛ دوستان آزاده، مسئولین محلی وآیت الله زنجانی. جاهایی ازسقف آتشکده ریخته بود.
فاصلة سقف تا زمین،پانزده شانزده متربود. داشتیم سقف ها رامی دیدیم، یک دفعه، پای حاج آقا سُر خورد؛ داشت پرت می شد پایین که دو دستش را گرفت لبة سقف. دویدیم طرفش و او را بالا کشیدیم.وقتی داشتیم برمی گشتیم ظهر بود. رفتیم روستایی که سر راهمان بود.
توی مسجد روستا نمازمان را خواندیم. خادم مسجد دفتر یادبودی آورد. هر کس چیزی نوشت. نوبت حاج آقا شد. نوشت «بسم الله الرحمن الرحیم. ابوترابی توهیچ نیستی. والسلام. سید علی اکبر ابوترابی». مهر مخصوصش را هم زد.
بعدها از ایشان پرسیدم « حاج آقا سر اون جمله چی بود». کمی فکر کرد و گفت «وقتی داشتم آتشکده رو می دیدم، توی فکر بودم؛ از ذهنم گذشت که آزاده ها و خانواده هاشون مشکلات زیادی دارن. من به هر شهر و دیاری که می رم، اون ها مشکلاتشون رو با من در میان می ذارن. اگه یه روز از دنیا برم، به چه کسی رجوع می کنن، که همون موقع پام لغزید. وقتی میون آسمان و زمین آویزان شدم،فهمیدم خدا گوشمالی ام داده که ابوترابی،تو هیچ نیستی».
🔹 راوی: حسین اصلاحی
@khaimahShuhada
#خاطرات
#علامه_مصباح_یزدی
کارم
گیر یک میلیون تومان بود.
به هر که رو انداختم این مقدار پول را یکجا نداشت. به ذهنم رسید از افراد مختلف به هر مقدار شده بگیرم.
از صبح پیش این و آن رفتم تا بالاخره غروب پول جور شد.
همان روز آیت الله حق وردی به قم آمده بود. طبق عادت همیشه هرجا که بود نماز حاج آقا را از دست نمیداد و به مؤسسه میآمد. بعد از نماز مغرب و عشا با حاج آقا به گفت و گو نشست. لابه لای
صحبت هایشان علامه فرمود : «چه جالب است! آدم برای چندرغاز از صبح تا
غروب به همه رو بیندازد ولی حاضر نباشد یک لحظه برود پیش حضرت معصومه و مشکلش را آبرومندانه حل کند».
از تعجب خشکم زد نه من و نه دیگری در این باره به ایشان چیزی نگفته بودیم.
راوی: حجت الاسلام حسین جلالی مسئول سابق دفتر علامه
منبع : کتاب خط ها و خاطره ها (گذری بر زندگی علامه محمدتقی مصباح) خاطره شماره ۱۹۱
@khaimahShuhada
بعد از عملیات خیبر ؛
فرماندهان را بردند زیارت امام رضا(ع)
وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بودیم
برایم سوغاتی جانماز و دو حبه قند و
نمک تبرکی آورده بود. نمکش را
همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان.
اما مهدی حال همیشگی را نداشت!
گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواستهای
که این چنین شده ای!! نابودی کفار؟
پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟»
چیزی نمیگفت. به جان امام قسمش دادم،
گفت: فقط یک چیز. گفتم: چه چیز؟
گفت: «مصطفی! دیگر نمیتوانم بمانم. باور کن.
همینرا به امامرضا(ع) گفتم. گفتم: واسطه شو
این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد».
عجیب بود. قبلا هروقت حرف از شهادت
میشد، می گفت برای چه شهید شویم؟
شهادت خوب است؛ اما دعا کنید پیروز شویم.
صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنیچه؟
اما دیگر انقطاعی شده بود....
امام رضا (ع) هم خیلی معطلش نکرد
و بدر شد آخرین عملیاتش....
راوی: مصطفی مولوی
کتاب: نمی توانست زنده بماند
خاطراتی از شهید مهدی باکری
نویسنده: علی اکبری
ناشر: صیام ،صفحه ۹۸٫
#خاطرات
#فرمانده_لشکر۳۱عاشورا
#شهید_مهدی_باکری
#امام_رضایی_ها
@khaimahShuhada
از خانمش پرسیدن راز اینکه چشمای همت اینقدر قشنگه چیه؟!
خانمش گفت:ابراهیم هیچوقت به نامحرم نگاه نمیکرد . دوم اینکه برا هیچکی گریه نمیکرد الا برا امام حسین (ع)، هروقتم گریه میکرد اشکاشو پاک نمیکرد.
#شهیدمحمدابراهیم_همت
#خاطرات
@shahidjomhor313