eitaa logo
شهید جمهور
171 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
5.7هزار ویدیو
52 فایل
🌹 شهید مهدی زین الدین: در زمان غیبت به کسی «منتظر» گفته می‌شود که منتظر شهادت باشد، منتظر ظهور امام زمان(عج) باشد اللّـهـمَّ‌عَـجِّـلْ‌لِـوَلِیِّـڪَ‌الفَـرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐ 🕊 ♦️چند روز قبل از شهادتش، از سردشت می رفتیم باختران. بین حرف هایش گفت«بچه ها! من دویست روز روزه بده کارم» تعجب کردیم. گفت «شش ساله هیچ جا ده روز نمونده ام که قصد روزه کنم.» وقتی خبر رسید شهید شده، توی حسینیه انگار زلزله شد.کسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد. توی سر و سینه شان می زدند. چند نفر بی حال شدند و روی دست بردندشان. آخر مراسم عزاداری، آقای صادقی گفت«شهید، به من سپرده بود که دویست روز روزه ی قضا داره. کی حاضره براش این روزه ها رو بگیره؟» همه بلند شدند. نفری یک روز هم روزه می گرفتند، می شد ده هزار روز. ♦️ من توی مقر ماندم. بچه ها رفتند غرب، عملیات. مجبور بودم بمانم به یک عده آموزش بدهم. قبل از رفتن، مهدی قول داد که موقع عملیات زنگ بزند که بروم. یک شب زنگ زد و گفت«به بچه هایی که آموزششون می دی بگو اگه دعوتشون کردن، اگه تحریکشون کردن که بیان منطقه، اگه پشت جبهه مشکل دارن، برگردن. فقط اون هایی بمونن که عاشقن» شب بعدش، باز هم زنگ زد و گفت«زنگ زدم برای قولی که داده بودم ولی با خودم نمی برمت.» اسم خیلی از بچه ها را گفت که یا برگرانده یا توی کرمانشاه جا گذاشته. گفت «شناسایی این عملیات رو باید تنها برم. به خاطر تکلیف و مسئولیتم. شما بمونین.» فردا غروب بود که خبردادن مهدی و برادرش، تو کمین، شهید شده اند. نفهمیدم چرا هیچ کس را نبرد جز برادرش. ♦️ نزدیک ظهر، مجید و مهدی به بانه می رسند. مسئول سپاه بانه، هرچه اصرار می کند که «جاده امن نیست و نروید.» از پسشان برنمی آید. آقا مهدی می گوید «اگرماندنی بودیم، می ماندیم.» وقتی می روند، مسئول سپاه، زنگ می زند به دژبانی، که «نگذارید بروند جلو.» به دژبان ها گفته بودند«همین روستای بغلی کار داریم. زود برمی گردیم.» بچه های سپاه، جسد هایشان را، کنار هم، لب شیار پیدا کردند. وقتی گروهکی ها، ماشین را به گلوله می بندند، مجید در دم شهید می شود، و مهدی را که می پرد بیرون، با آرپی جی می زنند. @sardaraneashgh
🌹•••✧﷽✧•••🌹 🍃سال ۶۰ در اشنویه ؛ مسئول پایگاه بودم . ✨بسیجی سیزده ساله ای داشتیم به نام فاطمی که نماز شبش ترک نمی شد . ♦️یه شب اونو کناری کشیدم و گفتم : شما هنوز به سن بلوغ نرسیدی 🍃هنوز نماز یومیه هم بر شما واجب نیست چه برسه به نماز شب که مستحبه🎇 گفت: می دونم برادر جابر؛ منتها این برای کسیه که بالاخره مکلف میشه . من عمرم به دنیا نیست. رفتنی هستم نمی خوام لذت عبادت رو نچشیده برم 👏👏👏 او چند روز بعد؛ در درگیری با دشمن شهید شد🌹🌹🌹 📚برگرفته از کتاب کوله پشتی ص۱۹۶ @sardaraneashgh
🌹•••✧﷽✧•••🌹 🕊 🌗 آخر شب بود. نشسته بود لب حوض داشت وضو می گرفت. 🌛 مادر بهش گفت: پسرم، تو که همیشه نمازت رو اول وقت می خوندی، چی شده که...؟! البته ناراحت نباش، حتما کار داشتی که تا حالا نمازت عقب افتاده.🌜 🌝 محمد رضا لبخندی زد و بعد از این که مسح پاشو کشید، گفت: الهی قربونت برم مادر! نمازم رو سر وقت، مسجد خوندم. دارم تجدید وضو می کنم تا با وضو بخوابم؛ شنیدم هر کس قبل از خواب وضو بگیره و با وضو بخوابه، ملائکه تا صبح براش عبادت مینویسن.📝 برگرفته از کتاب 🌷همكلاسي آسماني، صفحه 74 ،شهید محمد رضا میدان دار🌷 @sardaraneashgh
🌹•••✧﷽✧•••🌹 🕊 🌷 عبدالله ابراهیمی هم 12 ساله بوده که به جبهه رفته اما نه با دستکاری شناسنامه که دستکاری شناسنامه هم سن کم او را با قد و قامت کوچکش لو می داده. زیر صندلی اتوبوسِ رزمنده ها یا پشت ساکهای کابینهای قطار جای خوبی بوده برای مخفی شدن و او تمام کوچکی اش را پشت مخفی گاهها پنهان کرده تا با کمک معلم کلاس پنجم اش که بعدا به شهدا پیوسته به خط مقدم رسیده.از سال 61 تا 66 در جبهه تک تیرانداز بوده و در عملیاتی که خط مقدم بوده دچار موج انفجار شده. خودش به خبرنگار قدس آنلاین  می گوید: تا چشم کار می کرد تانک بود خلاصه با یک گردان جلوی آنها ایستادیم ترکش خورد به صورتم اما از ترس این که مرا به پشت جبهه منتقل نکنند به عقب بر نگشتم و به تیراندازی ادامه دادم . رزمنده ها می گفتند نترسم.  اما من در واقع حتی نمی دانستم گلوله چیست.یک بار هم وقتی چتر منور زدند بدون این که بدانم پشت خط میدان مین است با عجله دویدم تا چتر منور را بردارم چون عاشق این چترها بودم . وقتی به چتر رسیدم معاون گردان خواست سر جایم بایستم و حرکت نکنم او می دانست به چه جای خطرناکی رفته ام بعد خودش آمد مین پشت پایم را خنثی کرد و بعد هم یک سیلی زد به صورتم و گفت میدانی کجا رفتی؟ وسط میدان مین بودی! یک بار هم وقتی عراقیها در بیست قدمی ام بودند و من داخل سنگر نشسته بودم , وقتی دیدم دارند با خنده به طرفم می آیند و مرا با تمسخر به هم نشان می دهند اول زدم زیر گریه بعد بلند شدم و با یک یا مهدی تفنگ را گرفتم طرفشان و شروع کردم به تیراندازی. دو نفرشان کشته شدند و نفر سوم فرار کرد بعد تانکی عراقی پیچید سمت من که نارنجکی پرتاپ کردم طرفش و فرصت یافتم خودم را بیندازم داخل یک کانال و پا به فرار بگذارم.  هر چه به طرف من تیراندازی کردند موفق به شهید کردنم نشدند.خلاصه نا آشنایی ام با فضای جبهه باعث می شد کارهایی انجام بدهم که از آگاهان جبهه بر نمی آمد. @sardaraneashgh
🌹•••✧﷽✧•••🌹 🕊 # خاطره ی فرمانده عباس شعف❣ بعثی ها با تانک‌ها و تفنگ‌های‌شان شلیک می‌کردند. آن‌ها نقشه داشتند تا چندتا از شهرهای ما را بگیرند، مثل خرمشهر. یک عالمه تانک جدید آورده بودند. رزمنده‌ها پشت خاکریز مواظب آن‌ها بودند تا جلو نیایند. دشمنان خیلی زیاد بودند؛ اما رزمنده‌ها کم بودند. فرمانده عباس با دوربین نگاه کرد. ناگهان تانک‌های دشمن حمله کردند. هی شلیک کردند. بمب، بمب... فرمانده عباس به آرپی‌جی‌زن‌ها(1) گفت: «بچه‌ها یاحسین بگویید و به تانک‌ها شلیک کنید.» آرپی‌جی‌زن‌ها شلیک کردند؛ اما وقتی تیر آن‌ها به تانک‌ها می‌خورد، تانک‌ها منفجر نمی‌شدند. احمد پرسید: «پس چرا منفجر نمی‌شوند؟» محمد گفت: «تانک جدید هستند. خیلی محکم‌اند.» رضا گفت: «اسم این تانک‌ها تی 72 است. فولادی هستند.» فرمانده عباس گفت: «اصلاً نترسید. ما خدا را داریم.» بعد فکر کرد و ناگهان گفت: «فهمیدم، از بغل به آن‌ها شلیک کنید. مستقیم شلیک نکنید.» همه گفتند: «چشم فرمانده!» آر‌پی‌جی‌زن‌ها دویدند و از این‌ور و آ‌‌‌‌ن‌ور، دوباره شلیک کردند. چند تانک بعثی منفجر شدند. بقیه‌ی تانک‌ها ترسیدند و ایستادند. فرمانده عباس فریاد زد: «بچه‌ها همه الله‌اکبر بگویید و حمله کنید.» بچه‌ها ‌الله‌اکبر گفتند و دنبال دشمن دویدند. دشمن بیش‌تر ترسید و فوری فرار کرد. ناگهان یک گلوله ترکید. فرمانده عباس روی زمین افتاد. او زخمی و بیهوش شده بود. از بدنش خون می‌چکید. رزمنده‌ها فکر کردند فرمانده شهید شده است. امدادگرها با ناراحتی فرمانده را به پشت جبهه بردند. یک نفر به صورت فرمانده عباس نگاه کرد. و فریاد زد: «فرمانده عباس زنده است.» همه خوش‌حال شدند. آمبولانس فوری فرمانده را به بیمارستان برد. فرمانده کم‌کم به هوش آمد؛ اما خیلی درد داشت. وقتی به هوش آمد با لباس بیمارستان دوباره به جبهه رفت؛ چون خیلی نگران رزمنده‌ها بود. او خیلی خیلی مهربان بود. □ شهید عباس شعف، در سال 1338 در تهران به دنیا آمد. او در جبهه فرمانده‌ی گردان میثم بود و وقتی می‌خواست خرمشهر را با کمک رزمنده‌ها آزاد کند در سال 1361 شهید شد. 1. آرپی‌جی یک نوع اسلحه است که برای از بین بردن تانک و ماشین‌های دشمن از آن استفاده می شود. @sardaraneashgh