#خاطرات_شهدا
#شهید_اصغر_الیاسی
✍ راویت؛ مادر شهید
✨مدام می گفت مادر من را #دعا کن. من مادر هستم نمی توانستم دعای #شهادت کنم، تنها از خدا می خواستم هرچه لیاقتش هست به او بدهد.
✨وقت رفتن، گفت مادر اگر بروم بدرقه ام می کنی؟ گفتم تو بدرقه شده خداهستی #لیاقت داده که به سوریه بروی.
خواستم بدرقه کنم دیدم قدش آنقدر #بلند است که فقط چند سانت تا چهارچوب فاصله دارد.
✨نگاهش نکردم، گفتم نکند #شیطان وسوسه ام کند که داری چه کار میکنی؟ چرا اجازه میدهی پسرت برود. ولی اجازه ندادم این افکار در سرم باشد، گفتم پسرم برو خدا به همراهت.
@sardaraneashgh
#خاطرات_شهدا
#شهید_اصغر_الیاسی
✅مادرشهید:
۴ روز بعد از شهادت اصغر رفت و امد در منزل زیاد شد، همش به فکر این بودم که یه خانه تکانی حسابی انجام بدم، چند وقت بعد از مراسم سالگرد این فرصت پیش آمد، شروع کردم به شستن فرش و موکت خانه و نظافت آشپز خانه... دو روزی بود که به طول انجامیده بود، یکی از همسایه ها امد و گفت: رقیه خانم دیشب خوابِ اصغر را دیدم بهم سفارش کرد که بیایم و به تو در خانه تکانی کمک کنم، گفتم: خیره ان شاالله، خندیدم و اهمیت چندانی ندادم با خود فکر کردم از روی دلسوزی میخواهد کمک کند اصغر را بهانه کرده، اما نفر بعدی و نفر بعدی هم با همین مضمون مراجعه کردن، الهی قربون محبت پسرم برم اون زنده است
اون می بیند و درک میکند، اصغر برایم نیروی کمکی فرستاده بود تا مادر خسته نباشد که مادر دست تنها نباشد، خیلی به فکر من و خانواده بود و تمام تلاشش را میکرد که من دست به سیاه و سفید نزنم.
@sardaraneashgh