یکی از بچهها به شوخی
پتویش را پرت کرد طرفم..
اسلحه از دوشم افتاد و
خورد توی سر کاوه
کم مانده بود سکته کنم
سر محمود شکسته بود و
داشت خون میآمد..
با خودم گفتم:
الان است که یک برخورد ناجوری
با من بکند،چون خودم را بیتقصیر
میدانستم آماده شدم که اگر
حرفی زد و چیزی گفت جوابش را بدهم..
کاملا خلاف انتظارم عمل کرد
یک دستمال از توی جیبش در آورد
گذاشت رو زخم سرش و از سالن
رفت بیرون..
این برخورد از صدتا تو گوشی برایم
سخت تر بود..دنبالش دویدم
در حالی که دلم میسوخت
با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن
چیزی بگو..
همانطور که میخندید گفت:
مگه چی شده؟!
گفتم: من زدم سرت رو شکستم
تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده
همانطور که خونها را پاک میکرد
گفت: اینجا کردستانه..
از این خونها باید ریخته بشه
اینکه چیزی نیست..
چنان مرا شیفته خودش کرد
که بعدها اگر میگفت بمیر میمردم..
#شهیدمحمودکاوه
@khaimahShuhada