#خاطرات_جنگ
یک شب با جمعی از رزمندگان برای شناسایی اعزام شدیم ، موقع برگشتن راه را گم کردیم و در بیابان سرگردان شدیم ، از یک طرف ، اگر به مین ها برخورد می کردیم و آنها منفجر می شدند ، عملیات لو میرفت و در طرف دیگر هم دشمن قرار داشت .
دور هم ، ده ، پانزده نفری نشستیم و دست به دامان آقا امام زمان (عج) انداختیم و به مولا توسل گرفتیم و ندای یا ابا صالح ادرکنی ، یاصاحب الزمان ادرکنی ، سر دادیم و از ایشان کمک خواستیم ، تا ما را نجات بدهد .
در همین هنگام ، ناگهان دیدیم پشت سرمان روشن شد و شخصی با لباس روحانیت که محاسن زیبای داشت با خالی بر چهره ، نمایان شد . آقا به طرفی ایستادند و به ما اشاره کردند و فرمودند ، بیایید تا همگی به طرف پایگاه حرکت کنیم و ما بی اختیار پشت سر ایشان راه افتادیم ، در بین راه ، ما دیگر راه را پیدا کرده بودیم که ناگهان متوجه شدیم آن آقا تشریف ندارند ، هرچه دنبالشان گشتیم او را پیدا نکردیم .....
📕 ستارگان خاکی ، ج22 ص98
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...
@sardaraneashgh